* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین11
با چشمهای اشکبار نگاهش کردم و تکرار کرد:
_ بخور معصوم جان، تو تازه زایی، حرص و جوش برات خوب نیست.
بغض کرده لب برچید و ادامه داد:
- ای خاک سیاه تو روی منِ مادر که شرمندهی تو و خونوادهت شدم.
به پدر و مادرم فکر کردم و برادرهام و به عکس العمل مردم روستا، وای خدای من! چقدر نفسم تنگ بود، بعد از این، چه جوری بین این مردم زندگی کنم؟
دوباره لرزش بدنم شروع شد، انگار رعشه گرفته بودم. فرخندهسادات، لیوان رو تا نزدیک لبهام بالا آورد و مظلوم نگاهم کرد، از شدت بغض و غم نمیتونست حرفی بزنه.
لحظهیی دلم به حالش سوخت، اون پیرزن تقصیری نداشت. دستش رو رد نکردم اما دندونهام، متوالی و به شدت روی لبهی لیوان میخورد. هر چه تلاش کردم تا کمی از مایع درون لیوان رو بخورم بیفایده بود و روی چونه و لباسم میریخت. آروم لیوان رو پس زدم.
_ ن...نمی...تونم...بخ...ورم.
مریم نق میزد و حاج بابا سعی در آروم کردنش داشت. محمدرضا هم شدید گریه میکرد و فاطمه از پسش بر نمیاومد. خودم هم که به هم ریخته بودم و با این وضع بچه ها، به هم ریختهتر شدم.
کاش تنهام میگذاشتن. کاش کویر برهوتی بود که برم اونجا و بشینم یک دل سیر گریه کنم و جیغ بزنم و مویه کنم.
پیرزن بینوا سرش رو تکون داد و با گوشهی روسریش، اشکش رو گرفت و گفت:
- کاش مرده بودم و همچین روزی رو نمیدیدم. این چند روز حاج مصباح داره دق میکنه بس که غصه خورده، فکر نکنی پدر و مادر عمادیم بیخیال غم و غصهی تو میشیم. ما رو ببخش به خاطر این پسر بیمعرفت.
چیزی نگفتم و به قاب عکس عماد که روی دیوار روبروم میخ شده بود، زل زدم و مکرر، زیر لب زمزمه کردم، چرا؟ تمام فضای ذهنم پر از چرا بود.
چراهایی که هیچ کدوم رو جواب قانعکنندهیی نبود. کاش کسی بیدارم میکرد از این کابوس سنگین و وحشتناک.
فرخندهسادات با گوشهی چارقد سفیدش اشکش رو گرفت و انگار فهمید که دوست دارم تنها باشم، چرا که دست سر زانو برد و از جا بلند شد.
قوطی شیرخشک محمدرضا رو برداشت و دست مریم بغضکردهم رو گرفت تا به اتاق خودشون ببره.
حاج بابا که تا اون موقع ساکت نشسته بود و چیزی نمیگفت با شونههایی افتاده و گردنی کج جلو اومد و کنارم نشست. از پس پردهی اشک، نگاهش کردم، حس کردم توی همین چند ساعت و چند روز شکستهتر شده.
_معصوم جان، اگه پسرم خبط کرده، اگه در حقت بد کرده، مطمئن باش من پشت تو و بچههات هستم، از همین الان تا صبح ثریا، اون دلت رو شکسته، حتما خدا یه گوشهیی و یه جایی، تقاصش رو ازش میگیره. به خاطر بچههات آروم بگیر. عماد اگر بد کرده قبل اینکه عواقب اون کار به تو برسه به خودش برمیگرده.
دستش رو روی شونهم گذاشت و پر از تاسف ادامه داد:
- از چشم کسی مثل تو افتادن، آخر بدبیاری عماده.
نفسش رو صدادار بیرون داد، شاید که این پیرمرد مغرور نمیخواست که پیش من بشکنه.
- ولی یه فکری، مثل خوره افتاده به جونم، عماد رو من بزرگ کردم نمیدونم چرا دلم رضا نمیشه و زبونم نمیچرخه که بگم این بچه اونقدر نامرد بوده که زندگی رو به کام تویی که از نفسش براش عزیزتر بودی، تلخ کنه.
تموم تلاشم رو کردم تا صدام نلرزه و حقبهجانب گفتم:
_حق داری حاج بابا، بالاخره شما پدرش هستی.
با انگشتهاش روی شونهم رو فشاری داد و گفت:
_ والله که اینطور نیست.
ذرهای از محبت پدر و فرزندی دخیل این حرفی که زدم نیست. عماد آدم این حرفها نبود بابا. عماد راضی نمیشد مویی از سر تو کم بشه. نمیدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسید. هزار بار با خودم گفتم این چند وقت که کدوم خدا لعنتکردهیی از راه به درش کرد؟
- حاجبابا... میگم... میگم...
بغص امون نداد و قطرههای اشک دوباره روی گونههام چکیدند.
- شما مطمئنی که عماد زن گرفته؟ شاید... شاید یه دروغ بزرگه برای ریختن آبروی عماد و شما... ها؟
به مرحلهی انکار رسیده بودم و تموم واقعیت رو پس میزدم.
مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم و تمومِ من شده بود گوش تا بلکه بشنوه اون جوابی رو که دلم میخواست.
نگاه پرجذبهش پر شد از دلسوزی و ترحم و سکوت کرد و دوباره ریخت اون برج خوش باوری که در صدم ثانیه توی ذهنم ساخته بودمش.
- زندگی شما رو چشمزخم زدن بابا.
و من تموم اون واقعیت تلخ رو از همین جملهی کوتاه و چندکلمهیی دریافتم.
لحنش دلجو شد و ادامه داد:
- حالا هم پاشو، دست و روت رو بشور بگم فاطمه برات یه چیزی بیاره بخوری ضعف کردی از صبح تا الان.
گلوم میسوخت و حرف زدن برام مشکل بود، اندک بزاق توی دهنم رو قورت دادم تا شاید از خشکی و سوزندگیش، کم کنه.
_ هیچی نمیخوام. اگر بعدا دلم خواست، خبر میکنم.
علیرغمِ کلامِ نگاهش، که ناراضی مینمود گفت:
_ باشه باباجان، پس بچهها اونجا باشن تو هم یه کمی استراحت کن تا قرار بگیری.
حاج بابا بیرون رفت و اجازه داد تا در تنهایی، ماتم زندگی از دست رفتهم رو بگیرم و واکاوی کنم این زندگیِ د