┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸
که مینا صدایم میزند.
_بله؟!
_بیا بشین کارت دارم.
بعد هم برگهها را برمیدارد.کنار پیمان مینشینم.مینا دستانش را بهم گره میزند و میپرسد:
_تو نمیخوای کاری بکنی؟
_چکار مثلا؟
_یہ کار جدی. بهتره مثل بقیہ تو این موقعیت تو هم یه تکونی به خودت بدی.
پیمان سکوت کرده و به او گوش میدهد.هوف میکشم. معلوم نیست دوباره چه خوابی برایم دیده.
_خب بگو چیکار کنم؟
_ما داریم مسلحانه کار میکنیم.برای گرفتن حقوقمون مجبوریم با مزدورا درگیر بشیم. اگہ روزی ۳۰ عملیات انجام بدیم نظام سقوط میکنه و اینطور بازوهای رژیم رو مورد هدف قرار میدیم.و اونایی که بازوی رژیم هستن عکس رهبرانشون رو دارن. یا کارایی میکنن که مشخصه طرف ما نیستن.اینا خطرناکن پس باید حذفشون کرد.
با چشمان گرد خیره بهش میشوم و میگویم:
_حذف؟؟؟؟
لبخند میزند.
_حذف که همیشه کشتن نیست.گاهی با حرف هم میشه حذف کرد. تو نگران اینا نباش. تو نمیخوای که زحمات پیمان هدر بره؟ اون داره با جونش بازی میکنه ولی کاش تو هم یه کاری براش انجام بدی.ممکنه یه نفرایی پیمان رو اذیت کنن.
درست، دست میگذارد روی #نقطه_ضعفم. دلشوره میگیرم:
_چه خطری؟
_به پرو پای پیمان میپیچه.شک کرده.میدونی اگه لو بره پیمان اعدامہ؟
یکهو ضعف میکنم.انگار فشارم افتاده.به پیمان نگاه میکنم.دستم را میگیرد و میگوید:
_نگران نباش. راه حل داره.
_چیہ راه حلش؟
مینا ادامه میدهد:
_راه حلش اینه شما ببینی این آقا شکش یقینه یا نه. باید با خونواده شون ارتباط بر قرار کنی.اینجوری یه چیزایی دستگیرت میشه.
_همینجوری؟؟؟اونوقت به من شک نمیکنن. اگه شک کنن و بفهمن چی؟
_نه عزیزم. نمیفهمن اگہ کارتو درست انجام بدی.قراره تنها توی خونهای نزدیک خونهی اونا زندگی کنی. زن همین آقا کلاس قرآن داره برای خانما.به همین بهانه باهاشون ارتباط بگیر.هر روز هم گزارش بده.
_خب اینجا چی؟ مگه نگفتین باید توی محل طوری رفتار کنیم که ضایع نباشه؟ من که برم از اینجا شک میکنن.نمیگن این کجا رفته و شوهرشو گذاشتہ؟در و همسایهها میشناسنمون.
مینا که فکر همه چیز را کرده میگوید:
_اینکار زیاد طول نمیکشه. بعدشم به یکیشون بگو میرم شهرستان یا چمیدونم هر جای دیگه.
نمیتوانم نه بیاورم.از طرفی جان پیمان برایم شوخی نیست.باشه را قبل رفتن از من میگیرد.عصر میآید دنبالم که کار را شروع کنیم.ساکم را بستهام.پیمان روی پلهها ایستاده، پیش میآید و بامهربانی میگوید:
_اگه سختته نرو. هر جوری هست خودم حلش میکنم.
با بغض به گلو پهلو گرفته سر تکان میدهم.
_نه میرم. نمیتونم ببینم در خطری.فقط مراقب خودت باش.برای غذا میخوای چیکار کنی؟
_تو نگران غذای من نباش. یه کاری میکنم.
باشه میگویم.ساک را برایم تا ماشین میآورد.خداحافظی میکنم.مینشینم و برمیگردم تا دوباره ببینمش.شلاق جدایی قلبم را تکهتکه میکند.ماشین بہ راه مے افتد.سر پایین میاندازم و با چادر صورتم را میپوشانم.اشکهایم جاری میشود مینا نصیحت میکند:
_وقتی میگن ازدواج نکنین همینه.آدم باید فکرش متمرکز باشه. با یه زنگوله به پا که نمیشه تمرکز کرد.
به گفتههایش اهمیت نمیدهم.چند کارتون به دستم میدهد و انگار با املاکی هم هماهنگ کرده است.از مینا جدا میشوم.قبلش از رفتنش سفارش میکند درست رفتار کنم تا جان پیمان را نجات دهم.املاکی مرا به آن محله میبرد.اصلا به آدرس توجهی نکردهام و نمیدانم به کجا آمدهایم! ساک و کارتون رو برمیدارم.
مرد در را باز میكند.کهنگی از تمام خانه میبارد. خیلی قدیمی و کثیف است!ومرد کلید برق حیاط را میزند ولی انگار خراب است. آب دهان را قورت میدهم. من چطور در چنین خانهای میخواهم به تنهایی شب را سحر کنم؟ مرد دو اتاق را،آشپزخانه، یک یخچال کهنه و گاز تک شعله را، بعد از نشان دادن به من میگوید:
_نگران نباشید خانم مینا گفتن زمان کوتاهی اینجا هستین.خودمم میام حیاط رو برق میزارم.
تا دم در بدرقهاش میکنم.بر که میگردم انگار در خانهی ارواح هستم! ساک را باز میکنم و وسایلم را گوشهای میگذارم.در فکر پیمان هستم و فکر این ماموریت و ترس این خانهی خوف انگیز.شب وحشتناکی بر من میگذرد.هر دمی از خواب میپرم.
صبح با سردرد از خواب بیدار میشوم. دوست دارم از این خانه دور شوم.بیرون میروم.با پولی که دادند کمی خرید میکنم.بین راه سعی دارم چند نفری مرا ببیند و بداند همسایهای تازه گیرشان آمده.چند نفری هم سلام میکنند.به خانهی در آبی نگاه میکنم.همان خانهای است که باید به آن نفوذ پیدا کنم.زنی با چادررنگی دارد بیرون میآید.برایم سر تکان میدهد.یکهو حالم بد میشود.به سختی کلید را میچرخانم و وارد خانه میشوم.هنوز اتفاقی نیافتاده که من اینگونه رنگم مثل گچ شده!
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛