eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
◽️◽️◽️◽️ " دستهایم را بگیر" دستهایت را بیاور دستهایم را بگیر دستهایم را خودت تا آخر دنیا بگیر گرچه بر بامت کبوترها فراوان میپرند از کلاغان زمین خورده، سراغ اما بگیر هر طبیب حاذقی مولا جوابم کرد، آه! وقت وقتش شد، خودت نبض مرا حالا بگیر مثل نور مهربانِ گریه های مستجاب نرم و آهسته بیا در هر دعایم جا بگیر اعتراف هر خطا و هر گناه کرده را بی محابا بی محابا از من رسوا بگیر مرده ام من مرده ام بی‌ رخصت دیدار تو زنده ام کن، در عوض ای عشق! جانم را بگیر امر امر توست تا بی وقفه احضارم کنى بال پروازی شو و در هر دعایم پا بگیر سر به زیر و بغض کرده آمدم، گفتی به من گریه کن، اما سرت را پیش من بالا بگیر
: هر که روز عاشورا روز سوگواری و اندوه و گریه اش باشد، خداوند عزّ و جلّ روز قیامت را روز شادی و سرور او قرار دهد میزان الحکمه جلد7 صفحه 410
🌹 جوان خدمت عليه السلام🌹 💝داستان زير شرح تشرف يك جوان مسيحي خدمت امام علي بن موسي الرضا عليه السلام است . آن هم نه تشرف جهت زيارت ضريح و بارگاه بلكه تشرف جهت زيارت وجود مقدس امام هشتم عليه السلام در عالم مكاشفه . این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجت‌الاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل می‌شود:💝 در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا! به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد: ـ ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌الرضا،کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم. راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم: معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟ ـ من دانشجوی رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانی‌ام، ولی در کانادا متولد شده‌ام و دینم «مسیحیت» است. ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟ ـ بله، یک مسیحی کاتولیک. با تعجب پرسیدم: ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟! ـ دعوت شده‌ام که آقای علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)را ملاقات کنم -چه کسی شما را دعوت کرده است؟ - خود ایشان. دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم شما ایشان را دیده‌اید؟ ـ بله سه یا چهار بار. این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم: یعنی شما با چشمان خودتان علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)را دیده‌اید؟! ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا. ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟ ـ بله، البته. موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد، ضربان قلم تند‌تر شده بود، پرسیدم: ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی‌بن موسی الرضا(عليه السلام)را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟ ـ بله، البته. ادامه دارد....🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
#داستان_واقعی #امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_اول 🌹#تشرف جوان #مسيحي خدمت #امام_رضا عليه السلام🌹 💝دا
بله البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا»بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، با خود میگفتم کاش میتوانستم او را ببینم در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم؛ بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد ادامه دارد....🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
#داستان_واقعی #امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_دوم بله البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تو
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید: ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسی‌الرضا»هستم. -علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم... ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم». این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم: ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام. ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما. ـ خب می‌توانی میهمان من باشی. ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟ ـ ایران ـ کجای ایران؟ ـ شهری به نام مشهد. چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم! رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم: ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند: ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی. وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
#داستان_واقعی #امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_سوم متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت: ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟ تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم. اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید! خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت: ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها: «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم. ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟ دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(عليه السلام)واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام. ـ آخر برای چه؟ ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !... جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت: - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟ 🙏 ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
#داستان_واقعی #امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_چهارم وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چ
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟ چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم. هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید: - این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟ - این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(عليه السلام)به این جا آمده‌اند. - اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم. - مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟ - چرا. - پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد. - حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟ - او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد. به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! گفت: حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند. - نه! - نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟ - نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
#داستان_واقعی #امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_پنجم - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پی
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.پرسید: چرا این مردم به این صندوق چسبیده‌اند؟! - آخر، آقا علی بن موسی‌الرضا(عليه السلام)داخل آن هست. - آیا می‌شود او را دید؟ - بله. - چطور؟ - همان گونه که خدا را در دل می‌بینی. - بله، درست است آیا تا به حال حضرت عیسی عليه السلام را دیده‌ای؟ - بله، بارها، اما در خواب. - آقای علی بن موسی الرضاهم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است. - حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار می‌کند؟ - مگر تو نحوه‌ ارتباط خدا با بشر را نمی‌دانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(سلام الله عليها)و حضرت عیسی(عليه السلام)ارتباط برقرار می‌کنی؟ - خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره‌ آن صحبت می‌کنند... - بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟ - بله، همین طور است. پس از رد و بدل شدن این حرف‌ها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم - تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید. بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت‌نامه چیزی نفهمیدم. او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت: - آقای علی بن موسی الرضا ... و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد: - شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ... حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(عليه السلام)حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم: - گمان نمی‌کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی! - بله، خودم هم گمان نمی‌کردم، اما جذابیت فوق‌العاده‌ای این قدیس آسمانی، بی‌اختیار مرا به گریه وا می‌داشت، به خصوص لحظه‌ پایانی دیدار که به من گفت: «شما دیگر خسته شده‌اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم». این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!... بی ‌آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم. در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
#داستان_واقعی #امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_ششم کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.پرسید: چرا این
پس از صرف شام، پرسیدم: - با آقای علی بن موسی‌الرضا (عليه السلام)چه صحبت‌هایی کردی؟ از ایشان سؤال‌هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤال‌هایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده‌ بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر می‌خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن» گفتم: اسم قرآن را شنیده‌ام، ولی تا به حال به آن سر نزده‌ام. آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بی‌اختیار، اشک می‌ریختم! از همان جا حسابی شیفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم: - امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.- گفت: به شرطی می‌توانی از این کتاب بهره‌‌ کامل ببری که اصل و ریشه‌ آن را بپذیری. گفتم: اصل و ریشه‌ این کتاب چیست؟ آن وقت برایم سلسله‌‌ پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع)آغاز شده و با حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم)پایان می‌پذیرد، حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم)هم جانشینانی دارد که آقا علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همان‌گونه که حضرت عیسی(عليه السلام)را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و می‌توانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم... من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می‌دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم: - خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟ - بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند. - خب، آن پنج اصل چه بودند؟ کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند: «توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد» بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت: - من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم! - درباره‌ اسم دین برای شما توضیحی نداد؟ - اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد: «دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.» - خب تو چه کردی؟ - من هم به دست ایشان مسلمان شدم. با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم: - چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟ ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
حرم
#داستان_واقعی #امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_هفتم پس از صرف شام، پرسیدم: - با آقای علی بن موسی‌ال
_چگونه مسلمان شدی!؟ _من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آن‌ها مسلمان شدم... و آن‌گاه به زبان عربی شکسته گفت: «اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله» من هم خیلی خسته‌اش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا (عليه السلام)مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید: - کجا می‌روی؟ - می‌روم به دیدار علی بن موسی الرضا(عليه السلام)‌ - صبر کن! من هم با تو می‌آیم. - تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم... - ولی من خیلی حرف‌های دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرف‌های من به این زودی‌ها تمام نمی‌شود. وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت(عليه السلام)ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا (عليه السلام)برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف‌هایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی‌ آنکه کسی قبلاً به اوحمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجه‌‌دار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت: در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا،گفتم: - دلم می‌‌خواهد باز هم به دیدار شما بیایم. یا علی ابن موسی الرضا 🌹پایان🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💽 ماجرایِ عجیب عروسی دختر یک رفتگر با پسر یک تاجر، با عنایت 🎤 ✍گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟ ✅ @haram110 حرم
هدایت شده از حرم
✍✍✍✍فضیلت زیارت حضرت رضا علیه السلام درماه رجب✍✍✍✍ از امام جوادعلیه السلام پرسیده شد: اگرشخصی تمکن مالی داشت که به حج ومدینه ونجف وکربلا وکاظمین برود، یافقط به زیارت پدرتان امام رضا برود،کدام راانجام دهد؟ حضرت علیه السلام فرمودند: اگردرماه رجب است به زیارت پدرم برود. بحار ج99 ص37📝📚✏️📒 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @haram110
✅ علت لقب گذاری " رضا " برای امام علی بن موسی الرضا علیه السلام 📌 بزنطی می‌گوید: به حضرت جواد علیه السّلام عرض کردم: گروهی از مخالفین شما معتقدند که لقب رضا را مأمون به پدر شما داد، چون راضی شد که ولی عهد او باشد! ❌ فرمود: به خدا دروغ گفته اند و کار نابجایی کرده اند. خداوند بزرگ او را رضا نامیده، زیرا او در آسمان‌ها مورد رضایت خدا بود و در زمین مورد پسند پیامبر اکرم و ائمه طاهرین علیهم السّلام. عرض کردم: مگر تمام آباء و اجداد شما از ائمه طاهرین علیهم السّلام مورد پسند خدا و پیامبر و ائمه نبودند؟ فرمود: چرا. عرض کردم: پس چرا پدرت را بین آنها رضا لقب داده اند؟ فرمود: چون مخالفین نیز او را چنان پسندیدند که دوستان و موافقین نیز پسندیده بودند، ولی این موفقیت برای هیچ کدام از آباء گرامش علیهم السّلام دست نداد. به همین جهت در میان ائمه به رضا ملقب شد. 📚 عیون اخبارالرضا ۱: ۱۳ 📚 بحارالانوار ج ۴۹ ص ۱۱
. ﷽؛ 💠 دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰ 🏷 مانع تباهی جامعه 🔅 : 🔸 «مى‌بينيم مردم، گاه دور و پنهان از چشم ديگران كارهاى فاسد انجام مى‌دهند. پس اگر اقرار به خداوند و ترس از او در نهان نباشد، هيچ كس، هرگاه با شهوت و هوس خويش تنها مى‌شد، در ترك معصيت و پرده درى و ارتكاب گناه كبيره، ملاحظه هيچ كس را نمى كرد؛ چون اين كار او، از نگاه خلق پوشيده بود و كسى ناظر آن نبود، و اين، جامعه را به تباهى مى‌كشانْد» . 🔹 «أَنّا قَد وَجَدنَا الخَلقَ قَد يَفسُدونَ بِأُمورٍ باطِنَةٍ مَستورَةٍ عَنِ الخَلقِ ، فَلَولَا الإِقرارُ بِاللّهِ وخَشيَتُهُ بِالغَيبِ لَم يَكُن أَحَدٌ إِذا خَلا بِشَهوَتِهِ وَإِرادَتِهِ يُراقِبُ أَحَدا في تَركِ مَعصِيَةٍ وَانتِهاكِ حُرمَةٍ وَارتِكابِ كَبيرٍ ، إِذا كانَ فِعلُهُ ذلِكَ مَستورا عَنِ الخَلقِ بِغَيرِ مُراقِبٍ لِأَحَدٍ فَكانَ يَكونُ في ذلِكَ هَلاكُ الخَلقِ أَجمَعينَ،...». 📚 علل الشرائع : ص ٢٥٢ ح ٩ •❀• ذکر امروز : یا قاضِیَ الحاجات (۱۰۰ مرتبه)
🌹 جوان خدمت عليه السلام🌹 💝داستان زير شرح تشرف يك جوان مسيحي خدمت امام علي بن موسي الرضا عليه السلام است . آن هم نه تشرف جهت زيارت ضريح و بارگاه بلكه تشرف جهت زيارت وجود مقدس امام هشتم عليه السلام در عالم مكاشفه . این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجت‌الاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل می‌شود:💝 در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا! به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد: ـ ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌الرضا،کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم. راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم: معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟ ـ من دانشجوی رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانی‌ام، ولی در کانادا متولد شده‌ام و دینم «مسیحیت» است. ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟ ـ بله، یک مسیحی کاتولیک. با تعجب پرسیدم: ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟! ـ دعوت شده‌ام که آقای علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)را ملاقات کنم -چه کسی شما را دعوت کرده است؟ - خود ایشان. دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم شما ایشان را دیده‌اید؟ ـ بله سه یا چهار بار. این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم: یعنی شما با چشمان خودتان علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)را دیده‌اید؟! ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا. ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟ ـ بله، البته. موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد، ضربان قلم تند‌تر شده بود، پرسیدم: ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی‌بن موسی الرضا(عليه السلام)را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟ ـ بله، البته. ادامه دارد....🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
بله البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا»بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، با خود میگفتم کاش میتوانستم او را ببینم در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم؛ بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد ادامه دارد....🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید: ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسی‌الرضا»هستم. -علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم... ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم». این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم: ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام. ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما. ـ خب می‌توانی میهمان من باشی. ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟ ـ ایران ـ کجای ایران؟ ـ شهری به نام مشهد. چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم! رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم: ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند: ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی. وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت: ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟ تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم. اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید! خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت: ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها: «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم. ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟ دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(عليه السلام)واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام. ـ آخر برای چه؟ ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !... جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت: - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟ 🙏 ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
هدایت شده از حرم
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟ چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم. هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید: - این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟ - این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(عليه السلام)به این جا آمده‌اند. - اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم. - مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟ - چرا. - پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد. - حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟ - او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد. به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! گفت: حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند. - نه! - نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟ - نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
هدایت شده از حرم
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.پرسید: چرا این مردم به این صندوق چسبیده‌اند؟! - آخر، آقا علی بن موسی‌الرضا(عليه السلام)داخل آن هست. - آیا می‌شود او را دید؟ - بله. - چطور؟ - همان گونه که خدا را در دل می‌بینی. - بله، درست است آیا تا به حال حضرت عیسی عليه السلام را دیده‌ای؟ - بله، بارها، اما در خواب. - آقای علی بن موسی الرضاهم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است. - حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار می‌کند؟ - مگر تو نحوه‌ ارتباط خدا با بشر را نمی‌دانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(سلام الله عليها)و حضرت عیسی(عليه السلام)ارتباط برقرار می‌کنی؟ - خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره‌ آن صحبت می‌کنند... - بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟ - بله، همین طور است. پس از رد و بدل شدن این حرف‌ها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم - تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید. بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت‌نامه چیزی نفهمیدم. او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت: - آقای علی بن موسی الرضا ... و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد: - شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ... حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(عليه السلام)حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم: - گمان نمی‌کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی! - بله، خودم هم گمان نمی‌کردم، اما جذابیت فوق‌العاده‌ای این قدیس آسمانی، بی‌اختیار مرا به گریه وا می‌داشت، به خصوص لحظه‌ پایانی دیدار که به من گفت: «شما دیگر خسته شده‌اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم». این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!... بی ‌آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم. در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
هدایت شده از حرم
پس از صرف شام، پرسیدم: - با آقای علی بن موسی‌الرضا (عليه السلام)چه صحبت‌هایی کردی؟ از ایشان سؤال‌هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤال‌هایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده‌ بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر می‌خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن» گفتم: اسم قرآن را شنیده‌ام، ولی تا به حال به آن سر نزده‌ام. آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بی‌اختیار، اشک می‌ریختم! از همان جا حسابی شیفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم: - امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.- گفت: به شرطی می‌توانی از این کتاب بهره‌‌ کامل ببری که اصل و ریشه‌ آن را بپذیری. گفتم: اصل و ریشه‌ این کتاب چیست؟ آن وقت برایم سلسله‌‌ پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع)آغاز شده و با حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم)پایان می‌پذیرد، حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم)هم جانشینانی دارد که آقا علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همان‌گونه که حضرت عیسی(عليه السلام)را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و می‌توانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم... من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می‌دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم: - خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟ - بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند. - خب، آن پنج اصل چه بودند؟ کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند: «توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد» بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت: - من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم! - درباره‌ اسم دین برای شما توضیحی نداد؟ - اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد: «دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.» - خب تو چه کردی؟ - من هم به دست ایشان مسلمان شدم. با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم: - چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟ ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
هدایت شده از حرم
_چگونه مسلمان شدی!؟ _من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آن‌ها مسلمان شدم... و آن‌گاه به زبان عربی شکسته گفت: «اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله» من هم خیلی خسته‌اش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتیم و استراحت کردیم، وقتی من طبق عادت، پیش از اذان صبح از خواب بیدار شدم تا به حرم امام رضا (عليه السلام)مشرف شوم، او هم بیدار شد و پرسید: - کجا می‌روی؟ - می‌روم به دیدار علی بن موسی الرضا(عليه السلام)‌ - صبر کن! من هم با تو می‌آیم. - تو که همین چند ساعت قبل با او صحبت کردی آن هم به مدت یک ساعت و نیم... - ولی من خیلی حرف‌های دیگر هم دارم که باید با او بزنم. حرف‌های من به این زودی‌ها تمام نمی‌شود. وقتی دوباره در قسمت بالا سر حضرت(عليه السلام)ایستاد و به ضریح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا (عليه السلام)برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف‌هایش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد و بی‌ آنکه کسی قبلاً به اوحمد و سوره و سایر کلمات عربی نماز را یاد داده باشد، با زبان عربی لهجه‌‌دار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت: در پایان دیدارم با آقای علی بن موسی الرضا،گفتم: - دلم می‌‌خواهد باز هم به دیدار شما بیایم. یا علی ابن موسی الرضا 🌹پایان🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
♦️ سلطان ما معلّم عیسی‌بن‌مریم است... راوی گوید: خدمت حضرت رضا علیه‌السّلام رسیدم و عرض کردم: مردم خیلی از کارهای شگفت انگیز شما صحبت می‌کنند. اگر یکی از آنها را به من هم نشان بدهی، آن را تعریف می‌کنم. إمام علیه‌السلام فرمود: چه می‌خواهی؟ عرض کرد: تُحْیِی لِی أَبِی وَ أُمِّی 🔹اینکه پدر و مادرم را برایم زنده کنید. حضرت فرمودند: انْصَرِفْ إِلَی مَنْزِلِکَ فَقَدْ أَحْیَیْتُهُمَا 🔹برو به خانه‌ات که هر دو را زنده کرده‌ام! راوی گوید: فَانْصَرَفْتُ وَ اللَّهِ وَ هُمَا فِی الْبَیْتِ أَحْیَاءُ فَأَقَامَا عِنْدِی عَشَرَةَ أَیَّامٍ ثُمَّ قَبَضَهُمَا اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی 🔻به خدا قسم وارد خانه شدم هر دو در خانه نشسته بودند و مدت ده روز با من بودند و باز خداوند جان آن دو را گرفت. 📚دلائل الامامة،طبری، ص۳۶۳ 📚بحارالانوار، ج۴۹ ص۶۰
♦️ سلطان ما معلّم عیسی‌بن‌مریم است... راوی گوید: خدمت حضرت رضا علیه‌السّلام رسیدم و عرض کردم: مردم خیلی از کارهای شگفت انگیز شما صحبت می‌کنند. اگر یکی از آنها را به من هم نشان بدهی، آن را تعریف می‌کنم. إمام علیه‌السلام فرمود: چه می‌خواهی؟ عرض کرد: تُحْیِی لِی أَبِی وَ أُمِّی 🔹اینکه پدر و مادرم را برایم زنده کنید. حضرت فرمودند: انْصَرِفْ إِلَی مَنْزِلِکَ فَقَدْ أَحْیَیْتُهُمَا 🔹برو به خانه‌ات که هر دو را زنده کرده‌ام! راوی گوید: فَانْصَرَفْتُ وَ اللَّهِ وَ هُمَا فِی الْبَیْتِ أَحْیَاءُ فَأَقَامَا عِنْدِی عَشَرَةَ أَیَّامٍ ثُمَّ قَبَضَهُمَا اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی 🔻به خدا قسم وارد خانه شدم هر دو در خانه نشسته بودند و مدت ده روز با من بودند و باز خداوند جان آن دو را گرفت. 📚دلائل الامامة،طبری، ص۳۶۳ 📚بحارالانوار، ج۴۹ ص۶۰
🔰 ای‌کاش از این سفره‌های إفطار، نصیب ما هم بشود ... شخصی به نام «محمّد بن عبد‌الرحمن هَمْدانى» گويد: 🔹 قرضى داشتم كه به‌خاطر آن، دنيا برايم تنگ و تار شده بود. با خود گفتم: فقط آن كسى كه مى‏تواند قرضم را ادا كند، مولايم علی بن موسی الرضا عليهماالسلام است. پس نزد آن حضرت رفتم. 🔸 وقتی که به محضر امام علیه‌السلام رسیدم، آن حضرت به من فرمودند: خداوند حاجت تو را برآورده كرد و ديگر دل‏گیر نباش! من نيز وقتى اين را شنيدم ديگر چيزى نخواستم و خدمت امام علیه‌السلام ماندم. 🔹حضرت روزه بودند و دستور دادند تا براى من غذا بياورند. من نیز عرض كردم: 📋 أَنَا صَائِمٌ وَ أَنَا أُحِبُّ أَنْ آكُلَ مَعَكَ فَأَتَبَرَّكَ بِأَكْلِي مَعَكَ 🔻من هم روزه هستم و دوست دارم با شما افطار كنم و از غذاى‏ شما تبرك بجويم. 🔸 هنگام غروب، إمام علیه‌السلام نماز مغرب را خواندند و در وسط خانه نشستند و غذا خواستند. با هم افطار نموديم و بعد به من فرمود:‌ شب را نزد ما مى‏مانى يا اينكه حاجت خود را مى‏گيرى و مى‏روى؟ گفتم: بروم بهتر است. 📋 فَضَرَبَ بِيَدِهِ الْأَرْضَ فَقَبَضَ مِنْهَا قَبْضَةً فَقَالَ خُذْ هَذَا 🔻حضرت دست خود را به زمين زد و يك مشت خاك برداشت و فرمود: بگير. 🔹 آن را گرفتم و در جيبم قرار دادم و با تعجّب ديدم كه همه‏اش دينار است. از آنجا به خانه‏ام آمدم و نزديك چراغ رفتم تا دينارها را بشمارم. دينارى از دستم رها شد.وقتى نگاهش كردم، ديدم روى آن نوشته شده «پانصد دينار است، نصف آن براى قرضت و نصف آن براى مخارج تو مى‏باشد». 🔸 وقتى اين را ديدم، ديگر نشمردم و آن دينار را در كيسه گذاشتم. صبح وقتى دينارها را شمردم آن دينار را پيدا نكردم هر چه زير و رو كردم آن را پيدا نكردم و آن دینار ها، پانصد دينار تمام بود! 📚الخرائج و الجرائح،ج۱ ص۳۳۹ ✍ چه شود به چهرهٔ زرد من، نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی تو شَهی و کشور جان تو را، تو مَهی و جان جهان تو را ز رَهِ کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی!؟ @haram110