🌙|•°
#پارت_31
#ماهورآ
تا شب نشده بود مامان بابا رو راضی کرد و با صدتا حیله و ترفند مارو هم راضی کرد چادر پوشیده و اماده باهاشون بریم هییت خونه ی خانم ایزدی باعث تعجب بود شوق و ذوق مامان برای رفتن به اونجا و جالب بود که باباهم تایید میکرد حرفاشو و تاکید داشتن هر سه مون باهاشون بریم
به ناچار هممون اماده شدیم تا با پراید داغون مازیار بریم خونه از ما بهترون منو مارال و مامان پشت نشستیم مازیار هم راننده بود و بابا هم بغل دستش
_مامانی حالا نیاز بود هممون پاشیم بریم؟ خب خودت و ماهورا میرفتی دیگه
مارال از همین الان حوصله اش سر رفته بود مخصوصا اینکه علاقه ای به چنین مراسماتی هم نداشت
_بسه دختر میگم زشته عه به بزرگترت گوش بده
در کمال تعجب بابا هم تایید کرد
_هرچی مادرتون گفت گوش بدید دیگه این جنگ و جدلها برای چیه دخترم؟
مارال پوففف کرد و ساکت شد واقعا برای منم جای سوال داشت ولی با تشری که بابا زد سکوت رو ترجیح دادم و عاقبتمونو سپردم دست خدا
از شاهچراغ تا عفیف آباد با احتساب ترافیک سنگین شهر یک ساعتی طول کشید و بالاخره رسیدیم به در بزرگ سفید رنگی که شاخ و پرگ درختهای توی حیاط از بالای چارچوبش بیرون زده بود و نمایی خاصی به سر در داده بود
شلوغ بود تقریبا معلوم بود مهموناشون زیادن
مارال با دهانی باز گفت
_چه خفنه خونشون
مامان با تمسخر جوابشو داد
_تا دو ثانیه پیش کی بود غر میزد
مارال همینجور که مبهوت زیبایی خونه بود از ماشین پیاده شد و جواب داد
_گلط کردم مامانی
با خنده پیاده شدیم و جلوی در متوقف شدیم
_حالا بریم بگیم کی ایم؟
_غر نزن مازیار مجلس اهل بیت که معرفی نمیخواد
_اخه مامان
بابا میون حرفش دوید
_بسه مازیار پشت سرم بیاین
باهم وارد خونه ی مجللی شدیم که هر گوشه اش پارچه های مشکی عزا اویزان بود و روی هر پارچه مرثیه ای نوشته شده بود از یا زهرا تا این الطالب بدم الزهرا
چقدر حس خوب میداد وقتی میدیدی یه عده خالصانه دارن کار میکنن تا مجلس حضرت زهرا رونق بگیره و برکت به سفره ی سالشون
جمعیت زیادی نشسته بودن روی صندلی های پایه فلزی و عده ای هم خدمت میکردن از تعارف چای تا پخش شیرینی
مداح هم جایی بین مردم نشسته بود زیارت عاشورا زمزمه میکرد
پدر و مازیار خیلی زود جایی برای خودشون پیدا کردن و نشستن بدبختی اینجا بود که مجلس زنونه و مردونه جدا بود و ما باید وارد ساختمون میشدیم تا بتونیم بشینیم
آروم آروم رفتیم جلو تا اشتباهی از جای دیگه سر در نیاوورده باشیم انگار از دور خیلی گیج میزدیم اقای تقریبا ۳۰ ساله ای که تماما مشکی پوشیده بود شال سبز سیدی دور گردنش بود بهمون نزدیک شد با اشاره دست تعارف کرد بریم سمت ورودی ساختمون
_بفرمایید همشیره خوش اومدید مجلس زنونه از اون طرفه بفرمایید و التماس دعا
با راهنمایی اون اقا رفتیم سمتی که گفته بود بالاخره خدا کمک کرد سر کله ی دختر خانم ایزدی پیدا شد با دیدنمون گل از گلش شکفت با آغوش باز اومد سمتمون
_مجلسمونو نورانی کردین خوش اومدید عزیزم
وااا این چرا انقدر صمیمی شده بود بعد از سلام احوال پرسی رفتیم گوشه ای نشستیم چادرمو زیر گلوم شل کردم رو مامان گفت
_مامان اینا یه چیزیشون میشه ها نگی نگفتم
خندیدو کتاب دعایی برداشت شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا
🌙|•°