eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
625 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان _آره. سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم. ارمیا: من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟ سید محمد: هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونه مون شده. بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده. ِ ارمیا: سال ها بود که گم شده بودم،گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه بزرگ شدم...وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو بساز. با دوتا از بچه ها تصمیم گرفتیم بریم ارتش. هم جای خواب وغذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود... گفتنش راحت نیست، اما حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخورنبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم. تا اونشب و توی اون برف... زندگیم ازمسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سید مهدی رو دیدم. کلاهشوگذاشت سرم، تفنگشو داد دستم، دست رو شونه م گذاشت و گفت، حرم خالی نمونه داداش! گفتم: _اهلش نیستم. گفت: _اهلت میکنن! گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره. گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره. گفتم: _بلد نیستم. گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم. گفتم: _تو شهید شدی؟! گفت: _همسایه ایم. گفتم: _من زنده ام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا! گفت: _همسایهوایم رفیق. گفتم: _منم شهید میشم؟ گفت: _شهادت خیلی نزدیکه. گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟ گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره. گفتم اللهم ارزقنا توفیق الشهادة. اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد. گفتم: _زن و بچه داشتی. گفت: _ دستم امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو. گفتم: _تو که گفتی شهید میشم! گفت: _گفتم همسایه ایم. گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟ گفت: _شهادت تو سختتره؛ اما من کمکت میکنم. گفتم: _تنهام نذاریا... گفت: _دست رفاقت بدیم؟ دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم. گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟ گفت: _روزگار آیه بعد از منه گفتم: _میدونی چی میشه؟ گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه. گفتم: _حال زنت خیلی بده! گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب ایمانش باشه، اما براش میترسم! گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان ومعتقده! گفت: _از روزی که اشتباه کنه میترسم،روزی که با اشتباهش ایمانشوباد ببره. گفتم: _مواظبش باش! گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش! همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سید مهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سید مهدی نگرانشه. سید محمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد: _دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه! آیه روی تختش دراز کشید و به حرفهای رها و سایه و سید محمد فکر کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند... ادامه دارد... نویسنده: