حرم
#رمان_مردی_در_آینه📝 💟 #قسمت_چهل_دو 🎀تاریکِ تاریک جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ..
#رمان_مردی_در_آینه📝
💟 #قسمت_چهل_سوم
🎀شعاع نور
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ... به زحمت کمي بين شون رو باز کردم ... و تکاني ...
درد تمام وجودم رو پر کرد ...
- هي واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
- خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ...
گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روي کوير ترک خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...
تختم رو کمي آورد بالاتر ... و يه تکه يخ کوچيک گذاشت توي دهنم ...
- چاقو خوردي ... گيجي دارو که از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم که بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم کنم... اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا کنه ...
نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ...
کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير کردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ... اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم کشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون ... بدون اجازه پزشک ...
بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي کردن ... رئيسم اولين کسي بود که بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها کسي که جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ...
ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکيه دادم به ديوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ...
- کي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشيدم تو و به ديوار تکيه دادم ...
- کسي اجازه نداده ... فرار کردم ...
با عصبانيت سوار شد ... اما سعي مي کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصي بهم نگاه کرد ...
- ما بدون تو هم کارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فکر مي کنم تو نباشي بهتر مي تونيم کار بکنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد...
- يعني با استعفام موافقت مي کني؟ ...
- چي؟ ...
- اين آخرين پرونده منه ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی
حرم
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_چهل_ودوم . دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود، دستای کوچیکش
* 💞﷽💞
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
..#قسمت_چهل_سوم
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم: عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم: آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست
بعد کمی مکث گفتم: یه چیزی بپرسم؟؟
- بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم: یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم: هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش .. سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت: بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و
پرسیدم: چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت: نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود
پرسیدم: چبو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت: میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت: دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم: من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ا
زش گرفتم که
گفت: ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹