* 💞﷽💞
#مُشکین74
دست عماد بین زمین و هوا معلق مونده و فریبا با بینی خونی و گونهی کبود، بیصدا ایستاده و نگاه ناباورش روی صورت عماد بالا و پایین میشد. تموم توانم رو جمع کردم و گفتم:
_ خدای بالای سر شاهده که من هیچ وقت برای عماد بد نخواستم و به زبون که هیچ حتی به دل هم نیوردم.
ایستادن جایز نبود به اندازه کافی شکسته بودم تموم غم و درد و مصیبت این چند وقت رو توی نگاهم ریختم و معطوف عماد کردم و رو برگردوندم.
صدای مرجان بلند شده بود.
- تو به خاطر زنت دست رو خواهرت بلند کردی؟ تو نبودی که به من گفتی حق اینکه دو ثانیه دیر جواب خونوادهت رو بدم ندارم؟ تو نبودی که برام خط و نشون کشیدی که احترام خونوادهت رو نگه دارم تا بیحرمت نشم؟
معصومه استثناست یا همهی شاخ و شونه کشیدنات مال منه؟
- خفه شو مرجان، به تو هیچ ربطی نداره.
- داره، ربط داره! اون اگه خواهر توئه زن داداش منم هست.
عماد با پوزخند مشهود توی صداش جواب داد:
- پس همون، نادونی و بیعقلی شما خونواده بهش سرایت کرده.
- حرف دهنت رو بفهم عماد، تو داری به خونوادهی من توهینمیکنی.
عماد عصبیتر از قبل چنان فریاد زد که من توی اتاق دستم رو کنار گوشهامگرفتم.
- انسیخانوم این رو بردار ببر بالا دارم خودم رو به خاطر وضعیتش کنترل میکنم ببر تا تموم بدبختیهام رو سرش آوار نکردم.
مرجان بلندتر جیغ زد:
- تو بیخود میکنی.
شنیدم صدای قدمهای عتاب و شتابدار عماد که حتما داشت به طرف مرجان میرفت و جیغهای مرجان رو.
همهمهیی شده بود و در اون بین صدای علی بلندتر بود که عماد رو دعوا میکرد و ازش میخواست تا از خونه بیرون بره.
فریبا با صدای بلند و گریه داد زد:
- خودت بیخود میکنی دخترهی هرزه زبون به چه اجازهیی با برادر من اینطور حرف میزنی هر چی هم که وضعیتت بد باشه.
دعوای من و داداشم به تو یکی هیچ ربطی نداره.
- من دیوونه رو بگو که از تو دفاع میکنم.
- تو دلت از این میسوزه که چرا معصومه رو حمایت کرده.
بحث دوباره بین مرجان و فریبا بالا گرفت و فرخندهسادات بیچاره گریه میکرد و از آبرویی میگفت که داشت میرفت و پشت سر هم تکرار میکرد:
- هیس هیس، صداتون کل آبادی رو برداشته.
توی همون حین و بین بود که صدای حاجبابا توی راهرو ورودی پیچید.
- بس کنید چه خبرتونه صداتون کل محل رو گرفته یک عمر با ابرو زندگی نکردم که حالا شماها آب و گلش کنید.
✍🏻 #مژگان_گ