eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
640 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ‍ هر طور بود خودش را به محضر رساند. اینکه چند تا دوربین را رد کرده بود و چقد جریمه برایش نوشته بودند بعدها معلوم میشد. خداروشکر هنوز خطبه را نخوانده بودند. انگار کوهی را از روی دوشش برداشته باشند، نفس راحتی کشید، روی صندلی ولو شد و از منشی خواست قبل از آنکه دیر شود پدر عروس را صدا بزند. تا الان با همه وجود تلاش کرده بود که خودش را سر وقت برساند تا مانع این ازدواج شود، آن هم با چه مکافاتی! اما حالا یک لحظه به این فکر کرد که اگر پدر راحله بپرسد شما چه کاری با راحله دارید? یا اصلا چه کاره اید? چه جوابی بدهد? خودش هم هنوز نمیدانست چرا اینقدر به آب و آتش زده بود! حس انسان دوستی? من که بعید میدانم هیچ کدام از ما اینقدر فداکار و انسان دوست باشیم. باید دلیلی دیگر میداشت. همان چند لحظه ای که طول کشید تا پدر راحله بیاید، بارانی از سوالات بر سرش ریخت. سوالاتی که برایشان جوابی قانع کننده نداشت. اصلا اجازه میدادند عروس را ببیند? اگر از آن خانواده های متعصب بودند چه?لابد کتک کاری میشد!! وای خدای من چه اشتباهی کرده بود!! اما دیگر برای برگشتن دیر شده بود. پدر عروس، با راهنمایی منشی محضر دار، به سمت سیاوش می آمد. - ببخشید با بنده کاری داشتید? سیاوش سرش را بلند کرد. مردی موقر، حدودا پنجاه و چند ساله با لبخندی مهربان، جلویش ایستاده بود. نمیشد گفت خیلی شبیه اما میشد فهمید که پدر خانم شکیباست... همان نگاه را داشت، سنگین و معقول...لبخند مهربان پدر کار خودش را کرد و سیاوش کمی راحت تر شد. هرچند وقاری که در چهره مرد موج میزد سیاوش را مردد میکرد. باید از یک جایی شروع میکرد. این همه راه را نیامده بود که بی نتیحه برگردد. سلام کرد و من من کنان گفت: -ببخشید آقای شکیبا، راستش...راستش من..یعنی چطوری بگم.. می خواستم بگم ... نفسش را بیرون داد، سعی کرد آرام باشد و بعد ادامه داد: -این وصلت نباید سر بگیره ...