حرم
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_هشت
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو
اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو
نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش
مهمتربود
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه
دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت
گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی
دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم
ــ بسه نمیخوام بشنوم
به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون