eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 موعد برگشت مرجان از مسافرت بود و من تازه به این فکر افتادم که حالا باید چه کرد؟ دوباره تموم وجودم تردید شد که عماد توی این وضعیت چه می‌کنه. شب که عماد از شهر برگشت، مرجان رو هم از خونه‌ی انسی با خودش آورده بود. توی اتاق موندم تا ببینم عکس‌العملش چی می‌تونه باشه‌. دقایق به سختی می‌گذشت و حس می‌کردم عماد برنمی‌گرده و با خودم فکر کردم، نباید غرورم رو زیر پا می‌گذاشتم و حرفهاش رو گوش می‌کردم و بعدش هم به اتاقم راهش می‌دادم. عصبی شده و تپش قلبم بالا رفته بود و لرزش دستهام زیاد شده بود. اونقدر به هم ریخته بودم که یکی دو بار سر مریم داد زدم. محمدرضا رو تازه خوابونده بودم و مریم رو فرستادم اتاق حاج‌بابا و نشستم یه گوشه و زانوهام رو بغل گرفتم. توی همون احوال بودم که سر و صدای مرجان و جیغ و هوارش به هوا رفت و نیومده دعوا شروع شد. دستم رو روی گوشهام گرفتم و می‌ترسیدم از اینکه مبادا مرجان دوباره غالب بشه و عماد مغلوب، نکنه پیشش بمونه؟ من با عماد کنار اومدم اما فکر نکرده بودم به این گوشه از زندگیم. چه کنم؟ مرجان بود و نمیشد که بیخیالش شد. صدای پای فرخنده‌سادات رو شنیدم که به طرف راهرو میرفت. چند دقیقه‌یی فقط صدای گریه‌های مرجان میومد و صدای پاهای عماد که نزدیک میشد و تا خواستم به خودم مسلط بشم در اتاق باز شد و سرم رو بلند کردم. عماد وارد شد و در رو بست. با دیدنم نگران طرفم اومد و گفت: - حالت خوش نیست؟ قرصهات کو؟ دوباره داری می‌لرزی که. به زحمت جواب دادم: - نه... نه، خو...خوبم. روبروم زانو زد و پرسید: - از سر و صدا هول کردی؟ خجالت کشیدم که بگم ترسیدم از اینکه با اومدن مرجان از من یادت بره. خجالت کشیدم که بگم می‌ترسم از اینکه با دیدنش هوایی بشی و بخواهی بمونی پیشش. - نه... چیزی نیست. انگار خودش فهمید تو چه حالی‌ام و چه فکری تو سرم می‌گذره که جلوتر اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت و مطمئن گفت: - من یکبار تو رو از دست دادم، حالا یا با دامی که پهن شد یا با اشتباهات خودم ولی حالا که به دستت آوردم محاله دوباره با سهل‌انگاریم، یکبار رو دوباره کنم معصوم. چیزی نگفتم و عماد ادامه داد - تو هنوز هم ملکه‌ی قلب منی دختر! لبهام کش اومده و توان جمع کردنش نبود. آروم شده بودم و قلبم دیگه تند نمی‌زد. این مساله غیرقابل انکار بود من از دم و بازدم عماد هم آرامش می‌گرفتم. عماد رفت تا مریم رو برگردونه و من با خودم فکر کردم تکلیف مرجان چی میشه؟ اون در حق من بدترینها رو روا داشت و من نمیشد و نمی‌تونستم مثل اون باشم. پس راهکار درست چی بود؟ پدرم همیشه می‌گفت، بدی رو با بدی جواب دادن دور از عقله. باید چه کار می‌کردم. فکرم رو پس زدم و از جا بلند شدم. و روبروی قاب عکسی که دوباره زده بودم به میخ دیوار نگاه کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. من تموم شب رو بیدار بودم و لحظه‌یی خواب به چشمهام نیومد. راه بیرون رفت از اون بحران چی بود؟ اونقدر در ذهنم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح سریع بساط صبحونه رو فراهم کردم و صداش زدم. بعد از صرف صبحانه اتاق رو ترک کرد تا برای برداشتن مدارکش به اتاقهای بالا بره. ساعتی گذشته بود و مشغول کارهام بودم که لحظه‌یی حس کردم، هیچ سر و صدایی از محمدرضا به گوشم نمی‌رسه. مریم هم با دفتر و مدادهاش مشغول بود. سریع به حیاط رفتم و دیدم که نیست به اتاق فرخنده سادات رفتم اما اونجا هم نبود. حیرون شده بودم و به طرف راهرو رفتم و دیدم در خونه بسته‌ست. جای دیگه‌یی به نظرم نمیومد جز یکجا. اینکه محمدرضا پله‌ها رو بالارفته باشه و الان پیش مرجان باشه. نمی‌دونستم چه کار کنم. سر آخر دلم رو به دریا زدم و بالا رفتم. راحت‌تر پا روی پله‌ها می‌گذاشتم و انگار دیگه نفسم بند نمیومد از نزدیک شدن به اون اتاقها. صدای صحبت مرجان رو با محمدرضا که شنیدم خیالم راحت شد. داشت از بچه‌ی به اون کوچیکی چه سوالهایی می‌پرسید. خنده‌م رو مهار کردم و صداش زدم. پرده‌ی اطلسی روبروی در رو کنار بردم. با دیدنم اخمهاش در هم شد و گفت: - نمی‌تونی بچه‌ت رو کنترل کنی؟ ترسم انگار ریخته بود از اون اتاقها و پروایی نداشتم از دیدن اون قاب دونفره‌ی روی تاقچه که توی ییلاق گرفته شده بود و حتما عکاسش رضا بوده. مرجان دستش رو به بازوی عماد پر از اخم گرفته و هر چه عماد اخم‌آلود بود مرجان نیشش تا بناگوش باز بود. چشم از اون عکس گرفتم و گفتم: - چرا، ولی نمی‌تونم پاهاش رو غل و زنجیر کنم. اینجا هم بخشی از خونه‌ی پدریشه. مخصوصا روی خونه‌ی پدری تاکید داشتم. حرصی گفت: - بیا ببرش. محمدرضا به طرفم اومده بود. بغلش گرفتم و خواستم که برگردم که گفت: - عماد یه روزی من رو به تو ترجیح داد و حتما دوباره طرف من برمی‌گرده، خیلی خوشحال نباش. پوزخندی زدم و گفتم: - من از همه چی خبر دارم، تو ذاتت مشکل داره مرجان. دیگه گذشت روزهایی که با حماقت روزگار خودم رو تلخ و شوهرم رو طرد کردم