حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
حرفهای پیمان مرا بدجور بہ یاد "حاج رسول" میاندازد.این تعریفها و یواشکی کار انجام دادن را خود به چشم دیده بودم.روز و شبهای نَمور کمیته خرابکاری..
اوج شکنجهها و دردها یک نفر در کنارم به لب تبسم داشت و به زبان ذکر.آرام فرو رفته در چشمانش هنوز به خاطرم مانده..رای بری ریا به آن چشمها نبود. من مطمئنم! یعنے هنوز کسی مثل حاج رسول است که بیریا کاری کند؟جا به ضعیف دهد و کفش واکس بزند؟در اوج زخم ایستاده نماز بخواند و زاری کند؟ در خلوت شبانه با خدای خود زاری کند؟چنین کسانی هنوز هستند؟ پس مژده است بر من! روزنهی امید بہ زندگیام میتابد.از پیمان #فاصله میگیرم.با او که هستم آرامش یاد و خاطرهی حاج رسول با من نیست!
_توی خودتی رویا. چیزی شده؟
_چیز؟! نه... یکم خستم شاید.
_برو استراحت کن. رویا باید شاد باشہ...
در دل به شادی پوزخندی میزنم.
_امشب حاضر شو میخوام ببرمت بیرون.
_کجا؟
چشمک میزند.
_حالا... تو حاضر باش. من که اومدم بریم.
_مگه الان جایی میری؟
با بله جواب میدهد.میدانم مقصد این کار نهفتہ چیست.نمیپرسم و میرود.دیده بودم توی همین خیابان نزدیکمان روسری فروشی باز شده.شال و کلاه میکنم تا برای امشب روسری زیبا بخرم.سرمست وارد مغازه میشوم.میان روسری سبز و نخودی مانده ام.نخودی را سر میکنم.زن مغازهدار که خود محجبه است. میگوید:
_ماشاالله! چقدر بهتون میاد.
خود را در کنار پیمان تصور میکنم.میخواهم در نگاهش جلوه کنم و تنها من باشم و بس.اذان مغرب را میدهند و چشمم به در است.روسری نخودیام را با پیراهن بلند و گرم کِرِمیام مقایسہ میکنم.الحق که در این رخت زیبا شدهام! جز صدای تیکتیک ساعت چیزی نمیشنوم.از او دلگیر هستم. بدقولی بدجور مرا رنجانده است.روسری که با ذوق گره زده بودم را باز میکنم.پیراهن زیبایم را تا میکنم.بوی عطر یاس مرا آزار میدهد.دوست ندارم این بو را بشنوم!
اشک از روی گونهام قِل میخورد.از بدقولی معشوق بنالم یا از طالع نحس یا از شومی سرنوشت؟ انقدر اشک میریزم تا از شوری و سوزش اشک خوابم ببرد. صبح شده و دل و دماغ کاری را ندارم.عصر که در باز میشود با جعبهی شیرینی پیشم میآید. پاکت میوهها را روی کابینت میگذارد و حال و احوالم را جویا میشود.جواب نمیدهم.شیرینی تعارفم میکند اما خودم را مشغول نشان میدهم.
_دیشب که اومدم خواب بودی.ببخشید که نتونستم بیام. خودت که میدونی...
وسط کلامش میپرم و بدون فکر عقدهی دل میگشایم.
_آره خودم میدونم...تو پات جای دوست و رفیقای سازمانیت باز بشه منو که هیچ کلا خونواده تو فراموش میکنی.
اخم میان پیشانیاش ورم میکند.
_این چہ طرز حرف زدنه؟ معذرت خواستم دیگه.
_چرا فکر میکنی سه ماه و بیست و چهار روز و سه ساعت با یه معذرتخواهی درست میشه؟چرا فکر میکنی #دل_شکسته رو میتونی با یه ببخشید بچسبونی؟چرا بهای قلبی که پشت روسری نخودی و پیراهن همش میشه دو کلمه؟ تو که خوب حساب و کتاب سرت میشه.اقای محترم بهم بگو همه اینا چند؟جواب این معذرته؟ بهم بگووو!
انگار متوجه میشود در دلم چه خبرها که نیست!
_خب.. تو درست میگی.دیر کردم درسته اما دلیل خودمو داشتم.بعد از سه ماه و بیست و چهار روز اومدم باید جواب پس بدم.همینجوری که نمیشه! گزارش خواستن دیر شد دیگه!
اینها بهای دل من نیست اما دریغ...او به فکر چه بوده و من در فکر چه! لبخندی تلخ میزنم.مثل همیشہ من میشوم آتش خاموش شده.پیراهنم را از کمد درمیآورد.
آن را بہ طرفم میگیرد:
_من بخوام میشه امشب بپوشی و بریم؟
شاید اگر کسی جای من بود جواب رد میداد اما من تمام خواب و خوراکم این مدت همین لحظات بود.میپذیرم. در کافه نادری پیمان هنگام سفارش نظرم را میخواهد و میگویم هرچه خودت میخواهی. مزهی خوش غذا و بودن پیمان به خورد روحم میرود.خنده میشود عضو دوخته شدهی لبهایم.پیمان مشغول خوردن است و همانطور میگوید:
_رویا؟
_جان؟
_تو واقعا ۳ماه و ۲۴روز منتظرم بودی؟
دلم غبار غم میگیرد. تردیدش در چیست؟
_۳ ماه و ۲۴ روز و ۳ ساعت
ابرو بالا میدهد.
_شاید درکم نکنی اما من هیچوقت عاشق نشدم
یکهو چنگال از دستم میافتد.
_ببین رویا..عشق همیشه برام نقطهی نامفهوم بود. ولی تو رو که میبینم غصه میخورم. غصهی روزهای خوشی که با من خراب کردی.
نمیتوانم سکوت کنم با بهت میپرسم:
_چی میگی پیمان من هیچی از دست ندادم من پشیمون نیستم از راهی که اومدم.
_من میخوام بهت بگم شاید یه مدتی اوضاع خوب پیش نره. شاید توی این اوضاع منودیگه نبینی...میدونم شاید احساس کنیحرفام نامفهومه اما تو خیلی از پشتپردهها رو نمیدونی. اینش به ما ربط داره که چه زمانی بتونیم مستقل باشیم
گوشهایم انتظار جملات خوبی را نمیکشند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
حرفهای پیمان مرا بدجور بہ یاد "حاج رسول" میاندازد.این تعریفها و یواشکی کار انجام دادن را خود به چشم دیده بودم.روز و شبهای نَمور کمیته خرابکاری..
اوج شکنجهها و دردها یک نفر در کنارم به لب تبسم داشت و به زبان ذکر.آرام فرو رفته در چشمانش هنوز به خاطرم مانده..رای بری ریا به آن چشمها نبود. من مطمئنم! یعنے هنوز کسی مثل حاج رسول است که بیریا کاری کند؟جا به ضعیف دهد و کفش واکس بزند؟در اوج زخم ایستاده نماز بخواند و زاری کند؟ در خلوت شبانه با خدای خود زاری کند؟چنین کسانی هنوز هستند؟ پس مژده است بر من! روزنهی امید بہ زندگیام میتابد.از پیمان #فاصله میگیرم.با او که هستم آرامش یاد و خاطرهی حاج رسول با من نیست!
_توی خودتی رویا. چیزی شده؟
_چیز؟! نه... یکم خستم شاید.
_برو استراحت کن. رویا باید شاد باشہ...
در دل به شادی پوزخندی میزنم.
_امشب حاضر شو میخوام ببرمت بیرون.
_کجا؟
چشمک میزند.
_حالا... تو حاضر باش. من که اومدم بریم.
_مگه الان جایی میری؟
با بله جواب میدهد.میدانم مقصد این کار نهفتہ چیست.نمیپرسم و میرود.دیده بودم توی همین خیابان نزدیکمان روسری فروشی باز شده.شال و کلاه میکنم تا برای امشب روسری زیبا بخرم.سرمست وارد مغازه میشوم.میان روسری سبز و نخودی مانده ام.نخودی را سر میکنم.زن مغازهدار که خود محجبه است. میگوید:
_ماشاالله! چقدر بهتون میاد.
خود را در کنار پیمان تصور میکنم.میخواهم در نگاهش جلوه کنم و تنها من باشم و بس.اذان مغرب را میدهند و چشمم به در است.روسری نخودیام را با پیراهن بلند و گرم کِرِمیام مقایسہ میکنم.الحق که در این رخت زیبا شدهام! جز صدای تیکتیک ساعت چیزی نمیشنوم.از او دلگیر هستم. بدقولی بدجور مرا رنجانده است.روسری که با ذوق گره زده بودم را باز میکنم.پیراهن زیبایم را تا میکنم.بوی عطر یاس مرا آزار میدهد.دوست ندارم این بو را بشنوم!
اشک از روی گونهام قِل میخورد.از بدقولی معشوق بنالم یا از طالع نحس یا از شومی سرنوشت؟ انقدر اشک میریزم تا از شوری و سوزش اشک خوابم ببرد. صبح شده و دل و دماغ کاری را ندارم.عصر که در باز میشود با جعبهی شیرینی پیشم میآید. پاکت میوهها را روی کابینت میگذارد و حال و احوالم را جویا میشود.جواب نمیدهم.شیرینی تعارفم میکند اما خودم را مشغول نشان میدهم.
_دیشب که اومدم خواب بودی.ببخشید که نتونستم بیام. خودت که میدونی...
وسط کلامش میپرم و بدون فکر عقدهی دل میگشایم.
_آره خودم میدونم...تو پات جای دوست و رفیقای سازمانیت باز بشه منو که هیچ کلا خونواده تو فراموش میکنی.
اخم میان پیشانیاش ورم میکند.
_این چہ طرز حرف زدنه؟ معذرت خواستم دیگه.
_چرا فکر میکنی سه ماه و بیست و چهار روز و سه ساعت با یه معذرتخواهی درست میشه؟چرا فکر میکنی #دل_شکسته رو میتونی با یه ببخشید بچسبونی؟چرا بهای قلبی که پشت روسری نخودی و پیراهن همش میشه دو کلمه؟ تو که خوب حساب و کتاب سرت میشه.اقای محترم بهم بگو همه اینا چند؟جواب این معذرته؟ بهم بگووو!
انگار متوجه میشود در دلم چه خبرها که نیست!
_خب.. تو درست میگی.دیر کردم درسته اما دلیل خودمو داشتم.بعد از سه ماه و بیست و چهار روز اومدم باید جواب پس بدم.همینجوری که نمیشه! گزارش خواستن دیر شد دیگه!
اینها بهای دل من نیست اما دریغ...او به فکر چه بوده و من در فکر چه! لبخندی تلخ میزنم.مثل همیشہ من میشوم آتش خاموش شده.پیراهنم را از کمد درمیآورد.
آن را بہ طرفم میگیرد:
_من بخوام میشه امشب بپوشی و بریم؟
شاید اگر کسی جای من بود جواب رد میداد اما من تمام خواب و خوراکم این مدت همین لحظات بود.میپذیرم. در کافه نادری پیمان هنگام سفارش نظرم را میخواهد و میگویم هرچه خودت میخواهی. مزهی خوش غذا و بودن پیمان به خورد روحم میرود.خنده میشود عضو دوخته شدهی لبهایم.پیمان مشغول خوردن است و همانطور میگوید:
_رویا؟
_جان؟
_تو واقعا ۳ماه و ۲۴روز منتظرم بودی؟
دلم غبار غم میگیرد. تردیدش در چیست؟
_۳ ماه و ۲۴ روز و ۳ ساعت
ابرو بالا میدهد.
_شاید درکم نکنی اما من هیچوقت عاشق نشدم
یکهو چنگال از دستم میافتد.
_ببین رویا..عشق همیشه برام نقطهی نامفهوم بود. ولی تو رو که میبینم غصه میخورم. غصهی روزهای خوشی که با من خراب کردی.
نمیتوانم سکوت کنم با بهت میپرسم:
_چی میگی پیمان من هیچی از دست ندادم من پشیمون نیستم از راهی که اومدم.
_من میخوام بهت بگم شاید یه مدتی اوضاع خوب پیش نره. شاید توی این اوضاع منودیگه نبینی...میدونم شاید احساس کنیحرفام نامفهومه اما تو خیلی از پشتپردهها رو نمیدونی. اینش به ما ربط داره که چه زمانی بتونیم مستقل باشیم
گوشهایم انتظار جملات خوبی را نمیکشند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛