💠 #نقش_بزاق در هضم و جذب غذا
✍ترشح بُزاق (Saliva) برای #لغزنده کردن غذا و #تغییر شیمیایی آن لازم است.
✍بزاق کمک میکند که غذا در دهان انسان نرم شود و این کار غذا را نرم کرده و در نتیجه کار #معده رابرای هضم راحتتر میسازد بزاق #جویدن را آسان میسازد. که خود بزاق از دیوارههای ته دهان ترشح میشود از دیگر موارد ی که فایدهٔ بزاق را معلوم میکند این است که بزاق برای #چشیدن مزهها لازم است و ما بدون بزاق نمیتوانیم مزهها را تشخیص دهیم.
✍در ضمن بزاق زبان را #نرم و گلو را #مرطوب میسازد و از خشک شدن گلو و دهان و زبان جلوگیری میکند که اگر گلو و دهان خشک شود انسان اذیت شده و به گلو آسیب میرسد و خشک شدن زبان باعث #اختلال حس چشایی و #ترک زبان میشود.
✍ یکی دیگر از وظایف بزاق تنظیم عامل ph حفره دهانی میباشد که این باعث میشود #عمر دندانها افزایش یابند و در مقابل خوردگی و پوسیدگیهای اسیدی مقاومت کند البته باید متذکر شد که در صورتی که مواد غذایی به دندانها بچسبند یا مقدار زیادی اسید تولید کنند وظیفه بزاق به خوبی انجام نمیشود و همچنین بزاق #ضدعفونیکننده است و دارای آنزیمی به نام #لیزوزیم میباشد.
✍بزاق آنقدر اهمیت دارد که می تواند #عمیق ترین زخمها را ترمیم کند مثلا #فصد زیر زبان(برای درمان لکنت زبان) ۳ یا ۴ میلی متر شکاف ایجاد می کنیم و نه می بندیم و نه پانسمان و بخیه می کنیم بلکه جای زخم با همین بزاق ترمیم می شود!!
🍃این بزاق قوی ترین ماده ی مترشحه درون بدن است که خداوند تبارک خلق کرده برای هضم غذا ، ولی متاسفانه ما با بدخوری از این نعمت خود را محروم می کنیم!!!
📚در روایات تاکید شده که هر لقمه به آرامی و به تعداد دندانها(۳۲بار)جویده شود،به نظر شما علت این امر چیست؟🤔
🆔 @haram110
حرم
#تربیت_نسل_مهدوی 💠مادرانی که توفیق دارند از #شیری که محصول لقمه ی حلال است به فرزند خود بنوشانند، ه
#تربیت_نسل_مهدوی
💠مهم ترین #راهکار_عملی در نهادینه سازی #محبت امام زمان (ارواحنافداه) در هفت سال نخست #فضاسازی_مهدوی در داخل خانه است.
اگر فرزند دلبندتان شما را در حال شنیدن دعای جان فزای #ندبه ببیند و اشک را بر گوشه چشمان شما نظارهگر شود، خود #عمیق ترین تأثیرات و پیوندهای مهدوی را در روح و جان او بر جای خواهد گذاشت.
📚به نقل از سایت عمو روحانی
http://amoorohani.com
•┈•••••✾•••••┈•
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۰
مراسم شروع شده بود...
اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود.
باید به ریحانه میگفت...
که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را #صدا کند.اهل خجالت نبود اما کمی #شرمش می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید،
ریحانه را دید...
#نیم_نگاهی کرد. #سریع نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت...
پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد.
ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین.
ناخواسته به تته پته افتاده بود.!
سرش را #بیشتر پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت:
_ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم.
جمله اخر را سریع گفت و #بدون هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..!
علی مشغول خواندن زیارت عاشورا بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت.
خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند..
دستی بر شانه یوسف نشست...
عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد.
یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..!
جمله اش را بریده، پایان رسانید..
شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت.
میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت.
یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟
حمید_ چیشده..؟
جواب حمید سکوت بود...
_اوناهاش اونجا ست
بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد.
حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!!
باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود
حمید _میگی چیشده یا برم؟!
یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید.
_هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!!
حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت:
_خل شدی تو پسر..! یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!!
سرش را پایین انداخت...
کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت:
_وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا..
یوسف کلافه گفت:
_نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!!
کلافگی و آشفتگی یوسف، #کاملاهویدا بود...
حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.!
تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.!
یوسف چنان #عمیق در فکر بود...
که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند...
به هیئت رسیدند...
آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند.
یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند..
ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، #سریع چشمش را به زیر افکند.
با همین نگاه دلش لرزید...
نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت...
قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود...
میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت.
حسین_ یوسف چش شد یهو..!
مهران_چقدر کلافه بود.!
#آشفتگی_یوسف را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمیشناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود.
حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.! به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت...
گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت.
او را دید...
بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد.
عمو محمد لبخندی زد.و چیزی نگفت...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚