┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
خود را معرفی میکنم و میگویم عضو سازمان هستم و با پری کار دارم.آقایی که پشت میز نشسته است میگوید:
_توی چاپخونه اس. از اون پله ها برو پایین، پشت دستگاه اول میبینیش.
تشر میکنم و بہ راه میافتم.روزنامهی مجاهد تب بالایی گرفته است و حتی بیشتر از روزنامہ حزب جمهوری فروش میرود.روی پلهی دوم هستم که پری را در حال صحبت با مردی میبینم.گفت و گوی عادی ندارند.پری گاهی میخندد! تعجبم شدت میگیرد.قدمی برمیدارم.به خاطر صدای دستگاهها محبورم اِهمی کنم و بلند بگویم:
_سلااام!
پری با دیدن من رنگش بہ سفیدی گچ میزند.
_سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟
_خواستم باهات حرف بزنم. وقت داری؟
مرد بعد از سلام میگوید میرود تا به کارهایش برسد.پری همانطور که بُهت زده است، میگوید:
_دویستا دیگه باید بزنم. تو برو.
_من میرم بیرون میشینم. مهم نیست، صبر میکنم.
سری تکان میدهد.از پلهها بالا میروم.
کمی آنطرفتر از چاپخانه صندلی پیدا میکنم. پری زودتر از موعد برمیگردد. برمیخیزم و میپرسد:
_چیشده؟ یهو از من یاد کردی؟
لبهایم به خنده کش میآید.
_همچینم یهویی نبود! چند روزه میخواستم بهت سر بزنم. امروز وقت شد بیام پیشت.گفتم یکم دور بزنیم.
_دور بزنیم؟ تو این وضعیت؟
_چشه مگه؟ اگہ که کار داری برو، یه وقت دیگه میام.
_کار که نه! عصر میام تمومش میکنم.فِ... فکر خوبیه! بریم یه دوری بزنیم.
با خوشحالی در کنارش قدم میزنم.فکر پری ذهنم را مشغول کرده! سکوتم را که میبیند بیطاقت میشود:
_خب؟ اومدیم فقط راه بریم؟
_نَ... نه! خواستم باهات یکم حرف بزنم.
_جون بہ لب شدم! اتفاقے افتاده؟ پیمان طوریش شده؟
سریع برمیگردم و لب میزنم:
_این چه حرفیه؟ معلومه که نه.خیلیم حالش خوبه!
_پس چی؟
پاک یادم رفته چه حرفی با او داشتم از وقتے که او را در حال بگو و بخند با آن مرد غریبه دیدم. بہ فضا سبز کوچکی میرسیم.
پری میگوید بنشینیم.
_یادته اولین بار که دیدمت؟ توی خونه اجارهای فکر کردم تو زن پیمانی
_آره یادمه وقتی گفتم خواهرشم کبکت خروس خوند!
اخم میکنم و با ناز میگویم:
اصلا اینطور نیست! من از پیمان بدم میاومد با اون اخلاق بدش! نمیدونم چجوری بعدا ازش خوشم اومد
_آره جون خودت! داداش به این گلی! مرد زندگی و اهل سختی و کار دیگه چی میخواستی؟
آهسته میخندم.
_آره فقط مشکلش اینه زیادی اهل کار و سختیه! از دیشب بیداره تا یه شنود رو برای عصر آماده کنه! نمیدونی چشماش رنگ خون بود. هرچی هم میگم یکم استراحت کن حالیش نیست.خ
_از بچگیش همینطور بوده. وقتے بہ پیمان مسئولیت میدادن کل وقتشو صرف میکرد تا کامل انجامش بده.
با سر تایید میکنم.آب دهانم را قورت میدهم و به سختی جان کندن میپرسم:
_تُ... تو ازدواج کردی؟
_آ...آره!.دو هفتهای میشه به #دستور سازمان با امیر ازدواج کردم.
چشمانم گرد میشود.نه از جهت این که دو هفته گذشته و من بیخبرم، نه! از این جهت متحیرم چطور پری حاضر شده #ازدواج_تشکیلاتی کند!
_دوستش داری؟
_کمکم توی قلبم جا باز میکنه!
معلوم است از روی #اجبار تن به این وصلت داده است.از جا برمیخیزیم.او به سمت چاپخانه میرود و من با تاکسی به خانه برمیگردم.پیمان هنوز درحال کار کردن بر روی شنود است.به دلخوشی اولین بهار درکنار پیمان به زحمت سفرهی هفتسینی میچینم.رادیو آغاز سال۵۸ را به ایرانیها تبریک میگوید.۱۰فروردین میشنیدم که قرار است آیتاللهخمینے به مردم در #رفراندومی حق انتخاب بدهد.پیمان زیاد راضی نیست که شرکت کند.اما من شور و شوق را که در چشمان مردم محله میبینم انگیزه میگیرم تا بروم.به پیمان حرفی نمیزنم.به بهانه خرید چند قلم وسیله از خانه بیرون میزنم.به شناسنامهام در کیف نگاه میکنم حس دلهره و #غرور در دلم میپیچد.از شلوغی صف میترسم!میترسم دیر به خانه برسم و پیمان بویی ببرد.از رادیو شنیدهام چکار کنم.پس از امضا و مُهر، تکه کاغذ سبز را به صندوق میاندازم.با رهاکردن کاغذحس میکنم انگار پریدرآتش #سیمرغ_انقلاب ریختم تا از میان آتش #خون_شهدا برخیزد و بر فراز این آسمان به پرواز درآید. به خانه برمیگردم.
_امشب نوبت توعه برای کشیک بری.
_من؟
_آره دیگه! خودتو دستکم نگیر.این #ادامه مبارزهی ماست.هنوز اول راهه، خیلیا میخوان انقلاب رو #سرنگون کنن. این انقلاب میتونه برای ما #نردهبوم باشه تا از پلههاش بالا بریم. نباید از #مذهبیا عقب بمونیم که تموم این دگرگونے رو بخودشون نسبت بدن.
با گفتن باشه،پیمان اسلحهی کلاشینکف را به دستم میدهد.با دستان لرزان اسلحه را میگیرم.
_نمیتونی بگیریش؟لازمت میشه! حتی ممکنه به فرد مشکوکی هم شلیک کنی.
آب دهانم را قورت میدهم.
_محکم بگیرش. خب؟
دم در دو مرد با پیکان زرد ایستادهاند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۰ و ۲۳۹
_....من دوستایی دارم،اینا کمکمون میکنن.در برابر این سازمانیا ازمون مراقبت میکنن.بخدا با این #دنیا و #آخرتمونو خراب میکنیم.
با شنیدن حرفم قهقهه میزند.با تعجب نگاهش میکنم.حرف خنده داری نزدم!
_چیشده؟ مثل اخوندا حرف میزنی؟ جوّ منبر گرفتی؟ حرفات خیلی بو داره. میدونم این مدت تحت تاثیر حرفاشون بودی اما رویا دروغاشونو قبول نکن.
_دروغ نیست! من قبولشون دارم. پیمان من مسلمون شدم!
شوکه نگاهم میکند.کلافه از سر جایش برمیخیزد:
_از دست تو رویا! پاک مغزتو شست و شو دادن.لعنت به این مینا. من گفتم تو زود باوری حرفمو گوش نداد.
خیلے محکم و قرص میگویم:
_من بچه نیستم پیمان.به سنی رسیدم که بتونم راه و از چاه تشخیص بدم.من هیچوقت عقاید سازمانو قبول نکردم. عشق تو منو بہ این راه کشوند.شدم کر و کور و لال... گوشامو گرفتم و در وجدانمو بستم.من #تحقیق کردم. من مطمئنم جز #اسلام راهی نیست.جز خدا راهی نیست.
دوباره میخندد.از خندهاش حس خوبی ندارم.
_اسلام؟! چی میگی؟ کاش به گذشتت هم نگاه میکردی.یکی باید تو رو از تو کابارهها جمع میکرد! اسم اسلام برام میاره!
💔دلم مے شکند..میشکند از دروغ و تهمت ناروایش...جگرم آتش میگیرد. با بغض میگویم:
_من یه بارم لب به کثافت نزدم.چرا دروغ میگی؟ من هرچی بودم خدا منو بخشیده. دعا کن برای خودت تا خدا هم تو رو ببخشه.
سرش را میان دو انگشتش فشار میدهد.
_آخ... آخ رویا! خراب کردی! مثلا که چی؟ خدا بود و نبودش چه فرقی داره؟هممون رو ول کرده تو این دنیاکه هرطرفش یه ظلمه.لابد ازون بالا هم داره نگاهمون میکنه و میخنده به جون هم افتادیم.
تصورش اصلا برایم قابل تصور نیست.اگر خدا الان نبود من هم نبودم.وجود او بود مرا به خود آورد... او بود که مهرش را کنار قلبم جا داد.
_این حرفا رو نزن.میدونم خودتم میدونی خدایی هست.شاید... شاید اونقدر وجود خدا توی همه چیز آمیخته شده که نمیتونی ببینی.فقط امیدوارم این ندیدن از دلت نباشه.خدا توی قلب آدمه.من حسش میکنم. پیمان یکم فکر کن.حداقل یہ بار قرآنو بخون تا بفهمی.حداقل در مورد چیزی که بهت میگن تحقیق کن.نه فقط برای متنبه شدن.فکر کن به اینکه اصلا درسته یا نه؟!
_من اینا برام اثبات شده است.نمیخوام ازین چرتو پرتا بشنوم.خوب گوشاتو باز کن رویا! با این عقاید منسوخ شده جایی اینجا نداری.مطمئنم اگه مینا بخواد که میخواد یه جایی بدون اینکه کسی حتی اون دوستات هم متوجه بشن کلکتو میکنه.قبلش دلم میخواد خودت برگردی.برگرد تا دوباره مثل قبل باشیم.
طناب بغض به گردنم پیچیده میشود.به سختی اشک جمع شده در چشمم را کنترل میکنم و میپرسم:
_پس تو منو برای عقایدم میخواستی.
_قبول کن عقیده خیلی مهمه.از طرفی هم با همچین عقایدی سازمان هم اجازه ادامهی این رابطه رو نمیده.
دیگر نمیتوانم.اشک طول مژهام را طی میکند. در دل میگویم این هم #غرامت عشق به خداست.! اولین غرامتت را باید پرداخت کنی.با رفتنش از اتاق دلم میگیرد، سر روی زانو میگذارم و عقدهی عشق میگشایم.صدای پا در اتاق میپیچد.مینا که با دیدن اشکهایم به آرزویش رسیده میگوید:
_متاسفم ولی اون تو رو #مثل_یه_آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون.
بعد هم به آن مردها اشاره میکند و میگوید:
_مثل آشغال پرتش کنین تو انباری.
وقتے دستشان به تنم میخورد جیغمیکشم و پیمان را #بیغیرت میخوانم.دلم پر است. لبریز از نفرت..حسرت..پیمان را به چشم نمیبینم اما مطمئنم توی یکی از همین اتاقهاست.درحالیکه مرا کشان کشان میبرند داد میزنم:
_همتون #تقاص خونایی که میریزین پس میدیدن. #خون_شهدا سیل میشہ و همتون رو غرق میکنه.
با برخورد شانهام به زمین آه از نهادم برمیخیزد. پایم بدجور میسوزد و بیحس شده.همه جا تاریک است. هنوز تلخی خون در دهانم مانده.دلم یک گریه میخواهد و یک آغوش از جنس خدا.نمیخواهم گلایه کنم چراکه رویش را ندارم. اینها حق من است. حق ندانمکاری و جهل.باید درد بکشم. ولی میخواهم باخدا خلوت کنم.غرق ذلت و خواری رو به درگاهش میگویم:
✨_خدایا میدونم همینجا هستی و بندهی حقیرت رو میبینی.دیر یا زود این اتفاق باید میافتاد.من باید #تاوان اشتباه و نادونیم رو میدادم.گلهای ندارم ولی یه خواهش دارم. تنهام نذار..حالا فقط خودمم و خودت. جز تو کسی رو ندارم. توکّلم به خودته چون میدونم کسی که بهت توکل میکنه رو تنها نمیذاری...✨
بدنم سنگین شده و با دو دست آرام پایم را جابجا میکنم.صدای خش خش چیزی از توی جیبم و جسمی که در آن است باعث میشود دست در جیب کنم. با دیدن قرآن جیبیام شاد میشوم. انگار تمام دنیا را به من دادهاند.دست روی زمین انباری میکشم و تیمم میکنم.گمان میکنم مثل وضو باشد چون من....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛