eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
652 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ .... 🚩🚩🚩 وقتے یک ؛ موشک دستت نمیدهند که پرتاب کنے ... ‼️ اما ؛ بداݩ که تو یک و باید مراقب باشے را پرت کنے‼️ ازینـکه اسیر دنیایے نشود که لاشخورهایش؛ لقمه اندازه دهانشان برنمیدارند .... ‼️ و یادش بدهے اگر برای ناموسش ، برای خاک وطنش جانش را کف دستش گذاشت ، آنوقت خریدار آن خــداســـت ! 💚 یادش بدهے دنیایے که در آن زندگے میکند گاهی زورش به 📣 نمیرسد...! و تا ریخته نشود کسی (نماینده ای) نمیفهمد آن را .... ‼️ ...... تو یک و شاید تابوت شهیدے روی شانه هایت نگذراند تا حملش کنے! اما؛ دارے که میتوانے تاجے (مشکے🖤) روے سرش بگذاری و او را بکنی سرزمینش! و در گوشش بخوانی📣 این سرزمین دارد که چون شیـــر بالاے سر دخترانش ایستاده تا دست نامحرمے لمس نکند تاج بندگے شان را .... ⛔️ در گوشش بخوانی چه ریخته شد؛ چه جارے شد؛ تا دست هیچ کله زرده احمقے ! نرسد به ذره اے از خاک وطنش ... تو یک و شاید هیچ وقت اسلحله بدست نگیری! اما؛ باید را چنان محکم بدست بگیرے که از نسل پاکت اسحله بدست هایے رشد کنن که تن هرچه قمار باز است بلرزاند ... 💪 تو یک و زنانه ات چه تاریخ ها که عوض نکرده و نخواهد کرد!
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۹ چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.... یک بار به ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. _"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود.. و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: _"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم ادامه دارد... ✿❀