حرم
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_چهلم🎬 《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است. دلتنگ
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_چهل_ویکم🎬
《خوشبخت بود و خوشحال. خوشبخت بود چون منوچهر را داشت، خوشحال بود چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند. و خوشحال تر می شد وقتی میدید دوستش دارند.
منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ.
اول هدی بعد علی بعد فرشته و بعد خودش....
ولی ناخود آگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه.....!
منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند.
روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.
برای فرشته یک اسپری گرفته
بودند و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن....
این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود ....》
به بچه هام میگم "شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید و باهاش درد دل کردید. فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید و محبتش رو بچشید.... به سختیاش می ارزید."
دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت.
از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....
انقدر درد داشت که می گفت "پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "
درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...
سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم.
لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش رو نبینه....
دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...
تنها بودم بالای سرش....
کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم...
میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان، سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن. دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست....
برای همین چند روز دعا کردم...
بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم. منوچهر می گفت "بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری."
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
حرم
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_چهلم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 یه قرار دیگه گذاشتن تا در
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهل_ویکم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:
_دوست دارم.
یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...
سرم محکم خورد به داشبرد.ماشین ها با بوق میزدن و به سرعت از کنارمون رد میشدن.روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم
و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.
هیچی نگفت...
نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان.
آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:
_امین،جان زهرا بلند شو.
سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.
به من نگاه نمیکرد.
ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد...
از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.یه کم که دور شد،نشست رو زمین.
من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه.
احتمال دادم بخاطر این باشه که #ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من #نتونم ازش دل بکنم.
نیم ساعتی گذشت....
پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.
دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.گفتم:
_چی شده؟ امین،حرف بزن.
یه نگاهی به من کرد...
وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد.
گیج نگاهش میکردم.دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.
ناراحت گفت:
_زهرا..حلالم کن.
سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،
گفت:....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم