🌺🍃رمـــان #ازمن_تافاطمه.. 🌺🍃
قسمت ۱۲
#هوالعشق
#بالهایم_هوس_با_تو_پریدن_دارد
#علی_نوشت
فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم
٬قلبم روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم
٬سریع او را به بخش رساندم
و پزشک معالجش گفت
که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید.
به فاطمه سرم وصل کردند
و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬ احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم
او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬
به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم
ماهنوز به هم محرم بودیم٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬
کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬
ارام ارام چشم هایش باز میشد
و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود
معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده
-فاطمه جان
-عل..علی
-جان علی٬خوبی؟
-کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی
و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک..
-مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر
و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم ارام شد
-چه شیطون شدی سید
-خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار..
حرفم تمام نشده بود
که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم از ته ته دل٬خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی
شکر٬البته اگر خانواده اش..
به اصرار من فاطمه کمپوتی را کامل خورد و بعد یک مسکن به خواب رفت
٬هوا داشت روشن میشد
و من به اقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند.
در راهرو اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با عصبانیت به سمت من می آمد.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد.
-پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اخه باید که تو رو ...
-بابا بسه تمومش کنید!!
و این صدای فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود٬
با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند٬اما..
-الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ٬برگه ترخیصمو بگیرید بابا
-اخه مگه خو..
-اره خوبم علی
پدر فاطمه که متعجب بود
او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد.فاطمه به اتاق رفت و با ان چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون امد.
لحظه ای محو زیباییش شدم٬فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست!
اما هرچه بود داستان زیبایی بود...
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#من_به_وجودت_بیمارم_بیا_درمانم_کن
#هرچه_باشد_داستان_زیباییست