#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
3⃣ عدم تقیّد
✅ گاهی عدم تقیّد، به جهت اعتقاد نداشتن است و گاهی هم به دلیل ندانستن. اگر به دلیل ندانستن باشد، میتوان در بارۀ ازدواج با این افراد، تأمّل کرد؛ امّا اگر به جهت اعتقاد نداشتن باشد، مسئله بسیارمشکل میشود.
4⃣ سختی تغییر در سنین بالا
✳️ با توجّه به سنّ این خواهر محترم، همان طور که خودشان اشاره کردند، سنّ خواستگاران ایشان به صورت طبیعی بالای 32 سال است.
❌ به طور معمول، تغییر عقاید در این سن، سختتر از تغییر در سنین نوجوانی و اوایل جوانی است؛ امّا این امر به معنای عدم امکان تغییر نیست.
⚠️ برای اینکه بتوانید به امکان تغییر یا عدم تغییر این افراد واقف شوید، بهتر است به همراه خواستگاری که ادّعا میکند این مسائل را نمیدانسته و یا اینکه میدانسته؛ ولی غفلت کرده و از حالا میخواهد پایبند باشد، به مشاوره بروید.
⬅️ ادامه دارد...
📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص ۲۰۴
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
هدایت شده از حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨
#خلاصه_زندگینامه_حضرت_رقیه(س)📜
#قسمت_سوم
مزار منسوب🏴
🌸 #حرمحضرترقیه(س)🌸
🌺در شهر دمشق بارگاهی به رقیه منسوب است این دومین زیارتگاه شیعیان در این شهر است. گفته میشود اینزیارتگاه در مکانی به نام باب الفرادیس که رقیه دختر امام حسین از دنیا رفته است، بنا شده است. آستانه حضرت رقیه ساختمانی بزرگ دارد که آمیختهای از هنر ومعماری ایرانی و اسلامی است.
🔺 #تردیدها🔻
در گزارشهای مربوط به درگذشت دختری منسوب به امام حسین(ع) در شام ناهماهنگیها و اختلافهایی دیده میشود. این گزارشها نسبت به نام، زمان و مکان وفات و همچنین سن او اختلاف دارند. ناهماهنگی این گزارشها و همچنین عدم ذکر نام وی در بیشتر منابع تاریخی سبب تردید جدی از سوی برخی محققان در انتساب وی به امام حسین(ع) شده است. مرتضی مطهری ماجرای درگذشت او در شام را از تحریفات لفظی واقعه عاشورا دانسته است
پخش سخنان آیتالله خوشوقت، از تلویزیون ایران در تردید و انکار انتساب رقیه به امام حسین(ع)موجی از مخالفتها و واکنشها را در ایران در پی داشت.
#ادامه_دارد.....
📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس.
📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش.
و....
#قمه_زنی
#تطبیر
✅ #قسمت_سوم
⭕️سر شکستن امام سجاد علیه السلام در عزای امام حسین مقابل چشم یک یهودی
✍🏼محدث نوری رحمة الله علیه در روایتی طولانی ماجرای سرشکستن امام سجاد را در عزای امام حسین نقل و در کتابش به آن استناد میکند که خلاصه ی روایت چنین است:
شخصی #یهودی به امام سجاد علیه السلام وارد میشود و میگوید که خوابی دیده است و مضمون ان این است که در خواب با برادرش به سفر میرود و در راه برادرش را گم میکند و تنها به مسیرش ادامه میدهد که ناگاه قافله ای را میبیند که سرهایی را بر نیزه ها حمل میکنند و همانند ماه میدرخشد و سری که جلوی همه قرار دارد مانند خورشید است.و ناگاه زنی قد خمیده به سمت قافله می آید و صدا میزند:پسرم!پسرم! ناگهان نیزه ای که سری مانند خورشید را حمل میکرد به دامن این زن خم شده و سر به دامن این زن آرام میگیرد و این شخص یهودی ادعا میکند که میخواهد مسلمان شود زمانی که امام سجاد چنین جریانی را میشنود:
✅ قاٰمَ عَلَیٰ طُولِهِ وَ نَطَحَ الْجِدَارُ بِوَجْهِهِ، فَکَسَرَ انْفَهُ وَ شَجَّ رَأسَهُ وَ سَاٰلَ دَمُهُ عَلَیٰ صَدْرَهُ وَ خَرَّ مَغْشِّیَاً عَلَیْهِ مِنْ شِدَّةِ الْحُزْنِ وَ الْبُکَاءَ.
👈حضرت سجاد (علیه السلام) تمام قد ایستادند و صورت مبارک خود را به دیوار منزل کوبیدند، به نحوی که 👈بینی و سر حضرت شکاف برداشت و خون بر صورت و محاسن ایشان جاری گشت و از شدت حزن و گریه از هوش رفتند👉.. و زمانی که به هوش آمدند فریادی کشیدند که صدای حضرت را تمام مدینه شنیدند👉
📚 دار السلام، تألیف میرزای نوری، جلد ۲، صفحه ۱۴٨، مؤسسة التاريخ العربي
📜 اسکن صفحه ی کتاب:
🌐 http://bit.ly/2jWBUJJ
📜 پوستر:
🌐 http://bit.ly/2wNYgD9
📚 الموسوعة الکبری عن فاطمة الزهراء سلام الله علیها، تألیف اسماعیل زنجانی خوئینی، جلد ۲۲، صفحه ۴۸۱
📜 اسکن صفحه ی کتاب:
🌐 http://bit.ly/2jXJuUE
📜 پوستر:
🌐 http://bit.ly/2fNRhQq
📌ای کسانی که میگویید اگر شخصی بخواهد بیاید مسلمان شود با دیدن عزاداری های خونی و سرشکستن ها و قمه زنی ها نمی اید مسلمان شود!آیا امام سجاد نعوذ بالله این را نمیفهمید که مقابل چشمان یک یهودی که میخواهد مسلمان شود اینطور عزاداری میکند؟!
و یا اگر آسیب زدن به بدن در عزای سیدالشهدا حرام بود آیا امام سجاد نعوذ بالله این را نمیفهمید و نمیدانست؟!
مگر امام سجاد معصوم نیست؟!مگر کوه صبر نیست؟! اما با اینطور نشان میدهد که این عزا چقدر سنگین است که چنین کسی در آن بی تابی میکند...
👈پس این رفتار امام سجاد نشان میدهد آسیب قابل جبران به بدن در عزای سیدالشهدا اشکالی ندارد و قمه زنی و سرشکستن به هیچ مایه ی وهن مذهب و دفع کافران از اسلام آوردن نیست👉
🌹الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌹
هدایت شده از حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨
#خلاصه_زندگینامه_حضرت_رقیه(س)📜
#قسمت_سوم
مزار منسوب🏴
🌸 #حرمحضرترقیه(س)🌸
🌺در شهر دمشق بارگاهی به رقیه منسوب است این دومین زیارتگاه شیعیان در این شهر است. گفته میشود اینزیارتگاه در مکانی به نام باب الفرادیس که رقیه دختر امام حسین از دنیا رفته است، بنا شده است. آستانه حضرت رقیه ساختمانی بزرگ دارد که آمیختهای از هنر ومعماری ایرانی و اسلامی است.
🔺 #تردیدها🔻
در گزارشهای مربوط به درگذشت دختری منسوب به امام حسین(ع) در شام ناهماهنگیها و اختلافهایی دیده میشود. این گزارشها نسبت به نام، زمان و مکان وفات و همچنین سن او اختلاف دارند. ناهماهنگی این گزارشها و همچنین عدم ذکر نام وی در بیشتر منابع تاریخی سبب تردید جدی از سوی برخی محققان در انتساب وی به امام حسین(ع) شده است. مرتضی مطهری ماجرای درگذشت او در شام را از تحریفات لفظی واقعه عاشورا دانسته است
پخش سخنان آیتالله خوشوقت، از تلویزیون ایران در تردید و انکار انتساب رقیه به امام حسین(ع)موجی از مخالفتها و واکنشها را در ایران در پی داشت.
#ادامه_دارد.....
📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس.
📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش.
و....
#داستان_واقعی
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_سوم
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسیالرضا»هستم.
-علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب
کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
💓👉 @haram110 👈💓
حرم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 #خطبه_فدکیه قسمت دوم
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀
#خطبه_فدکیه قسمت سوم
▪️ابْتَدِءُ بِحَمْدِ مَنْ هُوَ اَوْلىٰ بِالْحَمْدِ وَ الطَّوْلِ وَ الْمَجْدِ. اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلىٰ ما اَنْعَمَ، وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلىٰ ما اَلْهَمَ، وَ الثَّناءُ بِما قَدَّمَ، مِنْ عُمُومِ نِعَمٍ ابْتَدَأَها، وَ سُبُوغِ آلاءٍ اَسْداها، وَ اِحْسانِ مِنَنٍ والاها.
احْمَدُهُ بِمَحامِدَ جَمَّ عَنِ الاِحْصاءِ عَدَدُها، وَ نَأىٰ عَنِ الْمُجازاةِ أَمَدُها، وَ تَفاوَتَ عَنِ الاِدْراكِ أَبَدُها، وَ نَدَبَهُمْ لاِسْتِزادَتِها بِالشُّكْرِ لاِتِّصالِها، وَ اسْتَخْذَى الْخَلْقَ بِاِنْزالِها، وَ اسْتَحْمَدَ اِلىٰ الْخَلائِقِ بِاِجْزالِها، وَ ثَنّٰى بِالنَّدْبِ اِلىٰ اَمْثالِها.
و اَشْهَدُ اَنْ لا اِلٰهَ اِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، كَلِمَةٌ جَعَلَ الاِخْلاصَ تَأْوِيلَها، و ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُولَها، وَ اَبانَ فِى الْفِكَرِ مَعْقُولَها.
▪️سخنم را با ستايش خدا آغاز میكنم. ستايش آنكه به سپاس و بخشش و بزرگى سزاوارتر است. تمامى ستايش و سپاس ويژهى خداوند نيكى و الهام است. بر عطاياى پيشين و فراگير و بر احسانهاى فرو ريخته و نيكىهاى پياپى.
او را ثنا میگويم؛ به خاطر احسانهايى بیشمار كه در سپاس نگنجد و ادراك و هوش بشر را احاطه بر حدود آنها نا ممكن باشد. خداوند كه براى پيوستگى نيكىها، مردمان را به سپاس فراخوانده و براى سرشارى آسودگیها، به فروتنى وا داشته و بر دوباره طلبى احسانها، دعوت كرده تا آنها را بيشتر و برتر بخشايش كند.
و گواهى مىدهم كه خداوندگارى به جز اللّه نيست، يگانهاى كه شریکی بر او نبوده؛ [لا إله إلاّ اللّه] كلمهاى است كه خداوند تحقّق و تجسّم بيرونى آن را اخلاص مردمان قرار داده و آنچه از آن [لا إله إلاّ اللّه] قابليت دريافت دارد، در دلها به وديعه نهاده [توحيد فطرى]. [او از توحيد] آنچه قابل تعقّل است، در انديشهها روشن كرده است.
▪️Praise is to Allah for what He has bestowed to us by His Grace;
All gratitude is to Allah for what He has inspired us with, and all thanks and eulogies be for what He has in advance granted us [in the form of varied graces],
And the Abundant goods that He has bestowed upon human beings
Praise be to Allah for the benefits that He has made,
One after another [for all the creatures],
The amount is beyond the possibility of enumeration,
And the extent is limitless,
And the eternal nature is beyond human comprehension.'
He called upon His creatures to express their gratitude to Him for His constant blessings,
And abundant increase and He caused human beings to praise Him for increasing the Abundance of these benefits, and then doubled these benefits for their imploring it.
‘I bear witness that there is no god but Allah, the Only One without any companion;
A statement which by its implication purifies all hearts, the beholders
#خطبه_فدکیه #قسمت_سوم
#Fadak_Sermon ﴾3﴿💔
حرم
* 💞﷽💞 #نمنمعشق #قسمت_دوم وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم
.* 💞﷽💞
#نمنمعشق
#قسمت_سوم
مهســو
پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن...
+اوکی بیاتو
اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم...
ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه...
بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم
+میتونید اینجامنتظرباشید..
با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست...
ازش دور شدم..
رفتم توی آشپزخونه تا براش قهوه دم کنم...
ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش...
قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود..
موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار...
صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون...
ابی یا سورمه ای حتی...
و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد
ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود.
یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود..
وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟
قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش..
گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم...
_لطف کردید خانم.ولی من روزه ام
+عه چیزه...شرمنده حواسم نبود..
و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم
خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟
توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد...
چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس...
رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم..
هه..مسخرس..
زندگیمونومیگم..
ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون..
پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب
هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن..
همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت...
منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه.
خودمم که..
دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا
رفقایی که مگسن دورشیرینی..
هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم..
بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه...
ولی خب نوع پوششم...
ازفکر و خیال رهاشدم ودوباره خوابیدم...
#قهرمانیزگواهیستبهشیداییمان😋
#عشقفیروزهیاصلاستترکخواهدخورد
#محیا_موسوی
ادامه دارد...
لایک❤فراموش نشه😉 _ *
حرم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_دومـــ ✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست د
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_ســوم
✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدلتتد
#قسمت_سوم
🔰باورهاي نادرست در انتخاب #همسر
٥- ازدواج پاياني براي همه مشكلات است.
برخي از #جوانان معتقد هستند كه ازدواج نقطه پايان تمام مشكلات و #تعارضات آنها و شروع خوشبختى است. اين باور هم نادرست است زيرا گرچه ازدواج مى تواند پايان بخش برخى #مشكلات دوران تجرد باشد، ولي نقطه ى آغازى براى مشكلات جديد است و مهم تر از همه ازدواج مستلزم سازگارى با #موقعيت جديدى است كه به دنبال ازدواج پيش مى آيد كه نيازمند صرف انرژى زيادى است كه مى تواند #فشارزا باشد.
٦-قيافه عادي مى شود.
گر چه #معيارهاى زيبايى نسبى هستند و هر كسى بنا به سليقه ى شخصى خود معيارهاى متفاوتى دارد ، اما اگر زيبايى و #جذابيت جسمانى به عنوان مهم ترين ملاك يا تنها ملاك مدنظر قرار گيرد، در اين صورت مشكل زا خواهد بود. واقعيت اينست كه زوج ها بايد تا اندازه ايى براى هم جذابيت داشته باشند و #ظاهر همديگر را بپسندند تا راغب به ازدواج باشند.گرچه اين باور كه اهميت قيافه و زيبايى با گذشت زندگى مشترك رنگ مى بازد، تا #اندازه ايى درست است؛اما نكته اى كه بايد به آن توجه داشت اينست كه #چهره زيبا و جذاب به مرور عادى مى شود در حاليكه چنين چيزى در مورد قيافه ى زشت صدق نمى كند! اگر در ابتدا قيافه فرد به #اصطلاح به دل طرف مقابل نشيند و به فرد #نچسبد ممكن است تا آخر اين احساس ناخوشايند را با خود به يدك بكشد و ناراضي باشد.
#ادامه_دارد.
حرم
* 💞﷽💞 #نمنمعشق #فصلدوم #قسمت_دوم یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برند
* 💞﷽💞
#نمنمعشق
#فصلدوم
#قسمت_سوم
مهسو
لعنتی...اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها...
چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه...
شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم...
_یاسر
بله..
نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم...
_من ازینجاخوشم نمیاد...نمیشه بریم؟
سرجاش ایستادوگفت
ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟
_نه نه...این خونه خوبه...منظورم استانبوله...کلا این کشورومیگم...حس بدی بهم میده...ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه...هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران...دلم براایران تنگ شده..
توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه...ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود...
باصدایی که به زور شنیده میشد گفت...
یکی اونورمرزایستاده بود...که خالی کنی و بزاری بری....
_چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟
بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت...
تحمل کن...تموم میشه..این شهر ،شهرغمه...تحملش کن مهسو...
و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد...
یاسر
واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم
سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم...
ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم...
وارد اتاقم شدم...
تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم...
**
نمیدونم چندساعت گذشته بود ...ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید...
همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم...تهش هم میشد این..
زخم معده ی لعنتی...اه
به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم..
_یه کم کیکی چیزی بیار اینجا...معدم...
بعدم سریع قطع کردم...
بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد...
با سینی که دستش بود...
_چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر...
ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم..
روانی...
سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم...
#عمارتکنمراآخر
#کهویرانمبهجانتو
#محیاموسوی
لایک❤فراموش نشه😉 _ *
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و تاثیرات بد آن:
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_سوم
صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬
ولی سعی کردم بهش فکرنکنم وبه کارام برسم
صبحونه خوردم🍳،وسایلمومرتب کردم،کاراموکردم
نمازظهرشد،نمازموخوندم
نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بودکه گوشی رو برداشتم📱
دیدم ساعت۱۱شب🕚 پیام داده بوده:شب بخیر😇
همین....
وهمین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت
دختری نبودم که کمبودمحبت داشته باشم💞 ولی خب ....
توهمون حال وهوابودم که یهوپیام داد
_سلام🥰
*سلام
_ظهربخیر😇
*ممنون
_آدم تاالان میخوابه بنظرت؟🤔
*تاالان خواب بودی مگه؟
_شمارومیگم بانو🙂
*آهان من...من ازساعت۹بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بودوقت نمیکردم گوشیموبردارم.
_اهان.خب پس کاراتوکردی؟
*بله
_خب خداروشکر.راستی؟
*بله؟
_توچرابه من نمیگی جانم؟🤔
*چرابایدبهتون بگم جانم؟😳
_همینطوری
*من وشمانامحرمیم.خودتون هم اگه میگیدمذهبی هستین پس بایدهمچین چیزایی رومراعات کنین.
_باشه بابا،چشم،چرادعوامیکنی؟
*حرفی که میخواستید روبزنید.من کاردارم بایدبرم
_خواستم دلیل اصلی مخالفتتو باازدواج یه پسر،توسن کم بدونم.واقعاچرافکرمیکنی من بچه ام؟👶🏻
*من فکرنمیکنم شما بچه هستین.گفتم ازنظرمن این سن کمه.
همینطورسوال پیچ کردمنو ودوباره مثل روزقبلش حدوددوسه ساعت درگیرچت شدیم.
...........
چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریباوابسته🙀
ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖
فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم.
دیگه حرف زدن بایه نامحرم برام سخت نبود😖
خیلی راحت شما به تو تغییرپیداکرده بود😱
ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
#ادامه_دارد..
❀
#دوره_مهدویت_برگرفته_از_کتاب_نگین_آفرینش
#قسمت_سوم
💢امام مهدی(عج) در یک نگاه
🌸امام زمان در سپیده دم جمعه،نیمه شعبان سال ۲۵۵ق در سامرا یکی از شهرهای عراق،دیده به جهان گشود.
🌸پدر گرامی او،حضرت امام حسن عسگری(ع) و مادر بزرگوارش،بانویی شایسته به نام نرجس بود.که مطابق روایات،او در پی خوابی شگفت مسلمان شد و به هدایت امام حسن عسگری خود را در میان سپاه روم که عازم نبرد با مسلمانان بود قرار داد و همراه جمعی دیگر به اسارت لشکر اسلام درآمد.
🌸نام و کنیه ی امام زمان همان نام و هم کنیه پیامبر است.و لقب معروف حضرت،مهدی است.
🌸پیامبر و امامان معصوم بشارت های فراوانی درباره ی ولادت و ظهور امام زمان داده اند:
💠شما را به مهدی بشارت میدهم.او وقتی که مردم گرفتار اختلاف و پراکندگی شده اند،برانگیخته میشود و زمین را از عدل و داد پر میکند،همان گونه که از ظلم و جور،پر شده است.
💠 امام رضا علیه السلام فرمودند:اوست کسی که مردم در ولادتش شک میکنند و او همان است که قبل از قیامش،غیبت خواهد نمود...
🌸در پی روایات فراوان پیامبر درباره ی مردی از خاندان او به نام مهدی که بنیان ستم را واژگون خواهد ساخت،فرمانروایان عباسی قصد داشتن امام مهدی را در همان آغاز تولد به قتل برسانند.
🔆بنابراین از زمان امام جواد زندگی امامان سخت تر و با محدودیت های بیشتری همراه شد و در زمان امام حسن عسگری به اوج خود رسید.پیداست در چنین شرایطی باید تولد آخرین موعود الهی پنهانی و به دور از چشم دیگران می بود.به همین دلیل حتی نزدیکان امام یازدهم از جریان ولادت بی خبر بودند و تا ساعتی پیش از تولد نشانه های بارداری در نرجس خاتون،دیده نشد.
#ادامه_دارد....
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨
#خلاصه_زندگینامه_حضرت_رقیه(س)📜
#قسمت_سوم
مزار منسوب🏴
🌸 #حرمحضرترقیه(س)🌸
🌺در شهر دمشق بارگاهی به رقیه منسوب است این دومین زیارتگاه شیعیان در این شهر است. گفته میشود اینزیارتگاه در مکانی به نام باب الفرادیس که رقیه دختر امام حسین از دنیا رفته است، بنا شده است. آستانه حضرت رقیه ساختمانی بزرگ دارد که آمیختهای از هنر ومعماری ایرانی و اسلامی است.
🔺 #تردیدها🔻
در گزارشهای مربوط به درگذشت دختری منسوب به امام حسین(ع) در شام ناهماهنگیها و اختلافهایی دیده میشود. این گزارشها نسبت به نام، زمان و مکان وفات و همچنین سن او اختلاف دارند. ناهماهنگی این گزارشها و همچنین عدم ذکر نام وی در بیشتر منابع تاریخی سبب تردید جدی از سوی برخی محققان در انتساب وی به امام حسین(ع) شده است. مرتضی مطهری ماجرای درگذشت او در شام را از تحریفات لفظی واقعه عاشورا دانسته است
پخش سخنان آیتالله خوشوقت، از تلویزیون ایران در تردید و انکار انتساب رقیه به امام حسین(ع)موجی از مخالفتها و واکنشها را در ایران در پی داشت.
#ادامه_دارد.....
📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس.
📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش.
و....
#قمه_زنی
#تطبیر
✅ #قسمت_سوم
⭕️سر شکستن امام سجاد علیه السلام در عزای امام حسین مقابل چشم یک یهودی
✍🏼محدث نوری رحمة الله علیه در روایتی طولانی ماجرای سرشکستن امام سجاد را در عزای امام حسین نقل و در کتابش به آن استناد میکند که خلاصه ی روایت چنین است:
شخصی #یهودی به امام سجاد علیه السلام وارد میشود و میگوید که خوابی دیده است و مضمون ان این است که در خواب با برادرش به سفر میرود و در راه برادرش را گم میکند و تنها به مسیرش ادامه میدهد که ناگاه قافله ای را میبیند که سرهایی را بر نیزه ها حمل میکنند و همانند ماه میدرخشد و سری که جلوی همه قرار دارد مانند خورشید است.و ناگاه زنی قد خمیده به سمت قافله می آید و صدا میزند:پسرم!پسرم! ناگهان نیزه ای که سری مانند خورشید را حمل میکرد به دامن این زن خم شده و سر به دامن این زن آرام میگیرد و این شخص یهودی ادعا میکند که میخواهد مسلمان شود زمانی که امام سجاد چنین جریانی را میشنود:
✅ قاٰمَ عَلَیٰ طُولِهِ وَ نَطَحَ الْجِدَارُ بِوَجْهِهِ، فَکَسَرَ انْفَهُ وَ شَجَّ رَأسَهُ وَ سَاٰلَ دَمُهُ عَلَیٰ صَدْرَهُ وَ خَرَّ مَغْشِّیَاً عَلَیْهِ مِنْ شِدَّةِ الْحُزْنِ وَ الْبُکَاءَ.
👈حضرت سجاد (علیه السلام) تمام قد ایستادند و صورت مبارک خود را به دیوار منزل کوبیدند، به نحوی که 👈بینی و سر حضرت شکاف برداشت و خون بر صورت و محاسن ایشان جاری گشت و از شدت حزن و گریه از هوش رفتند👉.. و زمانی که به هوش آمدند فریادی کشیدند که صدای حضرت را تمام مدینه شنیدند👉
📚 دار السلام، تألیف میرزای نوری، جلد ۲، صفحه ۱۴٨، مؤسسة التاريخ العربي
📜 اسکن صفحه ی کتاب:
🌐 http://bit.ly/2jWBUJJ
📜 پوستر:
🌐 http://bit.ly/2wNYgD9
📚 الموسوعة الکبری عن فاطمة الزهراء سلام الله علیها، تألیف اسماعیل زنجانی خوئینی، جلد ۲۲، صفحه ۴۸۱
📜 اسکن صفحه ی کتاب:
🌐 http://bit.ly/2jXJuUE
📜 پوستر:
🌐 http://bit.ly/2fNRhQq
📌ای کسانی که میگویید اگر شخصی بخواهد بیاید مسلمان شود با دیدن عزاداری های خونی و سرشکستن ها و قمه زنی ها نمی اید مسلمان شود!آیا امام سجاد نعوذ بالله این را نمیفهمید که مقابل چشمان یک یهودی که میخواهد مسلمان شود اینطور عزاداری میکند؟!
و یا اگر آسیب زدن به بدن در عزای سیدالشهدا حرام بود آیا امام سجاد نعوذ بالله این را نمیفهمید و نمیدانست؟!
مگر امام سجاد معصوم نیست؟!مگر کوه صبر نیست؟! اما با اینطور نشان میدهد که این عزا چقدر سنگین است که چنین کسی در آن بی تابی میکند...
👈پس این رفتار امام سجاد نشان میدهد آسیب قابل جبران به بدن در عزای سیدالشهدا اشکالی ندارد و قمه زنی و سرشکستن به هیچ مایه ی وهن مذهب و دفع کافران از اسلام آوردن نیست👉
🌹الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌹
حرم
💠تربیت نسل مهدوی 📌چگونه فرزندم را نمازخوان کنم⁉️ 🌱وقتی که بچه کمی بزرگ تر شد و توانست سینه خیر یا
💠تربیت نسل مهدوی
📌چگونه فرزندم را نمازخوان کنم⁉️
🌱حالا دیگر فرزند کمی بزرگ تر شده و به زبان آمده. وقت نماز است و او هم به پدر چسبیده و از او می خواهد که با او بازی کند؛ اما پدر با ترش رویی وقت نماز را به او گوش زد می کند و بدون اینکه ناز کودکش را بکشد، به سراغ نماز می رود.
❌ذهن کودک هم نماز و محرومیت از بازی را در کنار هم می بیند.
🌱کودک، چهار و پنج ساله شده و امروز میهمان خانه ای هستند. فرزند میزبان، هم سن کودک است و نماز می خواند.
❌ پدر در جمع، او را به رخ کودک می کشد و نماز و تحقیر، نماز و سرزنش، نماز و مقایسه در ذهن کودک در یک ردیف چیده می شود.
🌱حالا این کودک به سن هفت سال رسیده و پدر می خواهد او را به نماز عادت دهد. دستور نماز صادر می کند؛ اما فرزند هیچ حس خوبی نسبت به نماز ندارد. چه اتفاقی در نگرش این فرزند به نماز و رابطۀ او با این فریضۀ الهی افتاده⁉️
#امام_زمان♥
#قسمت_سوم
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🏴
حرم
🟥 تازیانهٔ عُمَر #قسمت_دوم ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ 🔖 در قسمت اول (اینجا) درباره کارکرد درّه و تازیانهٔ معر
🟥 تازیانهٔ عُمَر
#قسمت_سوم (پایانی)
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
🔖 در قسمت اول و دوم (اینجا و اینجا) درباره کارکرد درّه و تازیانهٔ معروف خلیفه دوم در پیشبرد اهدافِ حکومتی او مطالبی ذکر شد! سیاستهایی با تبعیض شدید ، بیمارگونه و نژاد پرستانه!
اینکه به مواردی دیگر میپردازیم:
- کنیزکان در کوچه و مسجد حق پوشانیدن سر خود را نداشتند و نباید شلوار آنان پایشان را میپوشانید تا معلوم شود که کنیز هستند در غیر این صورت شلاق خلیفه سر و بدنشان را نوازش میکرد
- بردگان و غلامانی که هوس ازدواج با صاحبشان که زن بود به سرشان میزد ، علاوه بر تازیانهٔ خلیفه باید خود را برای تبعید و فروش به عنوان برده در تبعیدگاه آماده میکردند.
- زنی هم که جرأت کرده بود با غلام خود ازدواج کند، جرمی را در مکتب خلیفه انجام میداد که مستحق شلاق بود ، چرا که بردگان و کنیزکان نباید با اربابان خود «اعراب» به صورت زن و شوهر دائم وصلت میکردند و باید همان کنیز یا برده باقی میماندند.
- آنان حتی در صورت مسلمان شدن نیز از بیتالمال بهرهای نداشتند ، تبعیض شدید طبقاتی که عمر بن خطاب مبدع آن بود و بعضاً به مذاق حکام و والیان خوش میآمد، تمام تاریخ مسلمانان را تحت الشعاع قرار داد و دیدگاه های شعوبی گری را در طول تاریخ سیراب کرد.
- به دستور خلیفه کنیزان حتی به هنگام #نماز جماعت نیز حق پوشاندن سر خود را نداشتند و البته وضع پوششی کنیزکان خود خلیفه در خانه به مراتب تأسف بارتر بود!
- بدتر آنکه خلیفه دوم صاحبان کنیزان را نیز مورد ضرب و شتم قرار میداد که چرا کنیز خود را پوشانیدهاند ، در این میان تکلیف کنیزانی که دنبال حیا و پوشانیدن خود بودند روشن است!
- این رفتار او آنچنان بود که برخی از مردم از شدت ترس از خود بیخود میشدند، در موردی حجامت کننده عمر بن خطاب که مردی تنومند بود، از ترس خلیفه خود را نجس کرد ، چرا که خلیفه ناگهان سرفه کرده و سینه خود را صاف نموده بود!
✖️با همه این احوال برخی شیفتگان خلیفه ادعا کردهاند که تازیانه عمر دمپایی رسول خداست! و هر کس به تازیانه عمر نوازش شود دیگر آن گناه را مرتکب نمیشود! البته در بسیاری از موارد منظور از گناه تازیانه خوردگان روشن نیست و این مدعیان باید توجیه قابل قبول تری برای این ماجرا بتراشند!
🔻 چنین شد که کسانی گفتند :
- مردمان چشم بر زمین میدوختند و نمیتوانستند از ترس سرشان را در برابر او بلند کنند
- از او نفرت داشتند
- و از وی بدشان میآمد...
✅🔚✅ آری! تازیانه خلیفه نه به شرع ملتزم بود و نه به عقل و شلاق وی ضرب المثلی در تاریخ شد که «تازیانهٔ عمر از شمشیر حجاج تیزتر و برندهتر است = كانَت درّة عمر أهيب من سيف الحَجاج» تازیانه ای که وسیلهای بسیار کارآمد در زمینه تثبیت سیاستهای او و پایه ریزی خلافتش بود، خلافتی که با مضروب کردن و به شهادت رسانیدن دخت پیامبر پیریزی شد!
🔖 عمَر پوپولیستی است که سیاست ، بازیچهٔ اوست و دین ، دستمایهٔ تحمیق و تحقیر تودهها برای او! ....هر فردی که بدون تعصب منابع تاریخی خود اهل تسنن را برای شناسایی نحوه حکمرانی عمر بن خطاب بدون درگیر شدن در بوق و کرنای زاهد شماری، معصوم انگاری و تقدس نماییهای تاریخ نویسان جیره خوار سلاطین اموی و عباسی مطالعه کند، روحیات او را در خواهد یافت و اذعان خواهد نمود که شیوه حکومتداری ابن خطاب ، همان راه ایلخانان و مغولانی است که به جای دین الهی ، یاسای چنگیزخانی را بر سرزمین های خود حاکم کردند!!
حرم
* 💞﷽💞 #رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_دوم وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم حس میکنم کہ باز هم همین هارا تکرار م
* 💞﷽💞
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سوم
چند ساعتی ایست کہ بہ دیدار خانواده و دوستانت رفتہ ای...برای ناهارمان همان غذایی را درست کرده ام کہ همیشہ دوست داشتی!قورمہ سبزے!
هر از چند گاهی ندایی درونی وجودم را فرا میگیرد کہ عمر #عاشقانہ هایت کوتاه است بسیار کوتاه...
دستم را روے قلبم میگذارم و نفسی عمیق میکشم و سعی میکنم حواسم را از این افکار پرت کنم...
اصلا میدانے از این جا بہ بعد دوراه بیشتر ندارے!
یا نمی گذارم بروی...یا مرا هم با خودت ببرے!
با صدای زنگ تلفن بہ سمت هال میروم و گوشی را برمیدارم :
_الو؟
_ …
_الو؟؟
_ …
_محمد؟!!
_ …
جواب نمیدهی...نگرانم میکنی...تلفن را قطع میکنم تا میخواستم دوباره تماس بگیرم صدای تلفن بلند میشود! زود گوشی را برمیدارم :
_الو محمد؟!
_جان محمد؟!
_وااایـــــــــی...چرا جواب نمی دی!؟
_میخواستم صدای خانوممو بشنوم ، اشکالی داره؟
_اینـجــــــورے؟!!!
_پس چجوری؟!
_دیوونه ای به خدا...
_خــــب؛ خانوم خونہ برای ناهار چی پختہ؟
_نمی گم! با لحنی کہ شبیہ خنده اس جواب میدهی : ولی بوش تا اینجا میاد...!
در پاسخت خنده ای کوتاه میکنم و چیزی نمیگویم در جواب سکوتم میگویی : منتظرم باش!
در دلم پاسخ میدهم من مدت هاست کہ انتظارت را میکشم اما افکارم را بر زبان نمی آورم و خیلی کوتاه تایید می کنم
بعد از قطع تماست تلفن را سرجایش میگذارم و بہ ساعت نگاه میکنم چقدر فضا سوت و کور است...وقت هایی کہ نیستی براے اینکہ دلتنگے بیشتر از این امانم را نگیرد در خانہ مان نمی مانم...
بہ اتاقمان میروم و ساکت را بہ قصد شستن لباس هایت از کمد بیرون میکشم
بازش میکنم و لباس سبز نظامی ات را بیرون می آورم
#بوے_تنت را می دهد...مرحم خوبی براے تنهایی هاست!
نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ــدا
حرم
* 💞﷽💞 #بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_دوم #بخش_دوم —رضوان دیشب
* 💞﷽💞
بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_سوم
با بغض شروع کردم به نوشتن امروز:
دادم تورا قسم به نخ چادری که سوخت
شاید دلت بسوزد و یک کربلا دهی
می گویند کربلا قسمت نیست دعوت است.
خدایا!من معنی قسمت و دعوت را نمی دانم.
اما یقین دارم تو معنی طاقت را می دانی...
آسمان هم امروز دلش پر است همانند من.
بیچاره آسمان.انقدر دود می خورد تا اینگونه سیاه و تیره و تار شود.دیگه دلم طاقت ندارد.فقط می توانم قلم را نالان رو کاغذ بکشم و بنویسم:
دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرببلا محتاجم
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم توی اتاق تا آماده بشم.پرده رو کشیدم با آسمانی تیره و خشمگین مواجه شدم.چه دلگیر.برای احتیاط یک لباس گرم برداشتم و روسری فیروزه ایم رو لبنانی بستم و درحالی که چادر را سر می کردم از اتاق بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه که رد میشدم مادر صدایم کرد.
-رضوان جان عزیزم صبحونه نخورده کجا میری مادر؟
—مامان جان دیرم شده.میرم توی راه با زینب یه چیزی می خورم.
-برو مادر جان خدا به همراهت.فقط رضوان،داری میری بیرون یه سری به اتاق ریحانه بزن و بیدارش کن مدرسش دیر میشه.راستی مادر بابات پنجاه تومن رو جاکفشی برات گذاشته بردار.
—چشم مامانم.فعلا خدافظ.
در اتاق ریحانه خواهر کوچکتر که راهنمایی بود را باز کردم تا بیدارش کنم.پتو رو از سرش کشیدم و گفتم:
-پاشو دیگه ریحان چقد می خوابی تو.
در حالی که چشم هاشو میمالید گفت:
—ولم کن من مریضم امروز نمیرم مدرسه.
گرفتم کشیدمش،از جاهاش بیرون اوردمش و درحالی که از اتاق بیرونش می کردم گفتم:
-باشه برو همین ها رو به مامان توضیح بده.
غرغر کنان بیرون رفت و منم به سمت حیاط به راه افتادم.پنجاه هزار تومن بابام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم.
راه افتادم سمت کوچه.سرکوچه زینب رو ندیدم و تعجب کردم.گفتم شاید نیاد.یه چند دقیقه ای که ایستادم دیدم نه نیومد.برای همین زنگ زدم به موبایلش.با صدای گرفته گوشی رو جواب داد و گفت:
-سلام رضوان جان.ببخشید من یه کمی تب دارم و مریض احوالم.اگر اشکال نداره خودت تنها امروز برو.
بعد از کلی توصیه و مواظب خودت اش گفتن ها گوشی را قطع کردم و به راه افتادم.
وارد کلاسمون نشده بودم که یهو نرگس آستین چادرمو گرفت و کشید توی راه رو.تعجب کردم.بهش گفتم:
-وا نرگس جان چرا همچین می کنی؟
—فعلا هیچی نگو وبیا دنبالم.
دست و پاهام یخ کرد و همینطور سمت نرگس کشیده میشدم.انقدر سست شده بودم که با خودم فکر نمی کردم زشته اینطوری تو سالن دانشگاه نرگس داره منو کشون کشون می بره.
رسیدیدم به سالن بزرگ دانشگاه.رفتیم کنار برد اعلانات و اخبار دانشگاه.همون جایی که لیست اسم های کربلایی هارو زده بودن.همون جایی که درست یک هفته پیش به خاطر یک روز دیرتر دادن اسمم نشد که اسم منم تو لیست باشه.همون جایی که....
بگذریم.درست کنار همون لیست یک هفته پیش یک اعلامیه بزرگ تر چاپ شده بود با عنوان:
به اطلاع دانشجویان گرامی میرسانیم که....
به خودم اومدم که دیدم نرگس داره می خنده و به صورتم آب میزنه.دیدم توی سرویس بهداشتی دانشگاهیم.سریع پرسیدم:
-نرگس بگو که خواب نبودم.
دستم رو بردم سمتش و گفتم:توروخدا یه بشگون از دست من بگیر مطمئن شم.
—نه عزیزم خواب نبودی یه لحظه غش کردی خانم.پاشو حالا تا لیست دوباره پر نشده بریم اسم تو و زینب رو هم بدیم دیگه.پاشو خواهر.انگار شما هم کربلایی شدین.
چه جمله عجیبی گفت نرگس.من؟کربلا؟اربعین؟
و مثل همان لحظه ورودم به کلاس تقریبا کشان کشان من رو به طرف دفتر مدیریت دانشگاه برد تا اسم خودم و زینب رو هم بدم.باورم نمی شد.انگار توی خواب دیدم همین پنج دقیقه پیش که توی اعلامیه نوشته شده بود:پنج جای خالی دیگر برای اردوی پیاده روی کربلا.
امروزم را این چنین نوشتم:
ندیده ای شوریدگانی را که ذکر صبح و شامشان حسین است؟
این روز ها عجیب بوی سیب به مشامم می رسد..
🌸 پايان قسمت دوم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
حرم
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_دوم نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه،
* 💞﷽💞
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_سوم
اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم .. دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم به داشته هام به نعمتهایی که داشتم به روزهای خوب زندگیم به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن، چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!
هنوزم اون عطر و حس میکنم یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یاس بکاره تو حیاط ..یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم
اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه ..
نمی دونم چه اتفاقی افتاد .. فقط از کنا م رد شد .. حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم ..
تنها عطر یاسش بود که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..
تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت: هوووورا بالاخره تعطیل شدیم
و با یه پرش پرید رو تختش ..من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت: سلامت کو؟
خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت: سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد
خندیدمو جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم ..من مهسا رو خیلی دوست داشتم ..با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود ..دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم!
#عطر_یاس
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید
حرم
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️ #قسمت_دوم ♦️تا لحظه مرگ تو با خودت چی فکر کردی که اومد
* 💞﷽💞
❣هوالمحبوب...
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️ #قسمت_سوم
♦️آتش انتقام
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم
غرورم به شدت خدشه دار شده بود، تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و...!!!
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود...
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ...
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی! من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه!
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم، یکم آرایش کردم و رفتم دانشگاه...
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود!!
به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
رمضان 3.m4a
5.42M
حرم
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌈 #قسمت_دوم 🌈 #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 آقای صادقی و خانواده ش
* 💞﷽💞
#قسمت_سوم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم...
از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم
_هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم.
انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.
خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.
با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم:
_خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد
-خانم روشن
توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش #نمیکردم.
گفتم:بفرمایید.
-امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟
-بله
-میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟
-شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟
-بله
-پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.
-شما ادامه ندید.
-من نمیتونم در برابر افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن #بی_تفاوت باشم.
-افکار هرکسی به خودش مربوطه.
-تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل #اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه.
-شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟
-عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو #گمراه کنه #ساکت باشم.
-شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟
-ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.
اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه.
✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨
ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم:
_چرا کلاس نرفتی؟
-استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش.
لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت:
_زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!
-چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره.
میخواست چیزی بگه که...
صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت:
_شما اجازه نداری بری کلاس.
گفتم:به چه دلیلی استاد؟
-وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی.
-استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید.
-پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.
-تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه.
دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد.
من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس.
اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.
گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون.
همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم.
زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه.
ریحانه گفت:
_خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه.
گفتم:خداکنه.
تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی.
چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد
-کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.
-ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟
-امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن.
-چی میگفتن مثلا؟
-اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم.
-بفرمایید
-دیگه کلاس استادشمس نرو.
-چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده.
-اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.
-پس....
نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت:
_کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره.
-ولی آخه....
-ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری.
-باشه.
بعد کلاسهام رفتم خونه....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
30.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_های_معارفی
✅ تربت امام حسین "سلام الله علیه"
#قسمت_سوم (فضیلت همراه داشتن تربت)
🎙 حجت الاسلام و المسلمین
استاد #حاج_شیخ_سعید_قاسمی
" حفظه الله تعالی "
کانال معرفتی " حرم "
@haram110
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
33.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ تدابیر اورژانسی طب سنتی در اربعین
#قسمت_سوم
#بیهوشی
#از_حال_رفتن
#فشار_خون_بالا
#فشار_خون_پایین
#یبوست
#خزایی
🌹🙏تک تک قدمهایمان نذر ظهور🙏🌹