حرم
* 💞﷽💞 #رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیوشـشم صـداے هـق هـق زنے در گوشم میـپیچد... پرچم بزرگے شبیہ دیوار
* 💞﷽💞
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیوهفتم
وقتے ڪامل صورتـش مشـخص میـشود یڪ لحظہ نفـسم می ایسـتد...
در یڪ نگاه چـهره ے تورا در تابوت دیـدم پاهایم سـسـت میـشوند و ڪنارت روے زمین می نشینم...
چـشمانم مدام تار میـشود...احــساس تـرس بیـشتر از قبل وجـودم را پر میـکند...
چـهره ے شــهید در خواب آنــقدر آرام اسـت کہ اصلا معلوم نـیست کہ دیگر نبضـش نمیزد...
لــبخند ملیح و ملایمے روے لـب هایـش هسـت کہ هرکسی را کہ بہ صورتـش نگاه میکند دل گرم میـکند
با دیدنـش آرام میـشوم...
یڪ خانم جـوان و زیبا نـزدیک صورتش نشستہ و مـدام او را نوازش میـدهد و میبوسد
ولے ڪاملا مـشخص اسـت کہ مـثل من بهـت زده از این فـضاست
با صدایی کہ فقط خودش میـشنود دهانـش را باز میکند و سـخن میگـوید...ڪمے سرفہ میکند و دوباره حـرف میزند
در گــوشم صدایت را میـشنوم کہ گفتے : میـبینش؟خانوم حامده...
متـحیر میـشوم و بہ چـهره اش نگاه میکنم ، غمے در نگاهش هست کہ قلب عالم را میـسوزاند
فکـــر اینکہ روزے من هم جاے او نشستہ باشم نہ تنها دلم بلکہ تمام تنم را میلرزاند
قطـــره اشکی روے صورتم می افـتد و زیر لب میگویم : خدا بهشـون صبر بده...
تابوت را بلند میــکند
صـــداے گرفتہ همـسر شهید بالاخـره شنیده میـشود کہ با التماس میـــگوید :
نبـــــریــــنــــــــش بزارین یک کم دیگہ ببیـــنمش...
دلم برایـش میسـوزد...با تمـام توانم از جایم بلنـد میشوم و زیر بازویـش را میگیـرم
نــویسـنده : خادم الشهـــــــــ💚ــــــــدا
بامــــاهمـــراه باشــید