┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
_تو اونو میشناسی؟ میدونی اگه اون نبود معلوم نیست چه بلایی تو این شهر خراب شده سرم می اومد؟؟؟ فکر میکنی تو این چند روزی که از زندان آزاد شدم، سازمان منو تو پر قو خوابوند؟؟ اصلا سازمان تره ای برام خورد کرد؟ نه! اگه همون دختر نبود منم امروز جلوت نبودم. اون بهم جا داد. اگه اون نبود یا از سرما توی خیابون یخ زده بودم یا هم تو این خیابونای لعنتی میمردم...
حرفم را با کلمهی "بسه" قطع میکند.رنگ صورتش به سرخی میزند.
_بسه! ببین من کاری ندارم اون خوبه یا بد. تو مضنونی و باید این لک رو از دامنت پاک کنی. خودتم میدونی این رفتن شاه حکمتی داره و پیروزی نزدیکه. اگه اعتبارتو الان از دست بدی نمیتونم بهت قول بدم که بتونم زندگی مرفه تری از پدرت برات بسازم. خب؟
_ باید چیکار کنم؟
_کاری که همیشه میکردی.اولا ازون دختره جدا میشی و ثانیا از سازمان اطاعت میکنی.اگه الان بازیگوشی کنی تموم زحماتمون از دست میره.ببین رویا! یه چیزی رو خوب بهت بگم. تا به اون چیزی که حقمه نرسیدیم مجبوریم تلاش کنیم.
حالا چه میخوای باشی و چه نباشی. من باید سهممو از سالهای تلف شدهی عمرمو بگیرم. مفهومه؟
آنقدر با قاطعیت صحبت میکند که نمیتوانم نه بیارم. #حب_قدرت او را #کور و #کر کرده است. اگر هم برخلافش حرف بزنم حتما به ضررم خواهد بود.
_بهتره از همین حالا اون دخترو فراموش کنی. باید ازش ممنون بود نه مدیون. هر وقت تصمیمت قطعی شد بیا بالا.باید برای این موضوع با بالاییها صحبت کنیم تا اون سوتفاهمات برطرف بشه.
تنها در جوابش به باشه ای اکتفا میکنم.او میرود و من روی پله ها وا میروم.به پیشانیام میکوبم و در دل میگویم خاک بر سر بزدلت کنن! تو حتی یه جمله از حرفای نرگسو هم بهش نگفتی.من با این همه ترس لیاقت دوستی با نرگس را ندارم.نمیدانم چرا اما کمکم #حضورش را درک میکنم: "خدایا... تو فقط خدای امثال نرگس و حاج رسول باش. ولی یه جواب بهم بده... آخه چرا من باید نیامده از کسانی که از تو هستند و به دلم می نشینند دل بکنم؟خدا! معلومه تو دوستشون داری و نمیخوای منو هم قاطی بنده هایی مثل اونا کنی.حقم داری... منم نباید گله ای داشته باشم اما ای کاش اینا رو سر راهم نمیذاشتی." فینفینی میکنم و به طرف در میروم.دست در جیبمیکنم. کاغذ را درمیآورم.شمارهی خانهی نرگس است. زیر کاغذ هم نوشته که اگر کاری با او داشتم زنگ بزنم.با دیدن این مهربانی دلم به لرزه درمیآید.بیهیچ مقدمه ای اشک از چشمانم باریدن میگیرد.با خود میگویم: "خدایا چرا منو تو همچین شرایطی میزاری؟ چرا انتخابام باید اینجوری باشه؟" شماره را میگیرم که صدای نرگس در آن میپیچد. قدرت گذاشتن تلفن را هم ندارم. الو های نرگس و بعد صدا زدن اسمم، مثل دیوانهها اشک میریزم.
_چرا حرف نمیزنی رویا؟ اتفاقی افتاده؟ شوهرتو پیدا کردی؟
گوشهایم طاقت شنیدن دلسوزی هایش را ندارد.
_الو؟ منم رویا. نَ.. نرگس نگران نباش. من خوبم و شوهرمو پیدا کردم.
میخندد.در دل میگویم کاش اینقدرمهربان و دوستداشتنی نبودی.مدام ذکر الحمدالله بر زبان میچرخاند.
_چرا گریه میکنی عزیزم؟
دلم تاب نمیآورد که دورغ تحویلش بدهم.
_ببین نرگس میخوام یه چیزی بگم اما بعدش سرزنشم نکن.من میدونم ترسوام و تو خیلی شجاعی اما چیکار کنم؟ دستو پامو بستن و کاری نمیتونم بکنم.امروز مجبورم دیگه تو رو نبینم اما فقط تو این دنیا ولی من هر روز توی خیالم با تو حرف میزنم. فقط اینو بدون که خیلی شرمندهم. من بد کردم اما چارهای ندارم.باید راهی رو که رفتم تا آخر برم وگرنه اتفاقات خوبی نمیوفته...
شیشهی بغض در گلویم خورد میشود.دیگر نمیتوانم ادامه بدهم.صدایی از او نمیآید. از فرصت استفاده میکنم و سریع تلفن را به سر جایش برمیگردانم.توان ایستادن ندارم.پشت به دیوارهی کیوسک روی زمین ولو میشوم.تا میتوانم زار میزنم.صدای ضربهزدن به شیشهی کیوسک گریه.ام را قطع میکند.مردی اشاره میکند تا بیرون بیایم.با دلی رنجور بیرون میآیم.قبل از ورود به خانه اشکهایم را پاک میکنم و با شیری که در راه رو است صورتم را میشویم.بالا میروم.تقی به در میزنم و وارد میشوم.یک مرد در کنار پیمان نشسته.نگاهم را به پیمان میدهم و میگویم:
_میخوام صحبت کنیم... خصوصی!
پیمان به پشت آن مرد میزند:
_من بقیه اشو راه میندازم یعقوب تو برو.
او هم با گفتن با اجازه اتاق را ترک میکند.
_تصمیمتو گرفتی؟
به سختی "بله" را به گوشش میرسانم.لبخندی پیروزمندانهای میزند:
_خب؟
_اعتماد سازمانو جلب میکنم.
سعی در خفه کردن بغض ته نشین شده در گلویم را دارم.
_خب...آفرین! تو بهترین تصمیم رو گرفتی.بهتره از همین حالا دنبال اعتماد سازمان باشیم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛