eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
625 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان ز فروشی، مریم را به سمت راه پله بردند. طبقه ی بالا خانه ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت. حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟ _یه جورایی برادرمن! محمد با حاج یوسفی دست داد: _خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم! ارمیا: ارمیاخان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟ محمد ناگهان گفت: _آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته. ارمیا ابرو در هم کشید: _خدانکنه، این چه حرفیه! رو کرد به حاج یوسفی: _برم ببینم چی شده، با اجازه! سایه به محمد نزدیک شد: _تبش خیلی بالاست محمد چیکار کنیم؟ محمد گوشه ی چادر سایه را در دست گرفت: _الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چندتا آمپول داره که باید تو سرم بریزم. َ حاج خانم با سینی شربت وارد پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد. پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان ودخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند: _اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات! حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد. شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسهای روی گونه اش گذاشت. حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت. ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت: _بچه ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن! حاج یوسفی بلند شد: _پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ رو به حاج خانم کرد و گفت: _خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن! حاج خانوم بلند شد. مهمان نوازی در خون مردم این کشور است. آیه مداخله کرد: _ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده! سایه تایید کرد: _راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه! حاج یوسف به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود. حاج خانوم دست آیه را گرفت: _خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچه دار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونه ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده ی بچه توی خونه مون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تواتاقا، مردا تو پذیرایی! خونه ی ما رو قابل بدونید! نویسنده:
"رمان همه مات شدند که صدای شلیک باحرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند. ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود. آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند. ایلیا گفت: ماشین بابا بود؟ جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعحب گفتند: دارن تیراندازی میکنن بهشون. محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: زنگ بزن پلیس! رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب گران اضافه شد. ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد هنوز نفس راحت نکشیده بودند که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت، نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت: بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب. دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمری اش را در آورد و به سمت ارمیا شلیک کرد... ارمیا خندید و به مسیح گفت: با چشم باز چرت میزنی امیر؟ مسیح از خاطرات بیرون آمد. لبخندی به لبهای خندان ارمیا و صدرا زد: از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟ صدرا گفت: اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی!آخه مسیح پارسا؟به امیر بودن نمیخوره. ارمیا گفت: امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده. مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت: نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا پارسا! اسم این خیلی میخوره؟ ارمیا با حفظ همان لبخند گفت: من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی وشیرینی ندادی! مسیح: منم دیگه با زن نشسته شدم! بعد آهی کشید: جای یوسف خالی. این سالها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ چیزی پر نکرد. تو هم که... مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد: منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی.الان چطوری غذا میخوری؟ صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد. ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست. مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سید محمد باید به بیمارستان باز میگشت صدرا و رها سر زندگیشان و آیه هم کنار همسر مظلومش آیه ای که این روزها زیاد خواب سید مهدی را میدید سید مهدی نگران دخترکش. دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از بام خانه ی مادر، نزدیک میشد. زینب سادات بود و خواستگاران پی در پی اش! زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانه ی آیه اش!زینب سادات بود و غم نبود پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدر شده ی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفته اش! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. *********** از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد می کرد و این سر و صدا سردردناکش را دردناک تر میکرد. دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: شاید با دوستاش باشه. ایلیا: زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: گوشیش هنوز خاموشه. رها: تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: آره االن میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: چی شده؟ صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟ احسان سر تکان داد: آره. صدرا: بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟ احسان: آره. سوار ماشین شدن و رفتن. زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟ دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت. صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟ احسان گفت: نه. مگه چی شده؟ صدرا: نیومده خونه. احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟ دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت. احسان: امروز... همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟ نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود. احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش. ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟ زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه پریشان وارد شدند. سیدمحمد: اومد؟ ایلیا: نه عمو! سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت: پیداش میشه عمو جون! پیداش میشه! سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟ احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟ یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟ رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم! سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟ رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت. ــ چی شد؟میتونم برم؟ ــ بشینید سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت: ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟ ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت: ــ یه چیز دیگه ــ چی؟ ــ امشب نمیتونید اینجا باشید ــ پس کجا برم؟ ــ بازداشگاه به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد: ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم. سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود. ــ باور کنید مجبورم باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت: ــ کی باید برم ــ همین الان سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند. شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت: ــ خودم میام تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!! ــ خودشون میان خانم شرفی سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد: ــ مجبورم سمانه مجبورم ادامه دارد... نویسنده :