eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۷ همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: _چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟ تکیه دادم به دیوار. _آقای بلندی زنگ زده می خواهد بیاید. مامان با لبخند گفت: _خب بگذار بیاید. + برای چی؟؟ اگر میخواست بیاید، پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، سفیدی مثل نور از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند اکرم خانم صدا زد: _شهلا خانم باز هم تلفن. بعد خندید و گفت: _می‌خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ مامان لبخند زد و رفت دم در.... من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. به دلم نشسته بود اما خیلی بودم. مامان که برگشت هنوز میخندید. _ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: _ولی آقاجون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم. ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. «رضا» مثل همیشه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد.‌مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد. _ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت. _ پس تا شما حرف هایتان را بزنید..برگشته ام. مامان که رفت به ایوب گفتم: + کار درستی نکردید. _ می دانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم: + این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت گفتم: _ به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: _ " می شود" من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند. _ من می گویم میشود، میشود. مگر اینکه... _مگر چی؟؟ _ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما... ادامه دارد... ✿❀
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۳۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۷ ایوب داشت به خرده کارهای خانه می‌رسید... پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت. گفتم: _"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار" _ مثلا چه جور کاری؟ + نیست، کاری باشد. سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت: _"نُچ، خانم ها یا باید شوند، یا و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد." ناراحت شدم: _"چرا حاجی؟" چرخید طرف من _"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.... هیچ کس ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند.... حتی اگر به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد.... او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.... اصلا میدانی شهلا، باید را کشید، نه اینکه ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد. چقدر ناز آدم های مختلف را سر کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می آوردم برایش می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خودش را می خواهد. به و احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند. وقتی اعتراض می کردم، می گفتند: _"به ما همین قدر حقوق می دهند" اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود بستری می شد ادامه دارد... ✿❀