* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت116
✍ #میم_مشکات
و اینبار دل سیاوش بود که تپید برای این صدا زدن اسمش. تا بحال اینقدر عاشق اسمش نشده بود. نگاهش چنان گرم شد که راحله طاقت نیاورد. دستهای سیاوش را که دور صورتش بودند گرفت، بغضش ترکید:
-منو ببخش سیاوش... منو ببخش
سیاوش کمک کرد راحله بنشیند، دستانش را محکم گرفت و اجازه داد هرچه میخواهد ببارد....
حالا راحله آرام شده بود. روی پایه ای سنگی میان باغچه نشسته بود، دستانش را روی زانو گذاشته بود و به زمین خیره شده بود و سیاوش روبرویش زانو زده بود. دستمالی از جیبش در اورد و به راحله داد. راحله بینی و صورتش را پاک کرد و دوباره آرام نشست:
-ببخشید ناراحتت کردم
کمی شرمنده بود از این اشک هایی که ضعیف نشانش میدادند. سیاوش یک دستش را روی دستهای راحله گذاشت، با دست دیگرش چانه راحله را گرفت و بالا آورد:
-اینقدر بده?
راحله منظورش را نفهمید و سیاوش با خنده ای شیطنت آمیز گفت:
- قیافه م! اینقد بده که به جای من پیراهنم رو نگاه میکنی?
راحله خنده اش گرفت. چقدر این نگاه بازیگوش و شاد، جذاب بود:
-اگه بدم باشه دیگه باید تحمل کنم!!
سیاوش قهقه زد. راحله با خودش فکر کرد:
-آخ راحله! چطور میخواستی عاشق این مرد نباشی?
بعد یکدفعه یادش آمد که سیاوش روی خاکها زانو زده. با عجله بلند شد:
-ای وای لباستون... کثیف شد
سیاوش آرام بلند شد، زانو هایش را کمی تکاند و با لحنی نمایشی گفت:
-فدای سرتان بانو!!
بعد بازویش را به سمت راحله گرفت و با همان لحن ادامه داد:
-بانو به این شوالیه جان نثار، افتخار همراهی میدن?
و راحله خنده کنان از این مسخره بازی سیاوش، بازویش را گرفت و به داخل رفتند چون دیگر وقت شام بود و مادر داشت صدایشان میزد.
آخر شب، وقتی همه رفتند، راحله برای بدرقه سیاوش تا دم در رفت. همینطور که سیاوش کفش هایش را میپوشید راحله تکیه داده به درگاه نگاهش میکرد. سیاوش سربلند کرد:
-وقتی میگم تیپ اسپورت برا همینه دیگه..این کفش های خشک و شق و رق پدر در میارن ...
بعد گوشه چادر سفید راحله را گرفت، بوسید و گفت:
-اجازه مرخصی میفرمایید خانومی?
دوست نداشت حالا که راحله اعتماد کرده بود و نزدیکش شده بود حس کند سیاوش قصد سو استفاده دارد. راحله چشمانش را بست، سری تکان داد و گفت:
-شب بخیر همسر جان!! بابت امروز ممنون
و گونه هایش سرخ شد. چشمان سیاوش برقی زد اما قبل از اینکه جوابی بدهد گوشی اش زنگ خورد. پدر بود که در ماشین منتظر سیاوش بود و معلوم بود سیاوش دیر کرده و حوصله اش سر رفته. برای همین اشاره ای به گوشی کرد و همانطور که گوشی را جواب میداد دستی برای خداحافظی تکان داد و رفت...
تمام طول مسیر داشت به این فکر میکرد همه سختی هایی که این مدت کشیده ارزشش را داشته است. پشت چراغ قرمز نگه داشت. دستش را روی فرمان انداخت، همانطور که به جلو خیره شده بود، لبخند کمرنگی زد و زیر لب گفت:
-می ارزید*
پ.ن:
*مونولوگ نهایی فیلم " در دنیای تو ساعت چنده"
#ادامه_دارد...