حرم
#رمان_مردی_در_آینه📝 💟 #قسمت_پنجاه_هشت 🎀چهره های جذاب نيم ساعت بيشتر بود که نشسته بودم و پشت
#رمان_مردی_در_آینه📝
💟 #قسمت_پنجاه_نه
🎀حال گرفته من
جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ... دستش رو جمع کرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به عنوان این
همين طور که قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم ... ساکت گوشه راهرو ايستاده بود ... آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش کريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر کنن يا همين که ما پر کنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...
نگاهم برگشت روي برگه ها ... پس دليلش براي اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ...
- نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما کفايت مي کرد ... با همون يه درخواست مي تونيم تمام وسائل رو آزاد کنيم ... البته چيزهايي که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه ...
فرم رو امضا کردم و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاکم شده بود ... جوي که حس حال من از ديدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم ديگه کامل فهميده بود من اصلا ازش خوشم نمياد ... و فکر کنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ... يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ... و هر چند لحظه يک بار نگاهش رو از روي يکي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي کرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کريس اومد ... همه چيزش رو جزء به جزء ليست کرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالي دردناکي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد ... ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ... زير چشمي نگاهي به من کرد و جلو اومد ...
دفتر رو که گرفت ديگه وقت رو تلف نکرد ... بدون اينکه بيشتر از اين صبر کنه از همه خداحافظي کرد و اونجا رو ترک کرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه ... رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ... در حالي که به قوي ترين شکل ممکن حالم گرفته بود ... و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ... اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم ... که ناگهان چشمش به من افتاد ...
- کارآگاه منديپ ...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی
🍃
🌸
🎉🌼🍃
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجاه_و_هشت _چی شده رها؟! صدرا! صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغو
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_پنجاه_نه
"یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست که تمام سختیها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم وفراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد!"
َ به عکس روبه رویش خیره شد
"نمیدانی چقدر جایت خالی رد...
مرد من جایت کنارم خالیست
َ چقدر زود پر کشیدی! به دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطه ی صفر می ایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست!
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیده ای
که یک شبه سپید شده اند؟ دیده ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفته ای؟ دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به
خود گرفته؟ دیدهای ناتوان گشتهوام؟ دیده ای شانه های خم شدهام را؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای؟ از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامردی دنیا نمیترسیدی؟"
َ دلش اندکی خواب و بیخبری میخواست مردش را میخواست.وهواخواه شده بود. دلش لبخند از ته دل آیه رامیخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست،اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیه ای که این روزها زیادی زیادهوخواه شده بود.
نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بیتو زندگی کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نبض این شهر بودی!
حالاکه رفتی، این شهر، شهرِمردگان است!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری