* 💞﷽💞
#مشکین14
مریم مهمون خونهی علی بود و محمدرضا هم تازه خوابیده بود. با صدای باز و بسته شدن در، طی حرکتی کاملا هیجانی و غیرارادی از جا پریدم و به سمت در ورودی رفتم.
صدای پاهای خودش بود. میشناختم، خیلی از اوقات توی این خونهی پر رفت و آمد و شلوغ، گوشم رو تمرین داده بودم تا آهنگ قدمهاش حفظم بشه.
چه شبهایی که این صدا شده بود سمفونی ورودم به بهشت.
من حتی به ریتم و آهنگ قدمهای عماد هم عاشق بودم!
پا درون حیاط گذاشتم و به طرف راهرو رفتم.
رنج و دلخوری، سر بر آورده و انگار قطره قطره اشکهای این چند روز، روی دلم تلنبار شده بود و حالا سرِ فوران داشت. حجم سنگینی از شعلههای سوزان دریغ و درد تمام وجودم رو احاطه کرده بود. تا من برسم حاج بابا به پیشوازش رفته و صدای برخورد دستش با گونهی عماد همراه حاجمصباح گفتن فرخندهسادات، توی راهرو پیچید. پا توی راهرو گذاشتم و دیدمش که تنهاست و تنهابودنش کورسوی امیدی بود برای منی که این چند روز رو با تموم وجود آرزو کردم که از این کابوس لعنتی بیدار شم.
عماد وجودم رو حس کرد که حرفش رو با حاجبابا نیمه گذاشت و تند و سریع، سر بلند کرد و توی اون سبزآبی خواستنی چه غمی سیال بود.
دستم رو به دیوار گرفتم و با عجز گفتم:
- عماد... عماد تو کجا بودی؟ من که مُردم تا بیای، من بین اینها تنها بودم، هرچی گفتن گوش کردم و گریه کردم ولی ته دلم گفتم، عمادِ من محاله این کار رو بکنه.
دو سه قدم فاصلهی بینمون رو پیش رفتم و دستهام رو روی سینهش مشت کردم و ادامه دادم:
- بهشون بگو که همهی اینها دروغه، بگو که همه اشتباه میکنن.
کلافه و درمونده بازوهام رو گرفت و گفت:
- معصوم... معصوم من باید برات توضیح بدم.
شونههام رو محکم عقب دادم تا بازوهام از حصار دستهاش بیرون بیاد و تند و عصبی گفتم:
- توضیح نه، توضیح نمیخوام. فقط یک کلمه، بهم بگو این حرفها راسته یا دروغ.
عماد سرش رو زیر انداخت و دستهای آزادشدهش از روی بازوم رو مشت کرد و رگهای شقیقهش رو دیدم که نزدیک به انفجار بود.
- قضیه اونطوری نیست که تو فکر میکنی.
عماد اصل قضیه رو انکار نکرد و من، درمونده به حاج بابا نگاه کردم که نگاهش پخش زمین بود و فرخندهسادات که با تسبیح تربتش، تند تند ذکر میگفت و گریه میکرد.
عماد انکار نکرد و من حس کردم تموم دیوارهای دور و بر، روی سرم آوار شد.
عماد انکار نکرد و صدای خندههای لوس و لاقید مرجان توی گوشم اکو شد
عماد انکار نکرد و نگاههای تمسخر بار فریبا و مرجان جلوی چشمهام رژه میرفت.
عماد انکار نکرد و دلم داشت سوراخ میشد از شدت سوزش.
عماد انکار نکرد و من، تازه انگار شصتم خبر دار شد و به عمق فاجعه پی بردم.
عماد، عمادِ من، زن گرفته بود، زن!
یعنی با اون دستهای نوازشگر و مهربون کسی غیر از من رو نوازش کرده. سبز آبی نگاهش همون نگاهی که هنوز هم بعد چند سال زندگی مشترک، حرارت و هُرمِ عشق رو سرازیر وجودم میکرد، سر و بدن زنی که من نبودم رو دید زده بود. آغوش گرم و پر از امنیتش، پذیرای کسی که البته من نبودم شده و آرومش کرده بود. حس حسادت زنانه تازه سر برآورده و آتشفشان وجودم رو فعال کرد. تموم ذهن و دلم پر بود از آتش حسرت و نفرت و بالاخره فوران کردم. اشک ریختم و داد زدم، سر همون مردی که روزی گفته بود دوست نداره صدام حتی به اتاق کناری درز پیدا کنه و من چنان بدبختی و بیچارگیم رو هوار میکشیدم که صدام تا آنسوی دیوارهای بلند و اعیانی این خونه میرفت و حتی به کوچه هم میرسید. مشتهام رو پیاپی روی سینهش میکوبیدم و اشک میریختم.
دستهاش رو دورم احاطه کرد و گفت:
- معصومجان، معصومِ من، آروم باش. من باید با تو حرف بزنم.
بدنم اما دیگه به اون دست و بازو و آغوش، جاذبه نداشت و هر چه بود دافعه بود. دیوانهوار، دستهاش رو پس زدم و غریدم:
_ به من دست نزن نامرد بیمعرفت، من دیگه اون گربهی خونگی و لوسی نیستم که با دوتا ناز و نوازش سرش شیره بمالی.
با التماس نگاهم کرد و گفت:
_ معصوم بذار حرف بزنیم، مهلت بده توضیح بدم.
_ توضیح؟ اونم الان؟ تا حالا کجا بودی؟
اشکهام متوالی سرازیر میشد و به واقع چاره ای هم جز اشک ریختن نبود و ای کاش که سدی بود برای بند آوردن این سیل بیچارگی.
به چشمهاش زل زدم و تموم حجم چراهای درونیم رو بیرون ریختم.
_ چرا عماد؟ چرا با من این کار رو کردی؟
چی کم گذاشته بودم برات، پسر حاج مصباح؟ چی گفتی و قبول نکردم؟ این مزدم بود؟ بد بودم؟ بد کردم؟ زشت و بد ریخت بودم؟ وای... وای که نمیبخشمت عماد!
گریه امونم رو بریده بود. بلند زار میزدم و ادامه دادم:
_ پیش در و همسایه، پیش فامیل و آشنا سکهی یه پولم کردی. اونم کِی؟ الان؟ توی این وضعیت؟ تویِ احمق، زن تازهزات رو ول کردی، رفتی عیاشی و خوشگذرونی، اونم با کی؟ با اون مرجان عوضیِ گور به گوری؟ حالا یه کاره پاشدی اومدی میگی توضیح دارم؟ میخوام صد سال سیاه برام توضیح ندی.