* 💞﷽💞
💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت144
✍ #میم_مشکات
صبح که از خواب بیدار شد، نگاهی به گوشی اش کرد.
دیروز آنقدر سرش شلوغ بود که اصلا یادش رفته بود گوشی را از بی صدا در بیاورد.
شب هم از خستگی تقریبا غش کرده بود. چند تایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.
پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود. اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود. پیام را باز کرد. با دیدن ان یک کلمه بدنش لرزید:
-نیما!
نیما شماره اورا از کجا اورده بود? چرا این آدم اینقدر سریش بود? چشم هایش را بست و چندتایی نفس عمیق کشید. جوابش را داد:
-لطفا مزاحم نشید
وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد. قبل از اینکه فرصت کند به چیز های بد فکر کند گوشی اش زنگ خورد:
-سلام آقایی... ببخشید، خیلی خسته بودم، تازه بیدار شدم... باشه، چشم.. من تا یک ساعت دیگه آماده ام... نه میخام خودم هم بیام فرودگاه
آن روز، روز قبل از مراسم بود. پدر سیاوش از تهران آمده بود و باید با سیاوش به استقبالش به فرودگاه میرفتند.
چند تایی خرید ریز و درشت مانده بود. دوخت و دوز های ضروری و تزیینات کوچک خانه معصومه که یک آپارتمان نقلی کرایه ای بود.
همه اینها، باز هم چنان راحله را سرگرم کرد که اصلا نتوانست به پیامی که دیده بود فکر کند.
ظهر، بعد از ناهار، کمی دراز کشید و تازه یادش آمد که گوشی را نگاه کند. دوباره چند تا پیام داشت:
- باید باهات حرف بزنم راحله... من هنوزم دوست دارم... سیاوش اونی که تو فکر میکنی نیست
این جمله آخر راحله را ترساند. آیا واقعا رازی در این میان بود? با خودش فکر کرد که لابد خواسته تلافی در بیاورد. راحله که دید نیما ول کن نیست نوشت:
-اگه یکبار دیگه مزاحم بشین به عنوان مزاحم باهاتون برخورد میکنم
امیدوار بود با این حرف، نیما ول کن ماجرا شود اما قبل از اینکه چشم هایش را ببندد صدای گوشی بلند شد:
-بهت ثابت میکنم
راحله کمی لبه هایش را جمع کرد و رفت توی فکر: چیو میخواد ثابت کنه?
بعد نوشت: بلاک!
و ارسال کرد. شماره را بلاک کرد و دراز کشید. ذهنش درگیر شده بود.
یعنی واقعا چیزی وجود داشت? تازه داشت همه چیز آرام میشد. شاید این ها إخرین تلاش های نیماست برای تلافی... یعنی نیما واقعا اورا دوست داشت?نه! اگر دوستش داشت که اینطور سر کارش نمیگذاشت.
تمام خاطرات بدش زنده شد. دلش نمیخواست به این راحتی به سیاوش شک کند اما چشمش ترسیده بود.
با خودش فکر کرد این داستان را به سیاوش بگوید? چه لزومی داشت? چرا فکرشان را درگیر چنین آدمی بکنند? و با مرور این حرفها، یاد مهربانی های سیاوش افتاد.
یاد نگاه دیشبش. چه شور و محبتی موج میزد در آن نگاه مهربان. غرق خیالات دلپذیر شد و کم کم با رویایی خوش به خواب رفت.
***
سیاوش از روی صندلی آرایشگاه بلند شد. نگاهی به موهایش در آینه انداخت. راضی بود. حالا باید لباسهایش را عوض میکرد و دنبال راحله میرفت
#ادامه_دارد...