* 💞﷽💞
#مشکین104
مرجان با شنیدن خبر بارداریم خیلی به هم ریخت و دوباره دست به دامان طلسم و جادو شده بود تا جاییکه عماد توی یکی از دعواهاشون توی اتاق حاجبابا تهدیدش کرد که صیغه رو فسخ میکنه و همین تشر باعث شد تا حدود خودش رو رعایت کنه و فقط گاهی از سر اعتراص گریه میکرد و اصرار داشت تا برای درمان به دکترهای بیشتری مراجعه کنه که عماد قبول نمیکرد. مرجان همچنان در قبال بچهها بدرفتار بود و این از چشم عماد دور نمیموند و باهاش برخورد میکرد
رفتار فریبا این بار کاملا خنثی بود و انگار از به آرامش رسیدن برادرش کمی آرومتر از قبل بود.
دخترم به دنیا اومد و عماد عاشقانه دوستش داشت. تا حدی که گاهی صدای اعتراض مریم و محمدرضا بلند میشد.
عماد اگر در زندگی زناشویی تقسیم شده بود اما سعی داشت تا بهترین همسر باشه و این تلاش از چشمم دور نمیموند.
پدر فوق العاده و مسئولی بود و تمام تلاشش رو به کار میبرد که در کنار جاذبه، جذبهی کافی داشته باشه. اما علاقهش به مشکین طور دیگهیی بود و در برابرش فقط جاذبه بود.
دخترم با چشمهای سبزآبی و موهای جعددار و سیاهرنگش تنها ملکهی ذهن پدر شده بود.
هیچ وقت از مرجان نگذشتم به خاطر مردی که به زور با من شریک شد اما از وجودش گذشتم و تنها به داشتن نصفه نیمهی عماد دلخوش کردم. اگر چه مرجان دائم در تلاش بود تا به دستاویزی برای تثبیت خودش در زندگی عماد برسه اما من خیالم به عشق عماد جمع بود و سعی کردم در رابطه با مرجان حالت عادی داشته باشم.
یکی از صبحهای پاییزی بود که حاج بابا چشم از جهان فروبست و دیگه صدای زمزمهوار اذون صبحش در حیاط اون خونه طنین انداز نشد.
بعد مرگ حاج بابا عماد طاقت موندن نداشت و به شهر نقل مکان کردیم. در دو خونهی مجزا و کاملا یک نقشه البته یکی با چهار خواب و دیگری با دو خواب. خونه ها در کنار هم بودند و روی دیوار مشترکشون دری نصب شد که از هردو طرف باز میشد و برای خیلی از دوستان واقوام جالب و منحصر به فرد بود. زندگی من و مرجان به هم گره خورده بود و اگرچه سخت اما امکان کنار اومدن بود. تموم اون سالها سعیم بر این بود تا دلم را خالی کنم از کینهیی که به مرجان داشتم.
فریبا به خونهی پدری نقل مکان کرد. رضا بعد مرگ حاجبابا و پدرش، روزبه روز وقیحتر شد و تا مرز ازدواج مجدد رفت که با پا در میونی بزرگترها شرط بر این شد تا آزمایشات انجام بشه و پس از مشخص شدن اینکه مشکل از رضا نیست ازدواج کنه که با تشخیص مشکلش ناکام موند. ولی این مسائل باعث شد تا فریبا به افسردگی حاد مبتلا بشه. وضعیت سختی رو پشت سر میگذاشت. روزهایی رو که برای معالجه به شهر میومد مهمون خونهی ما میشد و من اگرچه ته دلم دلخور بودم اما در برابرش منفعل و کینهتوز عمل نکردم. از مرجان متنفر شده و رابطهشون قطع شده بود. دائم گریه میکرد و نامفهوم حرف میزد و من همپای اون اشک میریختم و از ته دل براش شفای عاجل میخواستم.
بعد از بهبود فریبا، بالاخره با قبول رضا، دختر بچهیی رو به سرپرستی گرفتند که پایانی بود به بیماریهای روحیش.
فریبا مادر شد و میشد دید که اون حس مقدس مادری، خیلی از خلقیات بدش رو کنار زد.
و من که بعضی اوقات اندوهگین میشدم و زخم اون ماجرا، چرکین میشد و سر باز میکرد اما خودم رو به دریایی سپرده بودم که چرک و خون رو میشست و میبرد و تمام تلاشم این بود که رابطهم با عماد متاثر از این اندوه نشه.
بچهها رو طوری تربیت کردم که پدر رو ارزشمند ببینند و این باعث رضایت قلبی عماد شده بود و بارها در بزمهای خونوادگی این رو گوشزد میکرد.
گاهی دلم برای تنهاییهای مرجان میسوخت و از اینکه بچهها کنارم هستند، خدا رو شکر میگفتم.
مریم، اولین دختر خانوادهی حاج مصباح بود که با پافشاری و همراهی پسرعمو و نامزدش وارد دانشگاه شد.
البته توی این مسیر هم مرجان حق خودش رو ادا کرد و با سنگاندازیهاش مریم رو خیلی آزار داد ولی خدا خواست و با ایستادگیش، موفق شد.
محمد رضا اما بعد دیپلم سراغ حرفهی عماد رفت و از رفتن به دانشگاه سر باز زد.
سالها رو با اتفاقات و ناملایمات زیادی پشت سر گذاشتیم و ثمره های زندگیمون رو به سر انجام رسوندیم. مشکین اما برخلاف خواهرش که دائم در حال فرضیه و اثبات بود، ادبیات رو ترجیح داد و وارد دانشگاه شد، اون عقیده داشت که از روزگار جنینی با شعر و ادبیات آشنا بوده و شاهدش رو از پدر میگرفت و میگفت، بابا عماد خودش میگه که تو اصلا وجودت هم با شعره.
اواخر سال هفتاد و نه بود که جشن مفصلی برای ازدواج محمدرضا گرفتیم و عماد به آرزوی دیرینهش رسید و عازم شدیم برای زیارت عتبه مقدسه.
مرجان که هنوز هم پایهی اعتقادی ضعیفی داشت و خیلی وقت بود به زندگی مسالمت امیز با عماد رضایت داده بود، همون اول انصراف داد و ترجیح داد تا به همراه رضا و فریبا به مسافرتی تفریحی بره.
ساکها رو بستیم و راهی شدیم.