هدایت شده از حرم
🔴 علت برخی از بیماری ها در طب اسلامی 👇
💐 امام صادق علیه السلام می فرماید بیماری انواعی دارد:
♦️ مرض بلوی (بیماری آزمایش)
👈پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: انسان ، گاه دارای مرتبه ای در پیشگاه خداوند است که با عملش ، به آن نمی رسد تا آن موقعی که به ابتلای جسمش، امتحان شود و به این وسیله ، به آن جایگاه برسد.
♦️ مرض عقوبت (بیماری کیفر)
👈 پیامبراکرم صل الله علیه و آله فرمودند: گاه بنده بیمار می شود، پس دلش نازک می شود و برخی از گناهانی را که انجام داده است، به یاد می آورد و قطره اشکی، هر چند کوچک، از چشمانش سرازیر می شود و خداوند عزوجل ، او را از گناهانش پاک می کند.
پس اگر او را از بستر بیماری بلند کند، او را پاک شده از گناه بلند می کند و اگر جانش را بگیرد، پاکیزه شده از گناه می گیرد.
♦️مرض جعل علت للفنا (بیماری ای که علت مرگ قرار داده شده است.)
👈پیامبر صل الله علیه و آله خدای متعال در خطاب به فرشتگان می فرماید ای فرشتگانم!
من بنده ام را به بندی از بندهای خودم گرفتار کرده ام.
اکنون اگر جانش را بگیرم ، او را می بخشم و اگر به او سلامتی بدهم ، در حالی از بستر بلند می شود که هیچ گناهی ندارد.
📚 منبع:بحار الانوارج10ص171
هدایت شده از حرم
🔴 واکسن طبیعی و بیخطر 👇
🌹 در روایت آمده است : امام صادق (ع) از شخصی پرسیدند، اگر فرزندت متولد شود چه کاری انجام می دهی ؟
🌸 گفت : نمیدانم .
🌹 امام (ع) فرمودند : به مقدار یک دانه عدس جاوشیر را با آب حل کن، سپس دو قطره در بینی راست ودو قطره در بینی چپ نوزاد بریز، آنگاه در گوش راستش اذان ودر گوش چپش اقامه بگو، اگر این کارها را پیش از بریدن ناف انجام دهی فرزندت هیچ گاه به پریدن از خواب وبیماری کودکان مبتلا نمی شود .
✉️ منبع : الکافی، شیخ کلینی، ج6، ص23، ح1 .
هدایت شده از حرم
🌸گاهی قهرها به این علت طولانی می شود که هیچ یک از دو طرف جرات نمی کند پا پیش بگذارد و عذرخواهی کند یا حتی سر صحبت را با طرف مقابل باز کند، چون تاب تندی را ندارد و نمی خواهد حرف های دیگری از سر دلخوری بشنود و به همین دلیل دل ما گاهی می شود انبار خصومت، مخزن چیزهای به دردنخور، منجلابی از کینه، حسادت، بغض و تنگ چشمی.
❤️ @haram110 ❤️
هدایت شده از حرم
📖 #داستانک
🔲 دعای امام صادق علیه السلام برای زائران امام حسین علیه السلام
⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️
▪️معاویه بن وهب نقل کرده: اذن خواستم که خدمت امام صادق علیه السّلام برسم،
▪️به من گفته شد که داخل شو، پس داخل شده آن جناب را در نمازخانه منزلشان یافتم
▪️پس نشستم تا حضرت نمازشان را تمام کردند
▪️پس شنیدم که با پروردگارشان مناجات نموده و می گفتند:
▪️بار خدایا، اى کسى که ما را اختصاص به کرامت داده و وعده شفاعت دادى و مختص به وصیّت نمودى (یعنى ما را وصى پیامبرت قرار دادى)
و علم به گذشته و آینده را به ما اعطاء فرمودى،
و قلوب مردم را مایل به طرف ما نمودى،
من و برادران و زائرین قبر پدرم حسین علیه السّلام را بیامرز،
▪️آنان که اموالشان را انفاق کرده و بدنهایشان را به سختی انداخته بخاطر اشتیاق در نیکى به ما و امید به پاداشهایى که در دوستى و پیوند با ما نزد توست برای رسیدن به ما و براى شادمان نمودن پیامبر تو و پذیرفتن فرمان ما و خشمگین ساختن دشمنان ما.
▪️اینان اراده و نیّتشان از این ایثار کسب رضایت و خشنودى تو است پس تو هم از طرف ما این ایثار را جبران کن
▪️ و بواسطه رضوان احسانشان را جواب گو باش
▪️و در شب و روز حافظ و نگاهدارشان بوده و اهل و اولادى که از ایشان باقى مانده اند را بهترین جانشینان قرار بده و مراقب و حافظشان باش
▪️ و شر و بدى هر ستمگر عنود و منحرفى را از ایشان و از هر مخلوق ضعیف و قوى خود کفایت نما،
▪️و ایشان را از شر شیاطین انسى و جنّى محفوظ فرما
▪️و برترین چیزى را که در دور بودنشان از اوطان خویش از تو آرزو کرده اند را به ایشان اعطاء کن
▪️ و نیز به ایشان برتر و بالاتر از آنچه را که بواسطه اش ما را بر فرزندان و اهل و نزدیکانشان اختیار کردند ببخش، بار
▪️خدایا دشمنان ما بواسطه خروج بر ایشان آنان را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند ولى این حرکت اعداء ایشان را از تمایل به ما باز نداشت و این ثبات آنان از باب مخالفتشان است با مخالفین ما،
▪️پس تو این صورتهائى که حرارت آفتاب آنها را در راه محبّت ما تغییر داده مورد ترحّم خودت قرار بده
▪️و نیز صورتهائى را که روى قبر ابى عبد اللَّه الحسین علیه السّلام مى گذارند و بر مى دارند مشمول لطف و رحمتت قرار بده
▪️و همچنین به چشمهائى که از باب ترحم بر ما اشک ریخته اند نظر عنایت فرما
▪️و دلهائى که براى ما به جزع آمده و بخاطر ما سوخته اند را ترحم فرما،
▪️بار خدایا به فریادهائى که بخاطر ما بلند شده برس،
▪️خداوندا من این ابدان و این ارواح را نزد تو امانت قرار داده تا در روز عطش اکبر که بر حوض کوثر وارد مى شوند آنها را سیراب نمائى.
▪️و پیوسته امام علیه السّلام در سجده این دعا را مى خواندند
▪️ هنگامى که از آن فارغ شدند عرض کردم:
فدایت شوم این فقرات و مضامین ادعیه اى که من از شما شنیدم اگر شامل کسى شود که خداوند عزّ و جلّ را نمى شناسد گمانم این است که آتش دوزخ هرگز به آن فائق نیاید!!! به خدا سوگند آرزو دارم آن حضرت (حضرت امام حسین علیه السّلام) را زیارت کرده ولى به حج نروم.
▪️امام علیه السّلام به من فرمودند: چقدر تو به قبر آن جناب نزدیک هستى، پس چه چیز تو را از زیارتش باز مى دارد؟
▪️سپس فرمودند: اى معاویه زیارت آن حضرت را ترک مکن.
▪️عرض کردم: فدایت شوم نمى دانستم که امر چنین بوده و اجر و ثواب آن این مقدار است.
▪️حضرت فرمودند: اى معاویه کسانى که براى زائرین امام حسین علیه السّلام در آسمان دعا مى کنند به مراتب بیشتر هستند از آنان که در زمین براى ایشان دعاء و ثناء مى نمایند.
▪️اى معاویه به جهت ترس و وحشت زیارت قبر حضرت امام حسین علیه السّلام را ترک مکن،
زیرا کسى که زیارت آن حضرت را ترک کند چنان حسرتى بخورد که آرزو نماید قبر آن حضرت نزد او باشد و بتواند زیاد به زیارتش برود،
▪️آیا دوست دارى که خدا تو را در زمره کسانى ببیند که حضرت رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم و حضرات على و فاطمه و ائمه علیهم السّلام در حقیشان دعا فرموده اند.
▪️آیا دوست نداری روز قیامت جزء کسانی باشی که با ملائکه مصافحه میکنند؟
▪️آیا دوست نداری قیامت جزء کسانی باشی که هیچ گناهی در پرونده اعمال او دیده نمیشود!
▪️آیا دوست نداری قیامت جزء کسانی باشی که با رسول خدا مصافحه میکنند!
⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️
📚الکافی، ج۴، ص: ۵۸۲
💥 @haram110
هدایت شده از حرم
🌹آدمهاهمیشه خوب را
❣برای یافتن خوب تر رها میکنند
🌹غافل از اینکه خوب همانیست
❣که وقتی ازهمه چیز وهمه کس بریدی
🌹یادش می افتی
❣همان کسی که
🌹هر روز حالت را میپرسد
❣و تو سرسری میگویی خوبم
🌹همان کسی که
❣تو حضورش را همیشه دیدی و حس کردی
🌹اما ساده گذشتی
❣همان کسی که
🌹وقتی که کم حوصله ای زمین و زمان را
❣به هم میدوزد تا تو لبخند بزنی
🌹خوب
❣همان کسی است که
🌹بی منت تو را دوست دارد
❣که تو صدبار دست رد به سینه اش میزنی
🌹اما یکبار هم خواهشت را رد نمیکند
❣خوب همانیست
🌹که طاقت قهر ندارد
❣میگوید قهر اما دلش
🌹دوری ات را تاب نمی اورد
❣خوب همانیست که
🌹همه احساسش را خرج تو و اطرافیانش میکند
❣خوب همانیست که
🌹به جرم احساسش هرلحظه غرورش رامیشکنی
❣دلش را میشکنی
🌹و او دم نمیزند
❣کجا با این عجله
🌹لحظه ای درنگ کن
❣خوب خود را با خود نمیبری ؟
🌹خوب یک نفر است
❣وهرگز تکرارنمیشود
🌹مبادا از دستش بدهی
هدایت شده از حرم
❖
مردی به پیامبر خدا،
حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد.
سلیمان پرسید: کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها!
سلیمان در گوش او دمید
و عملا زبان گربه ها را آموخت....
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا فروخت!
گربه آمد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید آیا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم...!!
👌👌👌👌👌👌👌👌👌
💛🍁 @haram110
هدایت شده از حرم
🔴به جای خداوند تصمیم نگیریم!
✅جندب غفاری از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) نقل کرده که حضرت فرمود:
🔰مردی گفت: خداوند فلان شخص را(به خاطر گناهانش)هیچگاه نمی بخشد.
🔱خداوند به من وحی فرمود: که بگو چه کسی از جانب من می گوید من فلان شخص را نمی بخشم؟
🔵 من او را بواسطه سخن این شخص که گفت او را نمی بخشم، بخشیدم و همه گناهان گذشته اش را از نامه اعمالش محو کردم...
💥نبخشیدن از خصلت های خداوندی نیست که نام خود را "غفّار" نهاده است!
🌺 وقتی درک کردیم که ذات حق تعالی چقدر بر بنده های خود محبت دارد، آنوقت است که گسترده حب خداوند بر تمام خصلت هایش را درک خواهیم کرد حتی بر غضبش...
هدایت شده از حرم
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
چهل سال پیش دخترهای خانه صبحها زود بیدار میشدند تا قبل از مدرسه رفتن همه جای خانه را رفت و روب کرده باشد و بعد اجازه داشتند راهی مدرسه شوند
پسرها بايد يا صبح زود يا عصر
نان و مايحتاج خانه را خريد میكردند
و كارهای مردانه را در كمك پدر خود انجام میدادند
حالا با نسلی روبرو هستیم که صبح که بیدار میشوند، از هتل خانهشان خارج میشوند
چون که والدینشان به عنوان مستخدمین
"هتل خانه" همه جا را رفت و روب خواهند کرد
و با يك تلفن همه چيز درب خانه مهياست
نسلی که در برابر اتاقی که در آن میخوابد
و خانهای که در آن زندگی میکند
و ظرفی که در آن غذا میخورد
احساس مسئولیت ندارد!
آیا در برابر سرزمینی که از آب و خاک آن بهرهمند است حس مسئولیت خواهد داشت!!!
برای این نسل،
سرزمین هم چون هتلی است که
میتوان خورد و خوابید و ریخت و پاشید
از مواهب طبیعی آن بهرهمند شد
و بعد اگر باب میل نبود آن را ترک کرد
سرزمین هم مثل خانه برای این نسل هتل است
با این تفاوت که متأسفانه مستخدم سرجهاز ندارد و همه فقط برای خوردن و خوابیدن و بردن آمدهاند
این نسل را چه کسی و چه کسانی
چنین تربیت کردند!؟
کی بود؟ کی بود؟!
اتفاقاً این دفعه من بودم، تو بودی
ما بودیم و...همه بودند!
کمی به خود بیائیم و تکانی به خودمان
و این نسل هتل نشین بدهیم !!!
گر چه به نظر من نسلی که این بچهها رو تربیت کرد، فکر میکرد چون خودش سختی کشیده، باید هر جور امکاناتی رو برای بچهاش فراهم کند
و این موضوع از تهیه سیسمونی برای کودک به دنیا نیامده شروع میشود
و متأسفانه ادامه پیدا میکند تا جائی که شأن والای مادر و پدری خودش را در حد یک مستخدم برای اربابش پائین بیاورد مبادا که آبی در دل فرزندش تکان بخورد
اما غافل شد از اینکه هر باغچه و مزرعهای با آب زیادی فاسد میشود و به لجنزار تبدیل خواهد شد
گاهی باغبان به گیاهش بی آبی رو تحمیل میکند، چون میداند آن گیاه نیاز دارد چند روز بستر خشکی داشته باشد تا بتواند ریشههایش را در خاک رشد بدهد و به حیاتش ادامه بدهد
امیدوارم همهٔ ما مادرها و پدرها بتوانیم به این درک برسیم که امکانات هتلی ایجاد کردن برای فرزندانمان افتخار نیست!
مسئولیت پذیر کردن و قدردان بار آوردن کودکانمان افتخار است...
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
هدایت شده از حرم
خدایا...
دستانم را میگیری !
عطر رازقــ🌸ـــی در فضا میپیچد...
دلم گـرم میشود...
به بودنت...
به مهرت...
به اغوشت...
و من خالی میشوم
و رهـا از هرچه غیر توست...
وقتی تو در قایق کنارم نشستی؛
مرا ترسی از طوفان دریا نیست....
محبوب دوست داشتنیام
خــ❥ــــدا ...
دوستت دارم. ☘
#شبتون_در_پناه_حق
🌸🍃🍂🍃🌸
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_شصت
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان
یاسمن اهی کشید و گفت:
ــ طلاق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت:
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه،
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد:
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد.
سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد.
با کمک یاسمن همه ی خرید هارا از همان مغازه تهیه کرده بود،در پرو چادرش را
مرتب کرد و خارج شد.
یاسمن با دیدن سمانه گفت:
ــ سمانه باور کن نمیخواستم بگیرم ها ،ولی شوهرت به زور حساب کرد
سمانه چشم غره ای به کمیل رفت.
بعد از تحویل خریدها ،و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند.
سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ چرا حساب کردید؟
ــ چه اشکال داره
ــ قرارمون این نبود
ــ ما قراری نداشتیم
سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت:
ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم
کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید:
ــ حرف من کجاش خنده داشت؟
ــ خنده نداشت فقط اینکه
ــ اینکه چی؟
ــ من لباس خریدم
ــ چـــــــی؟
ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم
سمانه یا عصبانیت گفت:
ــ شما منو سرکار گذاشتید؟
ــ نه فقط یکم شوخی کردم
ــ ولی شما سرکارم گذاشتید.
کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید.
ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید.
ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه
به ماشین رسیدند کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت:
ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه
سمانه سوار شد کمیل در را بست و خوش هم سوار شد.
ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم
ــ من وقتی تو پرو بودید با آقا محمود تماس گرفتم ،بهش گفتم که کمی دیر میکنیم
سمانه سری تکان داد و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد.
کمیل ماشین را کنار یک رستوران نگه داشت ،پیاده شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد که با یک تشکر وارد شد،نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت،تا زمانی که
سفارشاتشان برسد در مورد مکان عقد صحبت کردند،با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند،سمانه زودتر از کمیل سیر شد ،خداروشکری گفت و از جایش بلند شد.
ــ من میرم سرویس بهداشتی
ــ صبر کنید همراهیتون میکنم
ــ نه خودم سریع میام
به طرف سرویس بهداشتی رفت،سریع دست و صورتش را شست و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد،به طرف میزشان رفت اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد
به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد.
در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شدند.
کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشت محکمی بر روی فرمون کوبید.
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_شصت_و_یک
ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
ــ چی شده؟
ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالارفت،یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
ـ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت
با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن
قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم....
آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عروس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش ا
امد و ست طالی زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز
گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه
به خودش آمد:
ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین
انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود