* 💞﷽💞
#مشکین13
- آخه به عزیز گفته بود دلش شمایل حضرت مریم میخواد.
کنترل شده و باغلظت گفتم:
- عماد، چرا؟
یکهخورده نگاهم کرد و جواب داد:
- خوب دلش خواسته من چه میدونم آخه.
شاید که کمی خودخواهانه عمل کردم که کوتاه نیومدم برای دادن اون گردنآویز.
روز بعد عماد به اصفهان رفت و وقتی که برگشت جعبهی مخملیپوش قرمزی رو از توی جیب کنار کتش درآورد و گفت:
- هر چی که گشتم مثل شمایل تو رو پیدا نکردم.
شمش چهارگوشی بود که نقش مادر و فرزندی حضرت مریم و عیسی(ع) روش حک شده بود.
دروغ چرا، خیلی دوستش داشتم حتی بیشتر از هدیهی خودم. درسته که به اندازهی اون نفیس نبود ولی چون مادرو فرزندی بود خوشم اومده بود ولی چیزی نگفتم.
- خوب ببر به فرخندهسادات و خودش نشون بده ببین خوشش میاد؟
مریم رو از گهواره بیرون آورد و در حالیکه موهای عرقکردهش رو از توی پیشونی کوچیکش کنار میزد بوسیدش و گفت:
- بده با دخترم ببرم.
عماد برگشت و اعلامکرد:
- فریبا هدیهش رو دوست داشت.
اما من توی عمق نگاهش چیز دیگه یی رو دیدم.
- اگه میدونی اون یکی رو بیشتر دوست داره من حرفی ندارم عوضش کنیم.
برق نگاهش حاکی از رضایتش بود ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- نه، همون خوبه. اون مال توئه فقط مال تو.
لبم رو به دندون گرفتم تا کش نیاد و به آشپزخونه رفتم تا بساط سفره رو علم کنم.
پشت سرم وارد شد و گفت:
- خوب حالا اگه تو از اون یکی خوشت اومده میخوای پیغوم بدم به آرتوش، بگم یکیش رو هم برای تو نگه داره.
- نه، من گفتم اگه فریبا اون رو دوست داره. وگرنه برای من فرقی نمیکنه.
سفره رو پهن زمین کرد و گفت:
- یعنی ناراحت نمیشی اگه جابجاشون کنی.
- چی بگم دیگه، خواهرته و تو لابد دوست نداری دلگیر باشه.
- این الان یعنی آره یا نه؟
مستقیم به چشمهاش نگاه کردم و سبد کوچیک سبزی رو به سمتش گرفتم.
- این یعنی هر چی که باعث بشه چشمهای تو برق بزنه.
خندید و گفت:
- اون هر چی نیست و هرکیه و فقط هم یکیه.
- کی؟
- چشمهای من فقط تو رو که میبینه برق میزنه.
سر سفرهی عقد وقتی که عماد پیشونی فریبا رو بوسید و گردنآویز مدور رو از جعبه خارح کرد فریبا اول از همه به من نگاه کرد و اون نگاه به جای تقدیر فقط غرور داشت و پوزخندی پر از تمسخر!
فریبا راهی خونهی بخت شد و کمتر با هم مواجه میشدیم. عجیب درگیر بود و به خاطر مشکل تازهی زندگیش همه رو مقصر میدید و به زمین و زمان بد میگفت.
شوهرش عقیم بود و بچه دار نمیشدند.
اختلافات شدیدی با شوهرش داشت و نسبت به قبل عصبیترش کرده بود.
این اواخر با حاملگی دوبارهی من و رسیدگیهای فرخندهسادات، موجِ حسادتِ نگاهش، پررنگتر شده بود، ولی باور نمیکردم که تا این حد خصمم رو در دل داشته باشه که راضی به خراب کردن زندگی برادرش و البته ریختن آبروی چندین و چند سالهی پدرش باشه.
اون هم به خاطر این که من رو تحقیر کنه و بشکنه.
درمونده بودم از جواب این سوال که، این بلا از کجا و کدوم ناحیه نازل شد؟ اونقدر عماد رو در دل عزیز داشتم و در نظر موجه که حتی توی دورهی علت و معلولی بدبختیم هم راضی نمیشدم تا انگشت اتهامم رو به طرفش بگیرم.
فکرم به هیچ جا قد نمیداد. داشتم دیوونه میشدم.
سه شبانهروز پر از عذاب و استرس گذشت و چقدر اصرار و پافشاری کردم تا تسلیم خانواده و خصوصا مادرم نشم و تا برگشت عماد، توی خونهش بمونم. راز از پرده بیرون افتاده بود و مادر در رفتوآمدهاش میگفت که تمام اهالی روستا در این مورد صحبت میکنند. از خواب و خوراک و فعالیت افتاده بودم و حتی توانایی شیر دادن به نوزادم رو هم نداشتم. علی و زهرا با شرمندگی و اندوه هر روز ساعتی رو کنارم میگذروندند.
از علی شنیدم که عماد به قم نرفته و وقتی که پرسیدم پس کجاست؟ سری تکون داد و اظهار بیاطلاعی کرد.
مریم دائم کنار حاج بابا و فرخنده سادات بود. شرمندهی فرخنده سادات و فاطمه بودم چرا که من از انجام کوچکترین وظایف مادریم توی اون چند روز بازمونده بودم. اونقدر اشک ریختم که چشمهی اشکم خشکیده و بغض مثل غدهیی بدخیم، توی گلوم جاخوش کرده بود. حاج بابا که اوضاعم رو میدید، از تاسف، سر تکون میداد و گاهی کنارم مینشست و مدام دعوت به صبرم میکرد. در این چند روز حتی یک بار هم فریبا به خونهی پدریش نیومد. شاید هم مراعات من رو میکرد که پیداش نشد. فاطمه جای خواهر نداشتهم رو پر کرده بود و در نبود شوهرش می اومد و کنارم بود. هنوز هم گاهی اوقات به این فکر میکنم که اگر برادرم محمد چند روزی زودتر پا جلو گذاشته و پرده از عشق سوزانشون برداشته بود حتما روزگار شکل دیگهیی میگرفت و اون هم مجبور نبود که توی خونهی شوهر بدبین و کمی خودرایش عذاب بکشه.
حوالی ظهر روز چهارم بود و منتظر و بیقرار، دو زانوم رو بغل گرفته و گوشهی اتاق نشسته بودم.
✍🏻 #مژگان_گ