#بیان فضلیت _اهل بیت _عليها السلام 😍
#بخوانيد_ و_ لذت ببريد✅💯💯
.
✳️ جابر بن عبد الله انصاری روایت فرموده: وارد مسجد کوفه شدم، #مولا_ امیر المؤمنين صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را دیدم که با انگشت مبارکش ✍️می نویسد و تبسّم میکند.
.
✴️عرضه داشتم: #ای_ امیر المؤمنین، چه چیز سبب لبخند شما شده است؟ .
فرمودند: 👈«تعجب می کنم از کسی که این آیه را می خواند ولی معرفتِ اصلی را ندارد (و از#حقّ _معرفت و#باطن_ این آیه غافل است)»👉
.
عرض کردم: چه آیه ای یا امیر المؤمنین؟
.
حضرت فرمودند: «فرمایش خداوند متعال -📖آيه۳۵/نور- .
💠اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُّورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ ۚ...
مولا امیرالمؤمنین فرمودند:
﴿مشکات﴾
در این آیه، حضرت محمد صلی الله علیه و آله هست،
⚘
﴿مصباح﴾
من هستم،
⚘
﴿زجاجه﴾
حسنین علیهما السلام هستند،
⚘
﴿کوکب درّی﴾
امام سجاد علیه السلام،
⚘
﴿شجره_مبارکه﴾
امام باقر علیه السلام،
⚘
﴿زیتونه﴾
امام جعفر صادق علیه السلام هست،
⚘
﴿لا شرقیَّه﴾
امام کاظم علیه السلام هست،
⚘
﴿لا غَربیّه﴾
امام رضا علیه السلام،
⚘
﴿یکاد زیتها یضیئ﴾
امام جواد علیه السلام هست،
⚘
﴿و لو لم تمسسه نار﴾
امام هادی علیه السلام هست،
⚘
﴿نور علی نور﴾
امام حسن عسکری علیه السلام،
⚘
﴿یهدی اللّه لنوره من یشاء﴾
امام زمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف هست...»
⚘
📚 تفسیر برهان، ج۴، ص۷۲؛
📚غاية المرام، ج۳، ص۲۶۴.
💥الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ💥
@haram110
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸
کاغذ و قلمی که کنار کتابها است را برمیدارم. صف شلوغی میشود.دخترهایی که چیزی #نمیدانند و تنها #هیجان آنها را به این راه میکشاند، پیش میآیند. اسمشان را مینویسم.زن مجاهد از روی وانت میآید پایین و در جمعیت با صدای بلند بچهها را تشویق میکند.نمیدانم چرا و چطور اما یاد داستان پینوکیو میافتم. حکایت #سازمان هم شده حکایت شهربازی #فریبنده در #پینوکیو! کمکم جمعیت پراکنده میشود.مردها میز را جمع میکنند. آن زن میپرسد:
_اون برگه رو چیکار کردی؟
برگه را از توی کیف درمیآورم و به دستش میدهم.راننده میآید و دوباره راه میافتیم.جرئت پرسیدن اینکه کجا میرویم را ندارم. سازمان امروز با دیروز خیلی تفاوت دارد.به دانشکدهی فنی تهران میرسیم. آنجا هم مثل مغازه و داروخانهها از مکانهای مصادرهای است.جمعیت زیادی جمع شدند و بحث تبلیغات به راه است.یک مرد هم درحال سخنرانی است و با لحنی از سازمان دفاع میکند که انگار آنها فاتح انقلاب هستند.نزدیکیهای عصر به خانه تیمی برمیگردیم.مجاهدین سر از لاک خود بیرون آورده و با پیروزی انقلاب همچون فاتحین رجز میخوانند.سمیرا هر روز دیرتر از روز پیش میآید.این چند وقت رفتارش عوض شده.آهسته برمیخیزم و به دیوار اتاق تکیه میدهم.به وضوح بوی پولی را میشنوم که چشم و دل سمیرا را فریفته.معلوم نیست به چند #میراث_وطن را فروخته است..فردا هم کارم همین است در سطح شهر، جلوی مدارس و دانشگاهها تبلیغ میکنیم.خیلیها استقبال میکنند. #بیان سازمان واقعا تحریککنندهی احساسات است.
جمعه خودش را رساند. با صدای در لبخندی میزنم و در را میگشایم.نگاه پیمان چشمانم را شکار میکند.
_بریم؟
با کمال میل جواب میدهم:
_بریم!
پری را در صندلی عقب میبینم. خم شده و سلامش میدهم.چهرهاش به نظر تغییری کرده، بشاش از ماشین پیاده میشود و مرا بغل میکند. دگرگونیاش واضح است.
_چقدر عوض شدی!
_بهتر شدم یا بدتر؟
خنده ام عمیق می شود:
_بهتر!
_من همه جوره خوشگلم!
پیمان از توی ماشین داد میزند:
_بسه چقدر حرف میزنین!
من و پری خنده مان می گیرد و او می گوید:
_اوه اوه بریم که الان ما رو میخوره!
با خود فکر میکنم ممکن است پری ازدواج کرده باشد؟ از طرفی غیرت پیمان کجاست؟نفسم را با آه بیرون میدهم: "غیرت او زیر سایهی سازمان است..."پیمان کناری پارک میکند.در چهرهی پری استرس دیده میشود.پیمان از صندوق عقب جعبهی شیرینی و چند نایلون برمیدارد.به در حیاط میزند که از رنگ و رو رفته.در با تقی باز میشود.پیمان صدایش را بلند میکند:
_مادر؟ پوپک؟
پیمان جلو تر ار همهی مان وارد میشود و مادرش را صدا میزند.پژمان با دیدن پیمان ذوق میکند و داد میزند:
_مامان بیا پیمان و آبجی پری اومدن.
پیمان، پژمان را بغل میگیرد و یکی از نایلون ها را به او میدهد.همانجا نایلون را کنار میزند.با دیدن گرمکن سرمهای رنگ ذوق و تشکرمیکند.همانوقت پوپک بیرون میآید.سلام کرده مرا به اتاق دعوت میکند.در دلم رخت میشویند.سرم پایین است.پیمان و پری به اتاق برمیگردند اما مادرشان نه! چشمانم به در است تا ببینم دعوا را چگونہ شروع میکند کہ ورق برمیگردد.اثری از مادرش نمیشود.پیمان کادوها را درمیآورد.هدیه پوپک را به دستش میدهد.
_ممنون داداش! زحمت کشیدی!
پیمان لبخند میزند و میگوید که کاری نکرده.مادر پیمان با سطلی که بہ نظر سنگین میآید، وارد خانه میشود.پیمان برمیخیزد و با اصرار سطل را بہ دست میگیرد. پری دست مادر را میگیرد.مادرش نگاهه به چهرهاش میاندازد
_چرا اینجوری کردی با خودت؟نکنه ازدواج کردی و ما خبردار نشدیم؟
گونههای پری گُر میگیرد و سکوت میکند.مادر نفسش را با غیض بیرون میدهد پیمان لبخند میزند و میپرسد:
_بابا کجاست؟
_نمیدونم. پدر بیچارهت پسر نداره که پا به پاش کمکش کنه.باید از خروس خون تا آخر شب تنها کارکنه.
پیمان سرش را پایین میاندازد.پژمان سرش را از روی درس و مشقهایش برمیدارد:
_مامان عفت مگه من مُردم؟ هر روز بعد مدرسہ میرم کمکش!
_دست گلت درد نکنه پسرم. مشقات رو بنویس و درسات رو هم فراموش نکن.
در باز میشود و پدر پیمان که تا به حال هیچوقت او را ندیده بودم وارد میشود.از سر و کولش خستگی میبارد.مادرشان برمیخیزد و بہ استقبال شوهر میرود.پیمان هم بلند میشود. او را محکم به آغوشش میکشد:
_خوش آمدی پسرم.خوش آمدی نور چشمم..
انتظار همچین برخوردی نداشتم.کاملا در جهت مخالف با مادرشان است.نگاه گنگی بہ من میاندازد.شرم سرم را به پایین هل میدهد:
_سَ...سلام!.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛