eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
#رمان_مردی_در_آینه📝 💟 #قسمت_شصت_نه 🎀 مقصد نهایی يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشکوکي ...
📝 💟 🎀تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيدن اولين جملات همسرش به شدت ابري شد ... - سلام ... چند دقيقه پيش براي هر سه تامون بليط گرفتم ... براي روزرو هتل با دوستت هماهنگ کردي؟ ... دنيل سکوت کرده بود ... سکوت عميقي که صداي پر از انرژي بئاتريس ساندرز رو آرام کرد ... - اتفاقي افتاده؟ ... چرا اينقدر ساکتي؟ ... و دوباره چند لحظه سکوت ... - شرمنده ام بئا ... فکر نمي کنم بتونيم بريم ... چند روزي بود که مي خواستم بهت بگم اما نتونستم ... هر بار که قصد کردم بگم ... با ديدن اشتياقت، نتونستم ... منو ببخش ... حس مي کردم مي تونم صداي دل دل زدن و ضربان قلب همسرش رو بشنوم ... اون صداي شاد، بغض کرده بود ... - چي شده دنيل؟ ... نفسش از ته چاه در مي اومد ... - ميشه وقتي برگشتم در موردش صحبت کنيم؟ ... بغض بئاتریس شکست ... - نه نميشه ... مي خوام همين الان بدونم چه اتفاقي افتاده؟ ... من تمام سال رو منتظر رسيدن این روز بودم ... سال گذشته که نتونستيم بريم تو بهم قول دادي ... قول دادي امسال هر طور شده ما رو مي بري ... نمي تونم تا برگشتت صبر کنم ... تا برگردي ديوونه ميشم ... تا به حال نديده بودم حرف زدن تا اين حد سخت باشه ... شايد نمي تونست کلمات مناسب رو پيدا کنه ... و شايد ... به حدي حس اون کلمات عميق بود ... که دلم نمي خواست به هيچ چيز ديگه اي فکر کنم ... دنيل سکوت کرده بود ... و تنها صدايي که توي گوشي مي پيچيد ... صداي نفس کشيدن هاش بود ... سخت و عميق ... و اين سکوت چيزي نبود که همسرش توان تحمل رو داشته باشه ... - به من قول داده بودي ... اين تنها چيزي بود که توي تمام مدت ازدواج مون با همه وجود ازت مي خواستم ... منم دلم مي خواد مثل بقيه براي زيارت برم ... دلم مي خواد حرم هاي مقدس رو از نزديک ببينم ... مي خوام توي هواي مشهد و قم نفس بکشم ... مي خوام اربعين بعدي، من رو ببري کربلا ... مي خوام تمام اون مسير رو همراه شوهر و دخترم پياده برم ... هيچ وقت ... هيچ چيزي ازت نخواستم ... تنها خواسته من توي اين سال ها از تو ... فقط همين بود ... سکوت دنيل هم شکست ... صداي اشک ريختنش رو از پشت تلفن مي شنيدم ... اونقدر که حتي می شد لرزش شانه هاش رو حس کرد ... ..... ✍نویسنده: 🍃 🌸 🎉🌺🍃
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_شصت_و_نه _معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پ
"رمان ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست، کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست. زینب بین قبرها راه میرفت و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکه ی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود. مثل کودکی های خودش که گاهی سعی میکرد پایش داخل موزاییک ها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛ انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از نسلی به نسل بعد منتقل میشود. آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت: _منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگابذارم مرده ها دردشون میگیره ارمیا خندید: _ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون‌نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو میکردم. من باید پاهامو بین موزاییک های حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛ اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم. ارمیا تکان خوردن شدید آیه را از زیر چادر درد: _چی شده؟ میخندی؟ آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت: _آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الانم گاهی اینجوری میکنم فکر کردم فقط من خلم ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید: _نترس منم خلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم. آیه: دلم براش تنگه. ارمیا: حق داری. منم دلم براش تنگه. ِآیه: میشناختیش؟اون دوران دانشجویی و خدمتتون رو میگم ارمیا: میدیدمش اما سمتش نمیرفتم. آیه: مرد خوبی بود! ارمیا: شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش. آیه: یک سوال بی ربط بپرسم؟ ارمیا: بپرس آیه: چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟ ارمیا خندید: تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب! آیه لبخند زد: چرا خب؟ ارمیا: مسئول پرورشگاه عشق اسم های پیامبرا رو داشت. مارو آوردن پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود. آیه: دنبال پدر مادرت نگشتی؟ ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم خرمشهر. احتمالا توی بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم. آیه: خدا رحمتشون کنه. سالگرد مهدی نزدیکه. ارمیا: براش مراسم میگیریم، مثل هر سال. آیه سرش را به چپ و راست تکان داد: _نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته. ارمیا: مردم حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات نمیدونن! اونا دنبال اتفاقن که درباره ش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو توتنهایی خونه هاشون میپوسونن. آیه باش! الگو باش! مقاوم باش! بگو زنده ای... بگو حق زندگی داری... بگوشهیدت رو از یاد نبردی و براش ارزش قائلی و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم به ظاهر مسلمون که تفریحشون نقد مردمه و تو کار هم سرک میکشن و حق خودشون میدونن قضاوت کنن و رای بدن. یادته قصه‌ی مریم خانوم که بیگناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟ ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_نه _کدوم حقیقت؟ _ارمیا هیچ حقی نداره! _انقدر بیادبی که نمیدونی
"رمان درس زندگی میگرفت از مادری که هم پای ایمان و اعتقادش سفت بود، هم پای مادری و ایثار کردن خوب می ایستاد! خوش به حال آن کس که چنین مادری دارد. کاش شیدا کمی مادری بلد بود. کاش شیدا، کمتر شیدای زرق و برق دنیا بود. احسان دلش مادر میخواست، دلش از این حرف ها میخواست. دلش آرامش میخواست. دلش استدلال عاشقانه میخواست. چقدر زیبا و مادرانه زینب را از چاه بیرون میکشید. چقدر مادرانه پای دخترکش میماند. دلش داد و جیغ و فریاد نمیخواست. دلش پر بود از حسرت. پر بود از آرزو. احسان همه چیز داشت و هیچ نداشت. احسان تنها بود. این تنهایی را اکنون بیشتر حس میکرد. چرا اومادری نداشت که برایش بجنگد؟ که نه تنهااکنون، که فردا و فردا و فرداها را ببیند. که نگرانی از چشمانش هویدا باشد. صدرا زیر گوشش گفت: چه شده؟ در فکر هستی؟ احسان: چیزایی امروز شنیدم که درعمرم یک گوشه از انها را نشنیده بودم. صدرا: مغزت ارور نده! احسان: داده! صدرا: بهش فکر نکن. تو از جنس اینهانیستی. برو دنبال هم تیپ های خودت! احسان با تعجب به صدرا نگاه کرد: به چی فکر نکنم؟ اصلا مگه تیپ من چه مشکلی دارد که به اینها نمیخورد؟ صدرا پوزخندی زد: به اینها نگاه کن، به شیوه و سلوک شون نگاه کن. بعد خودت رو از بیرون نگاه کن! احسان ابرو در هم کشیده بلند شد و گفت: من میرم بالا استراحت کنم. رها: برای شام صدایت میکنیم. احسان روی تخت خوابش دراز کشید و به فکر رفت. صدرا راضی از درگیر کردن احسان با فکر زینب سادات، لبخند زد. دوست داشت احسان کوچک این خانواده را به آرامشی که خودش رسیده بود برساند. احسان کمی زیادی از خودش دور شده. کمی شبیه همان روزهای خودش قبل از رها. این خاتون قصه ها. غصه هایش را شست و لبخند و آرامش آورد. قصه احسان هم نیاز به خاتونی دارد که راه و رسم زندگی را خوب بداند. شانس همیشه در خانه آدم را نمیزند. حالا یک بار شانس را به صدرا هدیه دادند، اما گاهی مثل ارمیا، باید صبر کنی و خودت را بکوبی و از نو بسازی. درد بکشی و از پیله بیرون بیایی تا پروانه شوی. تا پرواز کنی با شاپرک ها... رها گفت: حالا با خواسته رامین چکار کنیم؟ صدرا به آنی ذهنش بر هم ریخت. رامین چه فکری با خودش کرده؟ که صدرا دست میکشد از زنی که قبله آمالش شده؟ که دست میکشد از این خاتونش؟ میبرد آن دستی که دست خاتونش را از دستانش بگیرد. صدرا: تو خوابش هم نمیبینه اون روز رو. شما چرا خودتون رو درگیر میکنید؟ خودم به این مسئله رسیدگی میکنم. آیه کنار ارمیا نشست: این روزا مجردی خوش گذشت آقا؟ ارمیا نگاهش خسته بود: میدونی که من از مجردی و تنهایی بیزارم! تو که نیستی، هیچی نیست، نفس نیست! ادامه دارد... نویسنده:
حرم
کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با نگاهش اطرافش را وارسی
"رمان ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم ، حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟ سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن و حرفای منو گوش بده ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری. عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت. ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخص برای من تویی سمانه فقط تو از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـزمزمه کرد: ــ تو درمونی ،درد نشو سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود وسرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند. به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت. سمانه دستی درون موهای او کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،همزمان آرام زمزمه کرد: ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم. قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد. ــ گریه نکن خانومی ــ کمیل قول بده تنهام نزاری کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد: ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه،مطمئن باش سمانه سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد. به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....