حرم
#رمان_مردی_در_آینه📝 💟 #قسمت_چهل_يک 🎀 لالا ... ؟! کم کم هوا داشت تاريک مي شد ... هنوز به حدي روش
#رمان_مردی_در_آینه📝
💟 #قسمت_چهل_دو
🎀تاریکِ تاریک
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ...
- چي شده کارآگاه ... نکنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از کجا خريدي؟ ... اسباب بازي فروشي سر کوچه تون؟ ...
و زدن زير خنده ... هلش دادم کنار ديوار و به دستش دستبند زدم ...
- به جرم ايجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روي زمين ... دستم رو گذاشتم روي زخم ... مثل چشمه، خون از بين انگشت هام مي جوشيد ...
- چه غلطي کردي مرد؟ ... يه افسر پليس رو با چاقو زدي ...
و اون با وحشت داد مي زد ...
- مي خواستي چي کار کنم؟ ... ولش کنم کيم رو بازداشت کنه؟ ...
صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد ... سعي مي کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست کردم توي جيبم ... به محض اينکه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار کردن...
به زحمت خودم رو روي زمين مي کشيدم ... نبايد بي هوش مي شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردي بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدي مي لرزيد که نمي تونستم روي شماره ها کليک کنم ...
- مرکز فوريت هاي ...
- کارآگاه ... منديپ ... واحد جنايي ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روي زمين افتادم ... هر لحظه اي که مي گذشت ... نفس کشيدن سخت تر مي شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ کسي نبود ... هيچ کسي من رو نمي ديد ... شايد هم کسي مي ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مي کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه کريس بود ... چه حس عجيبي ... انگار من کريس بودم ... که دوباره تکرار مي شدم ...
ديگه قدرتي براي باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريک شد ... تاريکِ تاريک ...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_چهل_و_یک آیه: قبوله؛ فقط پول پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندا
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_چهل_دو
تن رها لرزید. لرزید از آن اخم های به هم گره خورده... از آن توپی که پر بودنش حسابی معلوم بود!
رویا: باید با هم حرف بزنیم صدرا!
صدرا لبخندی به رویایش زد:
_سلام، چرا بیخبر اومدی!
_همچین بیخبرم نیومدم، شما دو روزه گوشیتو جواب ندادی!
_حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی!
رویا وارد شد. صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخِل خانه رفت، در که بسته شد رویا فریاد زد:
_تو با اجازه ی کی خونه ی منو اجاره دادی؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_صداتو بیار پایین، میشنون!
_دارم میگم که بشنون، نمیگی شگون نداره؟ میخوای توئم مثل برادرت بمیری... خب بمیر! به جهنم! دیگه خسته ام صدرا... خسته! میفهمی؟
_اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه، حالا هم یه بیوه زن رو آوردی... این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...صورت رویا سوخت و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلامی که حرمت آیه را میشکند
رویا شوکه گفت: تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟!
صدرا؟!
صدرا: به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی حرمت همه رو شکستی!
چی گفتی؟
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد: ِ
_بسه رویا!
اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه ی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونه تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا! بعدا درباره ش صحبت میکنیم!
کلمه ی بعدا رویا را شیر کرد:
_چرا بعدا؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه
بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش!
غرید:
صدرا از میان دندانهای کلید شده اش
_خفه شو رویا... خفه شو!
کسی به در کوبید
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری