* 💞﷽💞
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصتوشـشم(قسـمت_آخـر)
آرام میـنشینم و با چشـمان بستہ دسـتم را جـلو میـبرم
لـرزش دسـتانم را حـس میکنم...هر کس دیگـری هم باشـد حـس میکند...
همـانطور کہ دسـتم را دراز میـکنم در دلم میگـویم تـوش خالیہ...هیـچے نـیست...محمــد یہ جاے دیـگہ اس...
جــسم سـرد و لطیفی بہ دسـتانم میـخورد...چــقدر آشـناست...آرام چـشمم را باز میـکنم امـا قـطره ے اشـکے دیدم را تار کـرده
وقـتے روے گونہ ام سـر میـخورد
چـهره ی زیـبایت روبرویم ظاهر میـشود...نـورانی تر از قبـل...
طاقـت نمی آورم و هق هق گریہ هایم ڪل اتاق را پر میکند...دوسـت ندارم گریہ کنم...این اشـک ها مانع دیدنـت میـشوند...
بی معـــرفت...چـــــرا پلڪ هایت را بستہ اے ؟؟
بلنـــد شـــو دخـترت را ببین...نگـاه کن اسـمش را زیـنب گذاشتم!همانی کہ گفتہ بودے
راستےچہ لبخــند آشـنایی دارے...همـیشہ میـخندیدی...حـالا هم با این خنـده های زخـمی ات داری دل مـیبری از من!اصــلا...
دلــبرم خـوابیده...بیــدار میـشــود...مـیدانم...
دسـتم را بالاتر مـیبرم و روے صورتت میکـشم و...
_مـــریم جان...خـانومم...عــزیزدلم
آرام آرام چشمم را وا میـکنم
زیـنب را در آغوش کشیـدی و چہ آرام خوابیده بود!
با بهـت بہ چهره ات نگاه میکنم...خــدایا...یعنے همہ ے ایـنها خواب بود؟!
مــحمـدم برگشتہ...؟
تـــو برگشتے...پـــــیش من...پـــــیش دختـرمان...
بازم هم غافلگیرم کردے!
بی اراده از جـایم بلـند میـشوم و با تمـام وجـودم در آغوشـت میگـیرم و برایـت میخوانم
#چـــهرهات_آرامـش_جـانمــن_اســت_بـــاورڪن!
نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــــــــدا
بامــــاهمـــراه باشــید