حرم:
💟💦💟💦💟💦💟💦💟💦
🔵#احادیثی زیبا در مورد# پر خوری🔵
1⃣ ثَلاثَةٌ يُبغِضُهَا اللّه ُ : كَثرَةُ الكَلامِ ، وكَثرَةُ المَنامِ ، وكَثرَةُ الطَّعامِ.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله می فرمایند:
خداوند ، سه چيز را دشمن مى دارد : پرگويى ، پرخوابى و پرخورى.
تنبيه الخواطر، ج۲، ص۱۲۱
2⃣ لا تُمِيتُوا القُلُوبَ بِكَثْرَةِ الطَّعَامِ و الشَّرَابِ ؛ فإنَّ القَلْبَ يَمُوتُ كَالزَّرْعِ إذَا كَثُرَ عَلَيْهِ المَاءُ.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
دلها را با خوردن و آشاميدن زياد نميرانيد؛ زيرا همان گونه كه زراعت بر اثر آب زياد از بين مى رود، دلها نيز بر اثر پرخورى مى ميرند.
تنبيه الخواطر، ج۱، ص۴۶
3⃣ اِنَّ قَسْوَةَ الْبِطْنَةِ وَ كِظَّةَ الْمِلاَْةِ وَ سُكْرَ الشِّبَعِ وَ غِرَّةَ الْمُلْكِ، مِمّا يُثَـبِّطُ وَ يُبْطِى ءُ عَنِ الْعَمَلِ وَ يُنْسى الذِّكْرَ؛
امام سجاد علیه السلام می فرمایند:
پرخورى و شكم بارگى، مستىِ سيرى، غرور ثروت و قدرت، از جمله عوامل بازدارنده از عمل صالح و كاهلى در آن هستند و ياد خدا را از خاطر انسان مى بَرند.
تحف العقول، ص 273
4⃣ إنَّ اللّه َ يُبْغِضُ كَثْرَةَ اْلأكْلِ،وَقالَ; لَيْسَ لاِبْنِ آدَمَ بُدٌّ مِنْ أكْلَةٍ يُقيمُ بِها صُلْبَهُ، فَإذا أكَلَ اَحَدُكُمْ طَعاماً فَلْيَجْعَلِ ثُلْثَ بَطْنِهِ لِلطَّعامِ وَثُلْثَ بَطْنِهِ لِلشُّرْبِ وَثُلْثَ بَطْنِهِ لِلنَّفَسِ، وَلا تَسَمَنّوُا تَسَمُنَّ الْخَنازيرَ لِلذِّبِحِ.
امام صادق عليه السلام فرمود:
خداوند از پرخورى بيزار است. و فرمود;
انسان ناچار بايد غذا بخورد تا سرپا باشد، پس هنگامى كه شخصى غذا مى خورد يك سوم شكم را براى غذا در نظر بگيرد ويك سوم آنرا براى آشاميدنيها نگهدارد و يك سوم آنرا هم براى نفس كشيدن خالى بگذارد. و بعد فرمود; همانند خوكها كه براى ذبح چاق مى شوند، شما چاق نشويد.
كافى، ج۶، ص۲۶۹
5⃣ يا بَنِي إسْرائيلَ ، لا تُكْثِرُوا الأكْلَ ؛ فإنَّهُ مَنْ أكْثَرَ الأكْلَ أكْثَرَ النَّوْمَ ، و مَنْ أكْثَرَ النَّوْمَ أقَلَّ الصَّلاةَ ، وَ مَنْ أقَلَّ الصَّلاةَ كُتِبَ مِنَ الغَافِلِينَ.
عيسى عليه السلام فرمود:
اى بنى اسرائيل! پرخورى نكنيد؛ زيرا هر كه زياد بخورد، زياد مى خوابد و هر كه زياد بخوابد، كمتر نماز مى خواند و هر كه كمتر نماز بخواند، در زمره غافلان قلمداد مى شود.
📚تنبيه الخواطر، ج۱، ص۴۷
@haram110 🌹
💟💦💟💦💟💦💟💦💟💦
حرم
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌈 #قسمت_دوازدهم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بالبخند گفتم: _اونج
* 💞﷽💞
#قسمت_سیزدهم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
خدایا خودت بخیر کن.
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد و سهیل وشیرین کاری های ضحی با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد. گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم