🙏🏼 دعای شب نهم ماه رمضان منقول از رسول خدا صلّی الله علیه و آله
دعای پیامبر صلّی الله علیه وآله در شب نهم ماه رمضان عبارت است از:
يَا سَيِّدَاهْ يَا رَبَّاهْ، يَا ذَا الْجَلَالِ وَ الْإكْرَامِ، يَا ذَا الْعِزِّ الَّذِي لَا يُرَامُ، يَا قَاضِيَ الْأُمُورِ، يَا شَافِيَ الصُّدُورِ، إجْعَلْ لِي مِنْ أَمْرِي فَرَجاً وَ مَخْرَجاً، إقْذِفْ رَجَاكَ فِي قَلْبِي حَتَّى لَا أَرْجُوَ أَحَداً سِوَاكَ، تَوَكَّلْتُ عَلَيْكَ سَيِّدِي وَ إلَيْكَ يَا مَوْلَايَ، أَنَبْتُ وَ إلَيْكَ الْمَصِيرُ، أَسْأَلُكَ يَا إلَهَ الْآلِهَةِ، يَا جَبَّارَ الْجَبَابِرَةِ، يَا كَبِيرَ الْأَكَابِرِ، وَ يَا مَنْ إذَا تَوَكَّلَ الْعَبْدُ عَلَيْهِ كَفَاهُ وَ صَارَ حَسْبَهُ وَ بَالِغَ أَمْرِهِ عَلَيْكَ، تَوَكَّلْتُ فَاكْفِنِي، وَ إلَيْكَ أَنَبْتُ فَارْحَمْنِي، وَ إلَيْكَ الْمَصِيرُ، فَاغْفِرْ لِي وَ لَا تُسَوِّدْ وَجْهِي يَوْمَ تَبْيَضُّ فِيهِ الْوُجُوهُ، إنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ، صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ ارْحَمْنِي وَ تَجَاوَزْ عَنِّي، إنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. (بحارالأنوار، ج98، ص76 به نقل از البلدالامین)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏⚡️من پروردگار جفاکار و نامهربانی نیستم
قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله: يَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى: مَنْ أَحْدَثَ وَ لَمْ يَتَوَضَّأْ فَقَدْ جَفَانِي. وَ مَنْ أَحْدَثَ وَ تَوَضَّأَ وَ لَمْ يُصَلِّ رَكْعَتَيْنِ فَقَدْ جَفَانِي. وَ مَنْ أَحْدَثَ وَ تَوَضَّأَ وَ صَلَّى رَكْعَتَيْنِ وَ دَعَانِي وَ لَمْ أُجِبْهُ فِيمَا سَأَلَنِي مِنْ أَمْرِ دِينِهِ وَ دُنْيَاهُ فَقَدْ جَفَوْتُهُ وَ لَسْتُ بِرَبٍّ جَافٍ. (إرشاد القلوب، ج1، ص60/وسائلالشیعة، ج1، ص382)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: خداوند می فرماید: هر كس حَدَثى از او سر زند (حَدَث، یعنی عوامل باطل شدن وضو) و وضو نگیرد، به من بی مهری کرده است. هر كس حَدَثى از او سر زند، و تجديد وضو كند و دو ركعت نماز به جا نياورد، به من بی مهری کرده است. هر كس حدثى از او سر زند و تجديد وضو كند و دو ركعت نماز به جا آورد و مرا بخواند ( و از من چیزی بخواهد) و من درخواست دینی و دنیوی او را پاسخ ندهم، من به او بی مهری کرده ام، حال آن که من پروردگار جفاکار و نامهربانی نیستم.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
پرطرفدارترين و بيشترين فراواني اسم دختر و پسر در سال ۹۹ اعلام شد.
براساس جديدترين گزارش سازمان ثبت احوال، فاطمه و اميرعلي پرطرفدارترين و محبوب ترين اسامي در ميان خانواده هاي ايراني است.
در سال ۱۳۹۹ در مجموع ۵۳۸ هزارو ۹۷۰ نام براي بانوان در کل کشور ثبت شده است که فاطمه با ۱۹هزارو ۱۲۱ ثبت، زهرا ۱۱هزارو ۷۵۸ ثبت، رستا ۹هزارو ۲۵۹ ثبت، حلما ۸هزارو ۶۳۴ ثبت، زينب ۸هزارو ۵۲۳ ثبت، آوا ۷هزارو ۴۳۰ ثبت، مرسانا ۶هزارو ۵۳۰ ثبت، يسنا ۵ هزارو ۵۲۳ ثبت، نازنين زهرا ۵هزارو ۳۱۴ ثبت و فاطمه زهرا هم با ۵ هزارو ۳۰۸ ثبت ۱۰ نام دختر پر طرفدار در سال گذشته است که خانواده ها براي فرزندان خود انتخاب کرده اند.
در سال ۹۹ همچنين ريحانه با ۵ هزارو ۱۴۴ ثبت، آيلين ۴هزارو ۹۳۰ ثبت، همتا ۴هزارو ۸۳۳ ثبت، باران ۴هزارو ۶۲۶ ثبت، رها ۴هزارو ۳۳۸ ثبت، دلوين ۴هزارو ۲۱۴ ثبت، هانا ۴هزارو ۱۹۸ ثبت، نيلا ۴هزارو ۷۵ ثبت، نفس ۴هزارو ۲۲ ثبت و بهار با ۴هزارو ۱۴ ثبت نيز ۱۰ نام ديگري است که از سوي ايرانيان انتخاب شده است. به اين ترتيب فاطمه بيشترين فراواني و بهار کمترين فراواني را در ميان نام بانوان دارا هستند.
از سوي ديگر در سال ۱۳۹۹ در مجموع ۵۷۵ هزارو ۲۱۹ نام براي مردان در کل کشور ثبت شده است که اميرعلي با ۱۵هزارو ۱۳۲ ثبت، محمد ۱۴ هزارو ۴۳۴ ثبت، علي ۱۳ هزارو ۱۵۹ ثبت، اميرحسين ۱۱هزارو ۲۰۱ ثبت، حسين ۱۰هزارو ۳۵۹ ثبت، آراد ۹هزارو ۵۰ ثبت، ابوالفضل ۸هزارو ۹۲۷ ثبت، آريا ۸هزارو ۲۷۹ ثبت، ساميار ۷هزارو ۶۳۲ ثبت و اميرعباس با ۷هزارو ۵۰۳ ثبت جزو ۱۰ اسم اول انتخابي خانواده ها براي فرزندانشان بوده است.
همچنين در سال ۹۹ خانواده ها ۱۰ نام ديگري که براي فرزندانشان برگزيدند نام هاي محمدحسين با ۷هزارو ۸۴ ثبت، محمدطاها ۶هزارو ۸۹۱ ثبت، آي هان ۶هزارو ۴۳۲ ثبت، ماهان ۶هزارو ۳۳۳ ثبت، کيان ۶هزارو ۳۲۲ ثبت، اميرمحمد ۵هزارو ۸۵۸ ثبت، عليرضا ۵هزارو ۷۳۹ ثبت، محمدرضا ۵هزارو ۶۶۱ ثبت، مهدي ۵هزارو ۵۷۰ ثبت و محمدمهدي با ۵هزارو ۲۴۵ ثبت بود. به اين ترتيب اميرعلي بيشترين فراواني و محمدمهدي کمترين فراواني نام را در ميان نام مردان دارا هستند.
*همه بخونن*
*۹ نشانه یک شریک زندگی خوب*
🔹با اینکه سرش شلوغه برات وقت میزاره
🔹از عذرخواهی کردن به خاطر اشتباهاتش احساس شرمندگی نمیکنه
🔹شاید احساس حسادت داشته باشه اما اجازه میده فضای خودت رو داشته باشی و خودش رو مالک نمیدونه
🔹تا وقتی عصبی و ناراحت هستی چیزی نمیگه و تا وقتی آروم شی تو رو تو آغوش خودش نگه میداره
🔹وقتی باهم هستید احساس خوشبختی،خاص بودن و مهم بودن میکنی
🔹وقتی با اونی اصلا گذر زمان رو حس نمیکنی
🔹هر وقت ناراحتی، بامزه و حتی بچگانه رفتار میکنه تا لبخند به لبت بیاره
🔹از لحاظ شخصیتی و مالی و عاطفی درکت میکنه و شکایت نمیکنه
🔹همیشه ازت به خوبی حمایت میکنه و مسیر زندگیت رو هموار تر میکنه
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🔞 #رسوایی
#قسمت_سوم
💢 #اعتراف_عجیب_پسرهابه_دخترها😳🤭
🚫+۱۸
⚠️این کلیپ روحتماپخش کنید
--•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
*به هم ریختگی خانه*
❌برخی از والدین، نسبت به نظم حاکم بر خانه، حسّاسیت بسیاری دارند و با هر چیزی که نظم خانه را به هم بریزد، مبارزه میکنند.
⛔️یکی از نتایج طبیعی آزادی کودک نیز به هم ریختگی خانه است. بنا بر این، از دیدگاه این دسته از والدین، کودک نباید آزاد باشد.
📛بدون تردید، به هم ریختگی خانه را باید از لوازم آزاد بودن کودک برشمرد؛ امّا اگر آزادی را یک نیاز بدانیم که پاسخ ندادن به آن، نتایج زیانباری خواهد داشت، باید به فکر مرتّب ماندن خانه بود یا تربیت کودک؟
⚠️اگر چه پاسخ این سؤالات، روشن است؛ امّا گاهی به جهت حسّاسیت داشتن بیش از اندازه نسبت به برخی امور، از مسائل مهمتر غافل میشویم.
✅ بی شک مرتب بودن خانه خوب و پسندیده است؛ امّا نه تا این اندازه که مرتّب بودن را به تربیت، ترجیح بدهیم.
💯 به کسانی که خانههای بزرگی دارند و برایشان این امکان وجود دارد که یک اتاق را به کودکان خود اختصاص دهند، توصیه میشود این کار را انجام دهند. این کار، میزان قابل توجّهی از آزادیهای کودک را به داخل اتاق خود هدایت میکند و به هم ریختگی محیط خانه، کمتر می شود.
✳️ البته اختصاص یک اتاق به کودک، تمایل او به حضور در محیط عمومی خانه را از بین نمیبرَد؛ امّا به هر حال، اگر کودک در محیط اتاق خود احساس آزادی بیشتری کند، تمایل کمتری برای شلوغ کردنِ محیط بیرون از اتاق خود را خواهد داشت.
❌ برخی از والدین که اتاقی را به کودک خود اختصاص دادهاند، نوع برخوردشان با او به گونهای است که گویا آن اتاق، زندان کودک است. اختصاص ندادن یک اتاق به کودک، بهتر از تبدیل کردن اتاق به زندان است.
👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴👴
خیاط ما اوستا رضا
کار میکنه برای ما
پارچهها رو چی میکنه؟
میبره، قیچی میکنه
نخ رو تو سوزن میکنه
شروع به دوختن میکنه
تیک تاک چرخ خیاطی
میشه با خندهاش قاطی
اوستا رضا مهربونه
لباش همیشه خندونه
میدوزه مثل فرفره
میچرخه نخ با قرقره
لباسهای رنگ و وارنگ
بلند و کوتاه و قشنگ
شلوار و کت با پیراهن
برای تو، برای من...
کارتونکی هم اون بالا
خیاطه چون اوستا رضا
او چرخ و سوزن نداره
نخش چرا این جوریه؟
هر چی میدوزه، توریه!
4_5920268360590821851.mp3
9.24M
#دین_زیباست
#دفاع_از_حدیث
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین مدارس 👉
🔻در پاسخ به این سوال که : از کجا بدانیم احادیثی که به دست ما رسیده است از اهل بیت علیهم السلام رسیده و دروغین و جعلی نیست!
قسمت : 5
مقدمه پنجم
هشتک مرتبط:
#نقد_مسیحیت
لطفا برسانید به دست آنکه میشناسید
4_5985302845581167566.mp3
10.56M
✦
#کارگاه_انصاف 7️⃣3️⃣
#استاد_شجاعی 🎤
📌بدترین بیانصافیها،
- عادت کردن به محبت اطرافیان و نزدیکان ماست، که همیشگی بودن آن، مانع میشود که به چشممان بیاید و از آنها تشکر کنیم!
- کمی فکرکنیم؛ آیا ما به این بیانصافی بزرگ مبتلا نیستیم؟
4_6028567743370890097.mp3
5.33M
🔅 #کبد_چرب
✅ #صوت40
⚡️تحلیل و علائم کبد چرب چیست...❓
🤔کبد چرب الکلی چگونه به وجود می آید...❓
❌ترک سردیجات چقد به درمان کبد چرب کمک میکند...❓
💠درمان کبد چرب چیست...❓
🎤 #استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_شانزدهم زینب:ترسیدم اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد تا ارمیا پدری
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو
#قسمت_هفدهم
_زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم!
ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت.
تکتک را نگاه کردند و لبخند زدند. ارمیا گفت:
_من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟
آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد:
_حتما رهاست. در رو بازمیکنی تا من لباس عوض کنم؟
ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت:
_وسایلتو از اون خونه آوردی؟
ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت:
_آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون!
بعد از اتاق رفت و در را باز کرد. صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا آمد؛ حتما رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده!
لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد:
_سلام! خوش اومدید، شبنشینی اومدید؟
صدرا: یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم زود برگردیم!
آیه: برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله
ندارید!
رها: اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم.
آیه: بزرگش نکنید، چیزی نیست!
ارمیا: بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این اوضاع حواسم اینجاست.
صدرا اخم کرد:
_دوباره داری میری سوریه؟
ارمیا: مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه دیوونه که سابقه ی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانواده م شده!
صدرا: چرا دوباره میری؟
ارمیا: الان موضوع مهم امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا!
صدای ارمیا بالا رفته بود و صدای گریه ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت.
وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت:
_ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم!
صدرا: من هستم، حواسم بهشون هست!
_این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم!
آیه دخالت کرد:
_فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که!
رها: من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم.
ارمیا: برای خود شما هم خطرناکه.
آیه: به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه.
ارمیا: تا حالا انقدر نترسیده بودم!
ِ
اعتراف سنگینی بود برای مردی ک مبارز خط مقدم بود،چه کرده ای بانو که نقطه ضعف این مردشده ای!
صدرا: حواسمون به زن و بچهت هست، تو حواست به خودت باشه و دیگه هم نیومده بار سفر نبند!
ارمیا لبخندی پر درد زد و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود...
ارمیا: برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، توهم کاراتو هماهنگ کن که یه سفر دسته جمعی بریم!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_هفدهم _زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم! ارمیا زینب را روی تخ
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو
#قسمت_هجدهم
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها میافتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود و آخر هفته همه در خانه ی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه در حال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچک زینب در دست دیگرش بود وارد خانه شد. صدایش سکوت خانه راشکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همه ی نگاهها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دستهای زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به
سمت لبهای آیه برد:
_یهکم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبه رویش روی زمین زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
_تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
_چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
_چون دل یه ملت نلرزه!
آیه: نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه ساله مرد خونه شدم دوباره لرزه ی دلم شروع شد؟
ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجون بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش کرد و نگاهش هنوز به آیه اش بود. اخمهایی که نشان از علاقه ای هرچند کوچک داشت. علاقه ای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود...
آیه: خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: نفرینم میکنی بانو؟
آیه: تو تمام حرفای سید مهدی رو حفظ کردی؟
ارمیا: چطور مگه؟
آیه: اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته...
ارمیا: من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: خوبه یا بد؟
آیه: نمیدونم!
دست حاج علی روی شانه ی ارمیانشست:
_رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا!
ارمیا بلند شد و گفت:
_پس یه کم دیگه برام امانت داری کنید تا برگردم!
حاج علی خنده ی مردانه ای کرد و گفت:
_مثلا دخترمه ها!
ارمیا شانه ای بالا انداخت که باعث درددستش شد و صورتش را در هم
کرد و ناخودآگاه دست چپش را روی آن گذاشت.
آیه بلند شد و گفت:
_چی شد؟
ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی آیه کم کند.
_چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من برمیگردم. صدرا! باهام میای؟
یه کم کمک لازم دارم!
صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقه ی بالا رفتند. محمد با دقت به چشمان ارمیا خیره شد.
_وضعت چطوره؟
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_تو دکتری؛ از من میپرسی؟
محمد: بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟ گلوله خوردی؟
صدرا همانطور که در عوض کردن لباس کمکش میکرد گفت:
_حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه!
محمد: چرا روزه ی سکوت گرفتی؟
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری