eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
625 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
*همسرانه_حامی_بودن* *چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟* مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه. 👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد. در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه. 👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد. 👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند. فقط کافیه که از آن ها شود. 👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند. 👈زن هم دوست دارد شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم! 👈مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و خوشحال کنند.
*همه بخونن* *دوستت دارم اما آمادگی ازدواج کردن را ندارم* شاید شما ھم این جمله را شنیده باشید نمی گوییم که مرد مقابل شما این ادعا را به دروغ مطرح کرده اما این جمله به شما می گوید که این مرد جز دوستی یا حتی یک رابطه رمانتیک، به دنبال چیز دیگری نیست. چنین مردی یا قصد ازدواج ندارد یا قصد ازدواج با شما را ندارد. پس بیھوده منتظر ننشینید. بسیاری از دخترھا تصور می کنند اگر دشواری ھای یک رابطه را تحمل کنند و به قول خودشان این مرد ازدواج گریز را عاشق و وابسته کنند، به مقصودشان می رسند. اما باور کنید حتی اگر نقشه شما عملی شود، این مرد گزینه مناسبی برای ازدواج نخواھد بود.
🌻داستانی به هدف توجیه کودک برای غر غر نکردن🌻 مهسا یک عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه روی شکمش را فشار می داد می گفت : « مامان ... مامان من به به می خوام. » بعد مهسا یک شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد. عروسکش شیر می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد. مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد اما یواش یواش عروسک مهسا بد اخلاق شد. یک روز صبح وقتی مهسا دکمه عروسکش را زد عروسکش حرف نزد و اخم کرد. مهسا دوباره دکمه را زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه عروسک را بزند عروسکش جیغ زد ! مهسا می خواست شیشه شیر را به او بدهد اما عروسک دلش نمی خواست شیر بخورد. می خواست بهانه بگیرد که این را نمی خواهم و آن را دوست ندارم. مهسا خیلی ناراحت شده بود. عروسکش را بغل کرد و برد دکتر. آقای دکتر از مهسا پرسید عروسک ات چی شده برای چی آوردی اش دکتر ؟ مهسا گفت خیلی بد اخلاق شده می ترسم مریض شده باشه ! دکتر عروسک مهسا را معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری را از کسی گرفته.شاید یک نفر در خانه شما خیلی بهانه می گیرد و عروسک شما از او یاد گرفته. مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت. بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما این است که دیگر کسی در خانه غر نزند. همه باید خوش اخلاق و مهربان باشند تا عروسک تان دوباره حالش خوب شود و خوش اخلاقی و مهربانی دوباره به او برگردد. مهسا برگشت خانه و سعی کرد خودش عروسک اش را درمان کند. شب که نشست سر سفره شام عروسک اش را هم کنار خودش گذاشت تا عروسک اش کار های مهسا را ببیند و یاد بگیرد. مامان یک بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه غذایش را خورد. بعد با آب و صابون دست و صورت اش را شست و در جمع کردن سفره به مامان کمک کرد. عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه کار های خود را از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگر مهسا در خانه بداخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ، عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربان شد. حالا دوباره می گفت : « مامان ... مامان ... من به به می خوام. » مهسا با خوشحالی شیشه شیرش را می داد. عروسکش همه شیرش را می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و در بغل مهسا آرام آرام به خواب می رفت. ❓از کودک بپرسید : - مهسا چرا غذای خوشمزه مامان را نمی خورد ؟ - چی شد که عروسک مهسا هیچی نخورد ؟ - تو اگر جای مهسا بودی چه می کردی ؟ 💯به کودک بگویید : همه ما گاهی وقت ها خسته می شویم و شاید همه چیز هایی را که دور و برمان است دوست نداشته باشیم اما اگر اعتراضی به چیزی داریم ، باید آن را درست و واضح بیان کنیم ولی اگر مدام به همه چیز اعتراض داشته باشیم هیچ وقت کارهای مان پیش نمی رود و بقیه هم دیگر به خواسته های معقول مان توجه نمی کنند. 🌹روز خوبی داشته باشین عزیزانم🌹
36.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 قسمت5 از جلسه اول 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع : ▫️ازدواج مبارک حضرت امام حسن عسکری علیه السلام با حضرت نرجس خاتون(س) ادامه قسمت4 اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل : 10 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیوه صحیح نشستن هنگام کار با کامپیوتر ! دیسک گردن از آنچه تصور میکنید نیز نزدیک تر است پس صحیح بشینید
"رمان آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس... پنج نفر از عزیزترین هایشان روی تخت اتاق عمل بودند، پنج نفر که عزیزتر از عزیز بودند. امانت سید مهدی،کمرسیدمحمد را خم کرده بود. امان از امانت های سیدمهدی... همه بهوش آمدند جز ارمیا. رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل ترور بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور امیر ارمیا پارسا و خانواده اش، ترور امیر مسیح پارسا و همسرش. شایعه با حقیقت در آمیخت. تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود، بعد رو به سیدمحمد ادامه داد: عوامل ترور دستگیر شدن، بازجویی ها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه. سیدمحمد رو به صدرا کرد: پیگیر این پرونده میشی؟ صدرا ابرو در هم کشید: این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم! بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: علت ترور چی بود؟ سرهنگ دستی به صورتش کشید: تمام سایت ها و شبکه ها خبر رو رفتن، ندیدید؟ سیدمحمد: درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم. سرهنگ فرهنگ: یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران پاکستان بودند، درگیری های شدیدی با تروریست ها و قاچاقچی های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیات هاشون شدند،همین باعث شد که در صدد حذف ایشون بر بیان. رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی رانداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند ،چون تلاششان امنیت این کشور بود. صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: خدا به ارمیا صبر بده. رها دلداری داد: میده جان من.میده عزیزم.خدایی ک تورو به ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد. نگاه زینب به نگاه دریده ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت. دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: ولم کن! دختر: فکر نکن با چرت و پرتهای اون روز مادرت من و بچه ها قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید. زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: ولم کن. رفت. رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد. آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید. حاج علی: دلنگرانت شدیم بابا جان. زینب سادات: با بابام حرف داشتم حاج علی: حرف یا گلایه؟ زینب سادات: شکوایه! حاج علی: چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟ زینب سادات: به بابام نگم به کی بگم؟ نبودش درد داره بابا حاجی! حاج علی: هر دردی درمون داره عزیزم.درمون دل تو هم توکل به خداست.خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال پاداش صبرت باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که اذیتت میکنن رو سخت میده. زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست، سنگ قبر سرد را بغل کرد، هق هق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هق هقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد. اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدرخودش نمیشود... ادامه دارد... نویسنده:
"رمان احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود. بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنی دوست و آشنا. آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی. خودش را روی مبلِ مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد. دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزیِ وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودت بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاس گذار مادرش بود اما... احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک... اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود. رهایی زن بودن را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان رانمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک وعرق کرده پسر ده ساله اش را مشمئز کننده میدانست. بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های مریض گونه شیدا گذرانده بود. دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی باعشق میخواست نه اجبار. احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل،به خواب رفت. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود. بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنی دوست و آشنا. آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی. خودش را روی مبلِ مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد. دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزیِ وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودت بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاس گذار مادرش بود اما... احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک... اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود. رهایی زن بودن را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان رانمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک وعرق کرده پسر ده ساله اش را مشمئز کننده میدانست. بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های مریض گونه شیدا گذرانده بود. دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی باعشق میخواست نه اجبار. احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل،به خواب رفت. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند. زینب سادات مغموم و ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را باحرفهایش میخورد. دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچ وقت نبود. اما بعد زبانش را گازمیگرفت. آیه جعبه ای از کمد در آورد و آن را باز کرد. لبخند زد و گفت: ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست. زینب سادات آرام گفت: مال منم هست؟ آیه با لبخند سر تکان داد و آلبومهایشان را به دستشان داد. برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند. آلبوم کودکی های آیه بود. با خنده و شوخی کنار ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکس ها را برایشان میگفت و میخندیدند. ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و به سمتشان آمد. ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد... دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر! آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت. نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه باز نگشته بود. نگران بود، خواست تماس بگیرد که صدرا گفت: رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم بریم. ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار. عاقبت دید همه با لباسهای رسمی قصدبیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد. یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند و او را به داخل برده و داخل سالن عکس برداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی داشت. نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس، سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت: ببخشید خانوم. اشتباه شد. بعد به در کوبید و گفت: باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن. از پشت در صدای خنده می آمد و ارمیا غرق در خجالت، عرق میریخت که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند: ارمیا صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد: آیه! دوباره از پشت سرش شنید: برگرد، منم! ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیه اش را دید، در لباس سپید ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست. آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانه محبوبه خانوم جشن گرفتند. آن روز یکی از ده روز برتر زندگی ارمیا شد. ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخارمیکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد. اما ارمیا نگاه غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت: زینب بابا چی شده؟ زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: هیچی. ارمیا دستش را گرفت: بهم بگو آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور میزد. دلش برای خواسته ی لبهای زینبش شور میزد. گاهی باید به دلت بگویی (آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و شیرین میزنی که بر سرم می آید) بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد. لبهای زینبش لرزید، ایلیا اخم کرد و آیه دل زد... ادامه دارد... نویسنده:
زینب سادات پر بغض گفت: بابام. بابا مهدی و به آلبوم اشاره کرد. بغضی حرف ها گفتنی نیست. همان ایما و اشاره ها، همان جملات هیچ وقت به پایان نرسیده، همان بغض صدا کافیست عالم و آدم را خبر کند. زینب سادات آلبوم عروسی پدر و مادرش را میخواست.دلش میخواست پدرش را جز در آن قاب عکس روی دیوار و آلبوم کودکی ها و نوجوانی هایش ببیند. دلش میخواست مادرش را کنار پدرش ببیند. همان که حسرت بود، همان که عقده بود، همان که درد بود. سکوت گاهی وزنش بیشتر از فریاد است. سکوت گاهی سنگینی میکند روی سیبک گلو، گاهی روی دل، گاهی روی چشم. آن لحظه سکوت وزن داشت. غم داشت. سکوت هم عالمی دارد. زینب لب به دندان گرفت و زمزمه کرد: ببخشید ارمیا به خود آمد و دستش را فشرد و لبخند زد: چیز بدی نگفتی بابا. بعد به آیه گفت: میری بیاریشون؟ آیه سری به تایید تکان داد. مانتو وروسری اش را پوشید، چادر سر کرد، از خانه بیرون رفت. با آسانسور به پارکینگ رفته و در انباری را باز کرد. در میان جعبه ها گشت و آن را پیدا کرد. تمام یادگاری های سیدمهدی...زینب سادات جعبه را به اتاقش برد. مقابلش گذاشت و آرام در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه دوخته شده بود. سجاده پدر را در آورد. در آغوش کشید. اشک صورتش را پر کرد. نگاهش دوباره با داخل جعبه افتاد. کتاب دعا سیدمهدی هم همانجا بود. اما چیزی که نگاه زینب سادات را دنبال خود میکشید، شیشه عطری بود که در قاب مقوایی محفوظ مانده بود. آن را با احتیاط برداشت و بو کشید. بوی عطر پدر.چشمهایش را بست و پدر را تجسم کرد. این عطر، رایحه ی دل انگیز پدر را دارد. دلتنگ است عجیب. آیه وارد اتاق شد. نگاهش به زینب بود که چطور عطر یادگاری پدر را بو میکشد و مدهوش میشود. آرام شروع کرد: من خیلی کوچیک بودم که بابات اینا اومدن تو کوچه ما. اون موقع ها مثل الان نبود که بچه ها سرگرمیهاشون انفرادی باشه. خاله بازیامون هم تو کوچه و دم در خونه هامون بود. تابستون و زمستون، برف و بارون و آفتاب و مهتاب نداشت. از صبح تا ظهر که بریم برای نهار، بعدم که مامان بابا بخوابن و بریم تو کوچه تا شب که جنازمون میومد خونه از خستگی. این برای پسرا شدیدتر بود و دخترا کمتر و محدود تر. من بیشتر همبازی عمو محمد بودم. مهدی همیشه حواسش بهمون بود. روزایی که باباش بهش پول میداد تا بستنی بخرن و اون سهم بستنی خودشو میداد به من تا با محمد که بازی میکنیم، بخوریم. خودش که میگفت، از همون روزا، حسش به من فرق میکرد و اونم نمیدونست چه حسیه. فکر میکرد چون خواهر نداره، من براش حکم خواهرو پیدا کردم. آیه کنار زینبش نشست و آهی کشید: روزای عمرمون گذشت تا یک روز که به خودم اومدم و دیدم همش حواسم به اینه که کی میاد و کی میره. پسر سر به زیر و محجوب محله. اون روزا سال سوم دبیرستان بودم و مهدی رفته بود دانشگاه افسری، آخر هفته ها منتظر اومدنش بودم. همه محل منتظرش بودن. هیچ روزی غمگین تر از روز فوت باباش ندیدمش. اون روز خیلی غم داشت نگاهش. دلمو آتیش میزد. خیلی به پدرش وابسته بود. یادمه هفتمه باباش بود که دعوا شد. صدای داد و دعوا توی محل پیچید و بابام تندی رفت بیرون. صدای داد هوار مهدی و محمد میومد. دلم لرزید. یک جورایی صداش پر از خشم و بغض بود. عموش گفته بود مادرشون باید بعد سر اومدن عده اش، عقدش بشه. دو تا برادر اون روز قیامت کردن. آخرم، شر عمو رو از خونه کندن. تازه کنکور داده بودم و دانشگاه تهران قبول شده بودم که زمزمه پیچید سیدمهدی میخواد زن بگیره. حالم رو اون روزا باید میدیدی. خیلی غصه خوردم. ادامه دارد... نویسنده:
خیلی شبا گریه کردم. یادمه یک روز که با دوستام رفته بودیم بیرون، وقتی اومدم تو محل، دیدم طبق معمول پسرا سر کوچه نشستن و مشغول حرف زدنن. منم مثل همیشه بدون توجه به اونا، سرمو انداختم پایین و رفتم سمت خونه. همه بچه های محل رو میشناختم، بیشترشون همبازیام بودن. یک لحظه نگاهم افتاد به در خونه بابات اینا. بابات دم در ایستاده بود. یک لحظه چشم تو چشم شدیم، فوری سرشو انداخت پایین. کوچه برعکس همیشه تو سکوت سنگینی فرو رفته بود. همه نگاها به من بود. همون شب مامان فخری اومد خواستگاری. همه محل میدونستن سیدمهدی دختر حاج علی روخواستگاری کرده و منتظر اجازه خواستگاریه. شب عقد کنون بود. عاقد بعد از هزار تا سلام و صلوات رسید به عروس خانوم وکیلم؟ همه ساکت شده بودن و منتظر بودن یکی منو بفرسته گل بچینم! یکهو دوستم سها که از بچه های محلمون بود گفت: کسی چیزی نمیگه؟خودم بگم؟وقتی دید همه منتظرن و از اطراف زمزمه بگو بگو میاد گفت: عروس خانوم دارن برای سلامتی امام زمان ختم قرآن میکنن، بعدشم قراره برن دعای کمیل و جامعه کبیره. تموم که شد هم قرار صد و بیست و چهار هزارتا صلوات به نیت صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای تعجیل در ظهور بفرستن. عاقد هم بلند شد و گفت: پس هفته دیگه مزاحم میشیم که عروس خانوم کارشون تموم بشه. زینب سادات خندید: عجب عاقد پایه ای بود. آیه سرش را به تایید تکان داد: آره، دوست بابا بود دیگه، بعد سها گفت: نه حاج آقا، حالا تشریف داشته باشید. عروس خانوم خسته که شد، برای استراحت اومد، بله رو ازش بگیرید. عاقد نشست و دوباره گفت و گفت تا رسید به وکیلم؟ همه منتظر به سها نگاه میکردن خودشو به شرمندگی زد و گفت: تو رو خدا ببخشید، عروس خانوم اومدن، وسایلشونو جمع کردند و برای حج تمتع تشریف بردن، کاش زودتر میگفتین وکیلم که شرمنده شما نشم. روم سیاه،یک ماه دیگه تشریف بیارید بله رو گرفتید همه فقط میخندیدن. دو نفری که قرار بود پارچه رو بالا سر ما بگیرن که روده بر شده بودن از خنده، پارچه رو انداخته بودن رو سر ما! خلاصه، عقد کنونی شده بود اون روز. حیف که سها زود ازدواج کرد، میخواستم برای عمو محمدت بگیرمش! زینب سادات: چشم زن عمو سایه روشن! آیه آرام به شانه زینبش کوبید: نگی بهش!عموت رو میکشه. چون سایه هم مثل سها دیوونه بود برای عموت گرفتیمش دیگه. زینب با ذوق به آیه نگاه میکرد. آیه دست در جعبه کرد و چند آلبوم کوچک و بزرگ بیرون آورد. عکس ها را ورق میزد و خاطرات آن روزها را برای دخترش دوره میکرد. آخرین آلبوم را بست و به دخترکش گفت: محمدصادق خیلی پیگیره. بابات با عمو مسیح حرف زده اما راضی نمیشن. میگن اجازه بدیم خود محمدصادق باهات حرف بزنه شاید راضی شدی. بگم بیان یا نه؟ زینب سادات شرمگین شد: من که گفتم نه. آیه: به من گفتی اما به اونا نگفتی که مامان جان. باید یاد بگیری خودت از حقت دفاع کنی. حرفاشو بشنو،نخواستی بگو نه زینب قبول کرد...خبر موافقت زینب سادات با خواستگاری محمدصادق مثل بمب ترکید. مریم و مسیح مهیای سفر میشدند. زهرا که درگیر کودکش بود و آمدنش را تا بله برون به تاخیر انداخت. اما، بی تاب تر از همه محمدصادقی بود که صبرش نتیجه داد. مراد دلش در چند قدمی اش بود و این بی تاب ترش میکرد. ادامه دارد... نویسنده:
"رمان دسته گل و شیرینی در دست هایشان، لبخند بر لبانشان، پشت درخانه حاج علی ایستادند. ایلیا در را باز کرد. محمدصادق از خجالت خیس عرق بود. بخصوص بعد از دیدن سیدمحمد در خانه، اضطرابش بیشتر شد. هر چقدر دلش به رفاقت ارمیا و مسیح خوش بود، از این عموی دلنگران خوشبختی زینب میترسید. ته دلش خالی شد. سیدمحمد کم از پدر زن های سخت گیر نداشت. آیه، سایه را روی صندلی نشاند و گفت: چقدر استرس داری! تازه زایمان کردیا!بشین و اینقدر به من استرس نده. سایه: محمد خیلی راضی نیست. میترسم حرفی بزنه و دلخوری پیش بیاره! آیه: هنوز از اون سال ناراحته؟ سایه: آره، کم چیزی نبود براش که زنش رو نرسیده دیپورت کردن، اونم این همه راه و شبونه و تک و تنها. اما بیشتر نگران زینبه. میگه این رفتارو اگه با یادگار برادرم بکنه. چکار کنم؟! آیه نفس عمیقی کشید: درک میکنمش. منم گاهی میگم کاش سیدمهدی بود. یا اگه نیست کاش مسئولیتی به سنگینی زینب نبود. اگه پسر بود، کمتر دلنگرانی داشتم. زهرا خانوم وارد آشپزخانه شد وحرفشان را قطع کرد: بیاید بیرون دیگه، زشته اینجا نشستید. بنده خدا مریم اونجا تنها نشسته. آیه و سایه بلند شده و دنبال زهرا خانوم رفتند.جمع آن صمیمیت سابق را نداشت. سنگین بود و نفس گیر. با حرف مسیح، سنگین تر هم شد. مسیح: بالاخره صبر ما جواب داد و زینب خانوم راضی شد. باید بیشتر به نظر جوان ها احترام گذاشت. بلاخره اونا باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن. ما که نمیتونیم مجبورشون کنیم! سید محمد ابرو در هم کشید و ارمیا مراعات برادری اش را با مسیح نکرد. اصلا جایی که بحث زینبش بود، مراعات نمیشناخت. ارمیا: کاملا درست میگی، ما حق نداشتیم دخالت کنیم اما اصرارهای شما باعث شد دخالت کنیم و یک جورایی زینب جان رو مجبور کنیم. سید محمد لبخندش را قورت داد، سایه و آیه لب گزیدند و محمد صادق بی قرار روی مبل جابجا شد. جو سنیگین که سنگین تر شد، حاج علی میانه را گرفت زینب سادات را صدا کرد. زینب که با سینی چای به جمع پیوست، نگاه محمدصادق بیقرار شد و روی زینب نشست. متانت و وقار زینب دل را برده بود. این حجب و حیای ذاتی اش. این لبخند های ملیح... صدای مسیح، افکار محمدصادق را برید: حالا اجازه بدید بچه ها صحبت هاشونو بکنن، اگه تفاهمی بود ما ادامه بدیم. صحبت یک ساعتشان آنقدر جواب داد که در میان بهت و حیرتِ جمع،زینب سادات جواب مثبت داد...
"رمان سیدمحمد کلافه قدم میزد. ارمیا را تازه روی تخت خوابانده بودند. ارمیایی که سخت در فکر بود. آیه نگاه سرزنش بارش را روی زینب سادات نگاه داشت. سایه خواست میانجی گری کند: چرا اینجوری میکنید؟ این زندگی خودشه! آیه عصبی شد: زندگی خودشه؟ پس چرا تا قبل اومدنشون هی میگفت نه؟هی میگفت نمیخوام؟ الان مریم و مسیح فکر میکنن ما دروغ میگفتیم. سیدمحمد میان حرف آیه آمد: آخه تو با خودت چه فکری کردی؟ خودت میدونی با رفتارای محمدصادق نمیتونی کنار بیای! تو همیشه خودت تصمیم گرفتی، خودت خواستی! تو اینجوری بزرگ شدی! چطور میتونی با کسی زندگی کنی که مثل مسیحه؟ زینب سادات آرام گفت: مثل عمو مسیح نیست. گفت بهش فرصت بدم. گفت منو دوست داره. رنگ صورت زینب سادات سرخ شد. دخترک خجالتی سیدمهدی، دخترک ناز پرورده ارمیا، دخترک پر از حجب و حیای آیه! ارمیا میانه را گرفت: بهش فرصت بدید فکر کنه. اون باید برای زندگیش تصمیم بگیره. بعد آیه را صدا کرد: آیه جان، میشه بیای؟ سیدمحمد به سمت ارمیا رفت: کاری داری داداش؟ ارمیا به برادرانه هایش لبخند زد: نه، کاری ندارم، حرف دارم باهاش. سیدمحمد شانه ارمیا را بوسید و تنهایشان گذاشت. ارمیا: بهش سخت نگیر جانان! آیه کلافه شد و نفسش را با شدت بیرون داد: امانته! جز امانت بودنش، جونمه، بچمه! سید اولاد پیغمبره!من نگران این انتخاب اشتباهم! زینبم خوشبخت نمیشه. میدونم. ارمیا: زینب داره احساسی تصمیم میگیره. اون هنوز سنی نداره و با دو تا کلمه خام میشه. حرفی در این نیست که محمدصادق دوستش داره! اما اون نمیتونه این دوتا رو از هم تفکیک کنه. نمیتونه بفهمه زندگی فقط احساس نیست. بخش بزرگش احساسه، اما محمدصادق آدم کنترلگری هستش و زینب در لحظه زندگی میکنه!خودش تصمیم میگیره!میدونم که زینب به زودی از تصمیمش بر میگرده. آیه: قیمت این تجربه براش زیاده ارمیا! ارمیا: اگه نذاری تجربه کنه، بدتر میشه. هزینه های بیشتری میدی. همیشه حسرت میخوره و تو رو مانع خوشبختی خیالیش میدونه! آیه: یک عمر به مردم مشاوره دادم،راهکار دادم، زندگی ساختم، حالا تو کار خانواده خودم موندم! چقدر خوبه که هستی. ارمیا لبخند زد: نباشمم تو میدونی چکار کنی! آیه اخم کرد: جرات داری نباشی؟ صدای خنده ارمیا بلند شد، اما آنقدر آرام بود که دل آیه از مظلومیتش گرفت. ادامه دارد... نویسنده:
💔🙏⬅️❤️ بارالها! ما راضی نیستیم قلب مولایمان از بیماری شیعیانش به درد آید عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ أَبِي نَجْرَانَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَاالْحَسَنِ علیه السلام يَقُولُ‏: مَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ‏ شِيعَتِنَا يَمْرَضُ‏ إِلَّا مَرِضْنَا لِمَرَضِهِ،‏ وَ لَا اغْتَمَّ إِلَّا اغْتَمَمْنَا لِغَمِّهِ، وَ لَا يَفْرَحُ إِلَّا فَرِحْنَا لِفَرَحِهِ، وَ لَا يَغِيبُ عَنَّا أَحَدٌ مِنْ شِيعَتِنَا أَيْنَ كَانَ فِي شَرْقِ الْأَرْضِ أَوْ غَرْبِهَا. ‏(صفات الشيعة، ص4) حضرت رضا عليه السّلام فرمود: هيچ يك از شيعيان ما مريض نمی ‏شود مگر اين كه ما به خاطر بيمارى او بيمار می شويم، و مغموم و اندوهگين نمی شود مگر اين كه ما به خاطر غم و غصه ‏اش اندوهناك می ‏شويم، و شاد نمی ‏شود مگر اين كه ما به خاطر شادی ‏اش فرحناك می ‏شويم. هيچ يك از شيعيان ما، در هر كجا كه باشد، چه در مشرق و چه در مغرب، از ما پنهان و غايب نيست. ⚠️بارالها! با عنایت به فرموده حضرت علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام، ما راضی نیستیم قلب مولایمان حضرت صاحب الزمان علیه السلام به خاطر بیماری شیعیانش، پر از غصه و اندوه باشد. لذا از تو می خواهیم بیماری را از جامعه شیعه برطرف نمایی تا با شادی شیعیان آن حضرت، قلب مولایمان شاد گردد. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیشترین دعاهای حضرت رضا علیه السلام برای چه کسی بوده است؟- حجةالاسلام معاونیان ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»