حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_چهل_و_شش _پس مرد خوبیه _برای ما بیشتر پدره! دلش حسرت زده ی پدر بود!
" رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_چهل_و_هفت
آقای شریفی: صبرکن صدرا، مشکلی پیش اومده! خودتو برسون کلانتری،بهت نیاز دارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود، اصلا از همین طریق رویا دیده بود وعاشقش شده بود.
گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت:
_برمیگردم! شما پیشش باشید، زود میام.
آیه رفتنش را نگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست آقای زند؟"
وقتی به کلانتری رسید، آقای شریفی را دید:
_سلام، چیشده؟ من باید برم بیمارستان!
آقای شریفی: چیز مهمی نیست، فقط تو باید رضایت بدی!
_رضایتِ چی؟
آقای شریفی: چیزی نیست، زیادم طول نمیکشه، با من بیا!
وارد اتاق افسر نگهبان شدند.
_اینم آقای زند همسر خانم مرادی، اومدن برای رضایت!
نام فامیل رها که به همسری صدرامعرفی شد برایش عجیب بود! چرا این موضوع را مطرح کرده اند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت
میدن!
افسرنگهبان: نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد، رهای این روزهایش در بیمارستان بود.
آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده!
رویا در کلانتری و رضایت صدرا رامیخواست؟ چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟! صدرا چه کسی بود؟ در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود! رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو
تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: چیزی نشده، الانن مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترسانده اند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر بود.
صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: چیه زنم زنم راه انداختیانگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه!
این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید!
داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربه ای که بهسرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به هوش نیومدن؛ دکتر میگه تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست ِکی به هوش بیان...
دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دوران افتاد.
رهای این روزهایش
شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیه گاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!
آقای شریفی: تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!
چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟ چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی ارزش کرده اند
حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از همین رضایت میترسید!
صدرا: من از این خانم...
مکثی کرد. به رویای روزهای گذشته اش فکر کرد. رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و بی بهانه قهر بود! رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور... مهربانی میکرد و بی توقع بود!
نفس گرفت: شکایت دارم!
"بهخاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیت خوابیده روی تخت را یا
نیش هایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگیا م شده! اویی که نمازش آرام دلم گشته؟"
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_چهل_و_شش آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خا
#پرواز_شاپرکها
#قسمت_چهل_و_هفت
زینب سادات پر بغض گفت: بابام. بابا مهدی
و به آلبوم اشاره کرد.
بغضی حرف ها گفتنی نیست. همان ایما و اشاره ها، همان جملات هیچ وقت به پایان نرسیده، همان بغض صدا کافیست عالم و آدم را خبر کند.
زینب سادات آلبوم عروسی پدر و مادرش را میخواست.دلش میخواست پدرش را جز در آن قاب عکس روی دیوار و آلبوم کودکی ها و نوجوانی هایش ببیند. دلش میخواست مادرش را کنار پدرش ببیند.
همان که حسرت بود، همان که عقده بود، همان که درد بود.
سکوت گاهی وزنش بیشتر از فریاد است. سکوت گاهی سنگینی میکند روی سیبک گلو، گاهی روی دل، گاهی روی چشم. آن لحظه سکوت وزن داشت. غم داشت.
سکوت هم عالمی دارد.
زینب لب به دندان گرفت و زمزمه کرد: ببخشید
ارمیا به خود آمد و دستش را فشرد و لبخند زد: چیز بدی نگفتی بابا.
بعد به آیه گفت: میری بیاریشون؟
آیه سری به تایید تکان داد. مانتو وروسری اش را پوشید، چادر سر کرد،
از خانه بیرون رفت. با آسانسور به پارکینگ رفته و در انباری را باز کرد. در
میان جعبه ها گشت و آن را پیدا کرد. تمام یادگاری های سیدمهدی...زینب سادات جعبه را به اتاقش برد. مقابلش گذاشت و آرام در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه دوخته شده بود. سجاده پدر را در آورد. در آغوش کشید. اشک صورتش را پر کرد.
نگاهش دوباره با داخل جعبه افتاد. کتاب دعا سیدمهدی هم همانجا بود.
اما چیزی که نگاه زینب سادات را دنبال خود میکشید، شیشه عطری بود که در قاب مقوایی محفوظ مانده بود. آن را با احتیاط برداشت و بو کشید. بوی عطر پدر.چشمهایش را بست و پدر را تجسم کرد. این عطر، رایحه ی دل انگیز پدر را دارد. دلتنگ است عجیب.
آیه وارد اتاق شد. نگاهش به زینب بود که چطور عطر یادگاری پدر را بو میکشد و مدهوش میشود.
آرام شروع کرد: من خیلی کوچیک بودم که بابات اینا اومدن تو کوچه ما.
اون موقع ها مثل الان نبود که بچه ها سرگرمیهاشون انفرادی باشه.
خاله بازیامون هم تو کوچه و دم در خونه هامون بود. تابستون و زمستون، برف و بارون و آفتاب و مهتاب نداشت. از صبح تا ظهر که بریم برای نهار، بعدم که مامان بابا بخوابن و بریم تو کوچه تا شب که جنازمون میومد خونه از خستگی. این برای پسرا شدیدتر بود و دخترا کمتر و محدود تر.
من بیشتر همبازی عمو محمد بودم. مهدی همیشه حواسش بهمون بود.
روزایی که باباش بهش پول میداد تا بستنی بخرن و اون سهم بستنی خودشو میداد به من تا با محمد که بازی میکنیم، بخوریم. خودش که میگفت، از همون روزا، حسش به من فرق میکرد و اونم نمیدونست چه حسیه. فکر میکرد چون خواهر نداره، من براش حکم خواهرو پیدا کردم.
آیه کنار زینبش نشست و آهی کشید: روزای عمرمون گذشت تا یک روز که به خودم اومدم و دیدم همش حواسم به اینه که کی میاد و کی میره.
پسر سر به زیر و محجوب محله. اون روزا سال سوم دبیرستان بودم و مهدی رفته بود دانشگاه افسری، آخر هفته ها منتظر اومدنش بودم. همه محل منتظرش بودن. هیچ روزی غمگین تر از روز فوت باباش ندیدمش.
اون روز خیلی غم داشت نگاهش. دلمو آتیش میزد. خیلی به پدرش وابسته بود. یادمه هفتمه باباش بود که دعوا شد. صدای داد و دعوا توی محل پیچید و بابام تندی رفت بیرون. صدای داد هوار مهدی و محمد میومد. دلم لرزید. یک جورایی صداش پر از خشم و بغض بود. عموش گفته بود مادرشون باید بعد سر اومدن عده اش، عقدش بشه. دو تا برادر اون روز قیامت کردن. آخرم، شر عمو رو از خونه کندن.
تازه کنکور داده بودم و دانشگاه تهران قبول شده بودم که زمزمه پیچید سیدمهدی میخواد زن بگیره. حالم رو اون روزا باید میدیدی. خیلی غصه خوردم.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
"رمان #اسطورهام_باش_مادر
#قسمت_چهل_و_هفت
احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود.
زهرا خانم گفت: بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش!
احسان گفت: یک در خواستی دارم از شما! نمیدونم با مطرح شدنش چه فکری درباره من می کنید.
رها گفت: ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو
احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید!
رها گفت: شیدا مادرت هست و حق داری بخوای تو مراسم عقدت باشه
احسان: شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت! میدونم...
زینب سادات حرف احسان را قطع کرد: به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم.
شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند.
زهرا خانم گفت: شما خرید ها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم.
وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت: ممنون.
زینب سادات پرسید: برای چه؟
احسان گفت: برای همه چیز...
رفت و زینب سادات هم لبخندی زد.
به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند.
زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادرزیبا با طرح های محو، آرایش مالیمی که با رو گرفتن ازنامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: امیدوارم خوشبخت باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتون پشیمون نشید. امیدوارم همیشه عاشق بمونید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نذارید. پسر ها شبیه
پدرها می شن. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام
افکار و عقاید و رفتار های پدرش توی اون ظاهر شد. اگر می خوای زنت رو
خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها رو ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا رو ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من این زندگی دوام آورد، اون وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. اون موقع است که تو عروس من می شی!
بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: خوش بخت باش و پسرم رو خوشبخت کن. زندگی با ما براش خوب نبود. تو زندگی خوبی براش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم!
مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل اون رو قبول داشتم.
بعد رفت و به خوش آمد گویی هایش مشغول شد. بالاخره مادر داماد بود!
عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود.
برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست. مادر نیست...
پدر نیست...
دست آشنایی روی دستش نشست. ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید:
داداش احسان! من فقط همین یه دونه خواهر رو دارم! ما را از هم جدا نکنید!
احسان برادرانه نگاهش کرد: من بدون تو خواهرت را نمیخواهم!
چشمکی با لبخندش زد و ادامه داد: من فقط زن نمیخوام، خانواده میخوام! تو و زینب خانم، خانواده من هستید و هیچ وقت از هم جدا نمیشیم!
ایلیا پرسید: حتی اگر از این خونه برید؟
احسان سری به تایید تکان داد: هر جا بریم با هم هستیم!
زینب سادات دلش گرم شد. به همین سادگی...
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_هفت
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلامهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بوده و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود