eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان دیروز روی میز گوشیشو گذاشته بود که زنگ خورد، دیدم محمدصادقه! نمیدونم با این دختر چکار داره که دست بردار نیست. رها گفت: دلش گیره! کم کم باور میکنه! درسته اخلاق و رفتارش مورد پسند ما نیست، اما پسر بدی هم نیست. خودم با زینب صحبت میکنم. حالاهم اشکهاتو پاک کن که بچه ها و صدرا برسن و ببینن مامان زهرامون گریه کرده، ناراحت میشن. زهرا خانم اشک روی صورتش را با کف دستش پاک کرد و رها صورت مادر را بوسید. زینب سادات از پشت تلفن به سیدمحمد گفت: بالاخره نامه رو داد. قبول کردن به صورت موقت مهمانم کنم برای تهران. امتحانات رو همینجا میدم. ممنون عمو. سیدمحمد گفت: نیاز به تشکر نیست عمو جون! وظیفه منه! میدونی خیلی برام عزیزی! زینب سادات گفت: عمو! سید محمد: جان عمو! زینب سادات: چرا صدات خسته است؟ سیدمحمد: دیشب بیمارستان بودم،خواب بودم زنگ زدی. زبنب سادات شرمنده شد: ببخشید. آخه دکتر فروزش میخواست با خودتون صحبت کنه. سیدمحمد: دشمنت شرمنده عزیزم! اون فروزش شارلاتان هم میخواست من بدونم یکی طلبش هست! تو نگران این چیز ها نباش. داری حرکت میکنی برگردی تهران؟ زینب سادات: نه عمو: باید برم سر خاک بابا مهدی و پدربزرگ، بعدش هم مامان و بابا و باباحاجی! یک سری هم به مامان فخری بزنم. بعدش میام. راستی عمو، اگه وقت کردی، یک وقتی برای ایلیا میذاری؟ سیدمحمد: چی شده مگه؟ زینب سادات: همون احساس تنهایی و اینهاست. شما رو خیلی دوست داره. دیشب شنیدم به محسن میگفت دلم برای عمو محمد تنگ شده. به محسن گفت که عمو بخاطر زینب میاد. میشه یک وقتی بذارید که با ایلیا برید بیرون دوتایی؟ مثل اون وقتا که بابا مامان بودن!؟ صدای سید محمد بیشتر گرفته شد: آره عمو! وقتمو خالی میکنم. شرمنده که حواسم نبود. خدا منو ببخشه که غافل شدم. زینب سادات به میان حرف سید آمد: اینجوری نگو عمو! شرمنده نکن منو از گفتن این حرفها! شما هم کار و زندگی دارید! ایلیا یک کمی حساس شده. سیدمحمد: متانت و حجب و حیای مادرت رو داری! عین مادرت درک میکنی همه رو و این ما رو همیشه شرمنده آیه کرده بود، الان هم شرمنده تو! سلام منو هم به خانوادم برسون. انشالله آخر هفته جور کنم بریم سرخاکشون که منم دلتنگم! زینب تلفن را قطع کرد. سرش را به پشتی صندلی راننده تکیه داد و اندیشید چقدر شبیه تو بودن سخت است! مادرم چقدر بزرگ بودی! چقدر بهترین بودی؟! چرا من تلاشت برای بهترین بودن را ندیدم؟ انگار بهترین بودن در ذات تو بود. گویی تو زاده شده بودی تا بهترین باشی! تو بدون تلاش مهربان بودی، بدون کوشش مهربانی می کردی، بدون درنگ بخشش میکردی. تو را خدا جور دیگری آفریده بود. تو را خدا شبیه فرشتگان آفریده بود. تو را خدا برای مهربانی آفریده بود. شبیه تو بودن سخت است مادر. آیه رحمت خدا بودن سخت است. آیه مهربانی خدا بودن سخت است. تو همیشه زیبا ترین آیه خدا بودی. همه خانه رها جمع بودند. جمعی که خیلی کوچک شده بود. امروز سیدمحمد، به دنبال ایلیا آمد. ایلیا غرق در شادی بود. چشمانش برق داشت وقتی به زینب سادات گفت: من و عمو داریم مردونه میریم بیرون! مواظب خودتون باشید. زینب سادات از دیدن شادی تنها دارایی اش، خوشحال بود. سایه و بچه هایش هم آمدند و مهدی هنوز پیش مادرش بود. محسن آنقدر بهانه گرفت که صدرا او را با خود برد تا به ایلیا و سید محمد بپیوندند. جمع خانه زنانه شد. صدای خنده و شادی دوقلوها در خانه پیچیده بود. دخترک کوچک سایه هم تاتی کنان به دنبال برادرانش میرفت و میخندید. زینب سادات از سایه پرسید: زن عمو! مهتاب رو چقدر دوست داری؟ سایه لبخند زد: خیلی زیاد. اصلا حدی براش نیست. تا وقتی خودت بچه دار نشی نمیفهمی. زینب اصرار کرد: حالا یک جوری بگو که بفهمم. سایه به گوشه ای خیره شد: یک جور اتصال نامرئی وجود داره انگار. انگار قلبت سنگین میشه برای بچه ات. وقتی کنارت باشه از نفس کشیدنش هم لذت میبری، وقتی کنارت نیست انگار چیزی گم کردی و قلبت ناسازگار میشه. همه کارهاش برات شیرینه. وقتی دعواش میکنی، خودت بیشتر آسیب میبینی. وقتی آسیب میبینه، بیتاب میشی ومیخوای تمام دردهاشو به خودت جذب کنی تا بچه ات در آرامش باشه و دوباره بخنده. ادامه دارد...
"رمان سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود. با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟ اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟ فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟ نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود. با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم... سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟ ــ یه آدم بی غیرت سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد. ادامه دارد... نویسنده :