eitaa logo
حرم
2.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6هزار ویدیو
585 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان آیه: بعد از اون روز تو مسجد که معرکه گرفت... حاج علی حرف آیه را برید: خیلی سال از اون روزها گذشته. خیلی چیزا عوض شده. آیه به یاد آورد.... سیدمحمد: وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: چرا؟ از خونه ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی! سید محمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زنداداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سید محمد: بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سید محمد: چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته. ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید: به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخرانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد.هر کس هر چی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته. ِحاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچر ارمیا قرار گرفت و گفت: خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا! آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت. ادامه دارد... نویسنده:
💞 10 برای جلسه 💠 8- هریک از طرفین در جلسه خواستگاری باید از طرف مقابل بپرسد به نظر او، یک ایده آل چه شرایطی باید داشته باشد؟ اگر خصوصیاتی که مطرح می شود، در وجود او نیست، به اعلام کند که این خصوصیات فردی مورد نظر شما، در من نیست و یا اصلاً نمی توانم این گونه باشم. 💠 9- خانم ها حتماً باید از خواستگارشان سؤال کنند که به نظر او زن باید با چه نوع در اجتماع ظاهر شود، چگونه باید با مردم نشست و برخاست کند، نظرش راجع به شاغل بودن زن چیست و ... اگر خانم ها در شرایط فعلی بوده و به شغل شان نیز علاقه مند هستند و کار کردن برای شان اهمیت دارد، اما احساس می کنند که خواستگارشان نظر چندان مساعدی نسبت به شاغل بودن آنان ندارد، باید به این نکته تأکید شدید کنند؛ حتی در صورت لزوم، آن را شرط ضمن عقد قرار دهند. ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
"رمان احسان گفت: دلم براتون تنگ شده بود. محسن شکلکی در آورد و گفت: واسه همین شش ماه بی خبر رفتی؟ میدونی مامان چقدر نگرانت شد؟ احسان دستی بر موهایش کشید: نیاز بود برم. برای آدم شدن به این سفر نیاز داشتم. مهدی گله کرد: ما هم به تو نیاز داشتیم. احسان آرنجش را روی زانو گذاشت و به سمت مهدی خم شد: چی شده؟ مهدی نگاه از احسان گرفت: روزای بدی داشتیم. احسان پرسید: داشتید؟ الان همه چیز خوبه؟ مهدی همانطور که نگاهش را از احسان دور نگاه میداشت، پوزخندی زد: دیگه هیچی خوب نمیشه. بعد از جایش بلند شد و گفت: بریم پایین، مامان بابا میخوان باهات حرف بزنن. احسان بلند شد و گفت: نگرانم کردی بچه! بریم ببینم چه خبره. رها چای را مقابلشان گذاشت و کنار صدرا نشست: به هدفت رسیدی؟ احسان گفت: اول بگید من نبودم اینجا چه خبر بود. صدرا نگاه چپ چپی به پسرها کرد و گفت: نتونستید جلوی زبونتون رو بگیرید؟ میذاشتید برسه بعد نگرانش میکردید. احسان گفت: تو رو خدا بگید چی شده! رها استکان چایش را در دست گرفت. به رسم ٱیه، چایش را نفس کشید. عطر گل گاوزبان را به کام کشید. نگاهش را به احسان داد اما ذهنش جایی در گذشته بود. رها: چهار ماه پیش بود. شب بیست و سه ماه رمضون. مثل همیشه خواستیم بریم قم، اما جور نشد. رفتیم مسجد محل. اومدیم خونه و سحری خوردیم. ساعت نزدیک شش صبح بود که تلفن زنگ زد. نگران ازخواب پریدیم. تلفن رو برداشتم. صدای گریه مامانم اومد. گفت رها بدبخت شدیم. شدیدا گریه میکرد. احسان فکر کرد: حتما حاج علی از دنیا رفت. مرد خوبی بود. رها ادامه داد: چطور لباس پوشیدیم و به قم رسیدیم، بماند. خود ما هم نفهمیدیم چطور رسیدیم. همزمان با ما سیدمحمد اینا هم رسیدن. اونها هم حال بهتر از ما نداشتن. رفتیم تو خونه و دیدیم مامان زهرا یک گوشه نشسته و زار میزنه، زینب سادات یک گوشه با لباس مشکی وچادر نشسته و خیره شده. ایلیا هم با لباس سیاهای بیرونش سرش رو پای زینب ساداته و با چشمای خیس تو خودش مچاله شده. دنبال آیه گشتم، ندیدمش. صدرا در اتاق ارمیا رو باز کرد، تخت خالی بود. سید محمد دوید سمت زینب و تکونش داد. اما هوشیار نشد. صداش زد اما نگاهش نمیکرد. محکم زد توصورتش تا نگاهش آروم اومد تو صورت عموش و گفت: یتیم زدن نداره عمو! از خونه بیرون بری و بیای ببینی نه بابا داری نه مامان،زدن نداره عمو! مردن داره. اشک از چشم زینب سادات ریخت و ما همه خشک شدیم. زینب اما ادامه داد و گفت: حاج بابا که شنید سکته کرد و بردنش بیمارستان. پلیس اومد و خونه شلوغ شد. پلیس گفت بیاید شکایت، وکیل. گفتیم عمو صدرا میاد. اون وکیل باباست. اما بعد یادم اومد بابا ندارم دوباره! الان من باید وکیل بگیرم. ایلیا باید وکیل بگیره! عمو صدرا! وکیل ما میشی؟ صدرا رفت زینب رو بغل کرد. سیدمحمد ایلیا رو تو بغلش گرفت. بچه از بس گریه کرده بود تنش میلرزید. اونقدر که سیدمحمد هم باهاش لرزید. به ایلیا آرامبخش زدن. من رفتم پیش مامانم. مامانم که تازه طعم زندگی رو چشیده بود و تازه فهمیده بود زندگی میتونه زیبا باشه. دوباره پر شد از غم. احسان پرسید: چرا؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟ کار کی بود؟ تصادف کردن؟ ادامه دارد...
5⃣طولانی کردن دوران عقد ✅کسانی که در سنین بالا ازدواج می‌کنند، کمتر در دوران عقد می‌مانند؛ امّا توصیۀ ما به این خواهر و امثال ایشان آن است که اگر به این نتیجه رسیدید که با چنین شخصی ازدواج کنید، بهتر است حتّی پس از مشاوره هم مدّتی را در دوران عقد بمانید. 💢 ترجیحاً اگر عقد دائم نباشد، بهتر است. در این دوران می‌توان تا اندازۀ قابل قبولی به اطمینان در بارۀ تغییر طرف مقابل رسید. لازم هم نیست که قبل از رسیدن به نقطۀ اعتماد، غیر از خانواده و افراد امین، کس دیگری را از ازدواجتان با خبر کنید. 6⃣تضرّع و توسّل ⚠️ازدواج نکردن، بهتر است از ازدواج کردن و شکست خوردن؛ امّا با تضرّع به درگاه الهی و توسّل به اهل بیت علیهم السلام، راه ازدواج با فرد مطلوب را هموار کنید. 📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص ۲۰۵ د‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
هدایت شده از حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨ (س)📜 (آخر) ▪️▪️ 🥀بسیاری از شیعیان شب و روز سوم محرم را به روضه رقیه اختصاص داده‌اند.در برخی تقویم‌های شیعی ۵ صفر سال‌روز درگذشت وی ثبت شده است. برخی از هیئت‌های عزاداری و مساجد شیعیان به نام وی نامگذاری شده است. 🌼 نوحه‌ها و اشعار زیادی در رثاء وی سروده شده و در برخی نوحه‌ها به کسانی که وجود ایشان را منکر می‌شوند، طعنه و کنایه زده شده است.[نیازمند منبع] 🌺 روضه‌خوانان معمولا عباراتی را که شیخ عباس قمی در نفس المهموم از زبان او خطاب به پدرش نقل کرده در سوگش می‌خوانند: ✨‌ای پدر چه کسی تو را به خونت خضاب کرده است؟ ✨‌ای پدر چه کسی رگ‌ گردنت را بریده است؟ ✨‌ای پدر چه کسی مرا در این سنِ کم یتیم کرده است؟ ✨‌ای پدر پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم؟ ✨‌ای پدر این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟ 🍃 📚آثار زیادی به فارسی و عربی پیرامون رقیه نوشته شده؛ این آثار در نیمه دوم قرن چهاردهم شمسی نگارش شده‌اند و به مباحثی نظیر زندگی، اسارت، اشعار و مراثی درباره وی پرداخته‌اند. حدود صد کتاب به زبان فارسی نوشته شده است. از جمله آثار فارسی کتاب «رقیه بنت‌الحسین در انساب و تاریخ» نوشته محمد حسن پاکدامن است. نویسنده این کتاب به دنبال اثبات وجودی رقیه، دختر امام حسین، حضور او در کربلا، بررسی صحت و سقم ماجرای خرابه شام و زمان وفات وی بر اساس منابع تاریخی و انساب است. 📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس. 📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش.
هدایت شده از حرم
⭕️شکسته شدن سر حضرت ابراهیم علیه السلام به امر و خواست خداوند برای موافقت کردن ابراهیم با سیدالشهدا بواسطه ی این خونریزی و شکستن سر ✍🏼40_وروي أن إبراهيم مر في أرض كربلا وهو راكب فرسا فعثرت به وسقط إبراهيم وشج رأسه وسال دمه ، فأخذ في الاستغفار وقال : إلهي أي شئ حدث مني؟ فنزل إليه جبرئيل وقال : يا إبراهيم ما حدث منك ذنب ، ولكن هنا يقتل سبط خاتم الانبياء ، وابن خاتم الاوصياء ، 👈فسال دمك موافقة لدمه.👉 🔹ترجمه: ابراهیم(سلام الله علیه) ، با اسبش از زمین کربلا میگذشتند، که ناگهان اسب او لغزید ،و ابراهیم(سلام الله علیه)، به زمین افتاد و سرش شکست و خون جاری شد. در آن لحظه ابراهیم ، استغفار کرد و گفت :خدای من چه گناهی کرده ام ،که این حادثه بر من وارد شد . جبرئیل نازل شد و فرمود:ای ابراهیم تو گناهی نکرده ای ولی در اینجا(زمین کربلا) فرزند محمد رسول الله (سلام الله علیه حسین کشته خواهد شد،👈 و ریخته شدن خون تو برای موافقت با خون آن جناب بوده است .👉 📚بحارالانوار ج 44 ص 243 روایت 40 📚عوالم العلوم ج 17 ص 102 📌شرح: از روایت مشخص است که خداوند متعال از آنجایی که برای پیامبری که نبوتش جهانی بود یعنی حضرت ابراهیم سلام الله علیه خیر خواه بود اجبارا سر او را شکست تا به وسیله ی هم دردی ابراهیم با سیدالشهدا و موافقت با سیدالشهدا با ریخته شدن خونش به واسطه ی شکسته شدن سر آن حضرت عزت پیدا کند و خون بزرگترین انبیا به خواست خدا برای هم دردی و موافقت با امام حسین ریخته شود... 👈پس زمانی که خدا میخواهد که سر بزرگترین انبیا برای همدردی و موافقت با سیدالشهدا شکسته شود و خون او در این عزا ریخته شود چطور نمیخواهد که خون ما در این عزا ریخته شود و سر ما شکسته شود تا به این واسطه همدردی با سیدالشهدا کنیم و اینطور با آن حضرت موافقت کنیم؟!👉 🌹الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌹
هدایت شده از حرم
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨ (س)📜 (آخر) ▪️▪️ 🥀بسیاری از شیعیان شب و روز سوم محرم را به روضه رقیه اختصاص داده‌اند.در برخی تقویم‌های شیعی ۵ صفر سال‌روز درگذشت وی ثبت شده است. برخی از هیئت‌های عزاداری و مساجد شیعیان به نام وی نامگذاری شده است. 🌼 نوحه‌ها و اشعار زیادی در رثاء وی سروده شده و در برخی نوحه‌ها به کسانی که وجود ایشان را منکر می‌شوند، طعنه و کنایه زده شده است.[نیازمند منبع] 🌺 روضه‌خوانان معمولا عباراتی را که شیخ عباس قمی در نفس المهموم از زبان او خطاب به پدرش نقل کرده در سوگش می‌خوانند: ✨‌ای پدر چه کسی تو را به خونت خضاب کرده است؟ ✨‌ای پدر چه کسی رگ‌ گردنت را بریده است؟ ✨‌ای پدر چه کسی مرا در این سنِ کم یتیم کرده است؟ ✨‌ای پدر پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم؟ ✨‌ای پدر این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟ 🍃 📚آثار زیادی به فارسی و عربی پیرامون رقیه نوشته شده؛ این آثار در نیمه دوم قرن چهاردهم شمسی نگارش شده‌اند و به مباحثی نظیر زندگی، اسارت، اشعار و مراثی درباره وی پرداخته‌اند. حدود صد کتاب به زبان فارسی نوشته شده است. از جمله آثار فارسی کتاب «رقیه بنت‌الحسین در انساب و تاریخ» نوشته محمد حسن پاکدامن است. نویسنده این کتاب به دنبال اثبات وجودی رقیه، دختر امام حسین، حضور او در کربلا، بررسی صحت و سقم ماجرای خرابه شام و زمان وفات وی بر اساس منابع تاریخی و انساب است. 📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس. 📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت: ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟ تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم. اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید! خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت: ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها: «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم. ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟ دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(عليه السلام)واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام. ـ آخر برای چه؟ ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !... جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت: - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟ 🙏 ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 قسمت چهارم ▪️الْمُمْتَنِعُ مِنَ الاَبْصارِ رُؤْيَتُهُ، وَ مِنَ الْاَلْسُنِ صِفَتُهُ، وَ مِنَ الاَوْهامِ الاِحاطَةُ بِهِ. اِبْتَدَعَ الاَشْياءَ لا مِنْ شَىْ‏ءٍ كانَ قَبْلَها، وَ اَنْشَأَها بِلاَ احْتِذاءِ اَمْثِلَةٍ اِمْتَثَلَها. ▪️خداوندى كه چشم‌ها را توان ديدنش نبوده و زبان‌ها را ياراى توصيف او نباشد و انديشه ‌ها را گنجايش احاطه بر او نيست. تنها اوست كه اشياء را بدون ماده ‌اى پيشين، آفريد و آن‌ها را بى‏ طرح و نقشه ‌اى به ظهور آورده است. ▪️eyes fall short of seeing Him, and the describers' imaginations are not able to depict Him. Nobody can describe Him. He originated the creatures through His of nothing Power; He did it without any model or pre-planning or any priority, And caused them to come into being by His Might. ﴾4﴿💔 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم. مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد. یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از حرم
💞💞💍💍💞💞 🔰باورهاي نادرست در انتخاب ١ ٧- با چادر برو با كفن بيا امروزه اين باور كمتر شايع است ، اما هنوز هست . اعتقاد به اين باور نابسامان كه تحت هر شرايطي بايد تسليم زندگي باشد، امكان افسردگي ، خودكشي، فرار يا ماندن در شرايط آزاردهنده را تقويت مى كند. تفاوت مغز افراد مثبت انديش در زندگي! مسيرهاي مغزي فعال در افراد داراي سبک زندگي خلاقانه و مثبت نسبت به افرادي که داراي ديد منفي به زندگي هستند، تفاوت‌هاي معناداري دارند. در تحقيقي که توسط محققان دانشگاه آکسفورد انجام شد، آنها دريافتند که مسيرهاي مغزي فعال در افراد داراي سبک زندگي خلاقانه و مثبت نسبت به افرادي که داراي ديد منفي به زندگي هستند، تفاوت‌هاي معناداري دارند.۵ محققان مشاهده کردند که در مغز هر کدام از افراد تحت مطالعه، نقشه بيش از 200 منطقه عملکردي مغز تفاوت معناداري وجود دارد و سپس به بررسي ارتباطات اين نواحي با يکديگر پرداختند. در اين تحقيق دانشمندان نشان دادند که ارتباط قوي بين فعاليت نواحي ويژه‌اي از مغز با فعاليت‌هاي رفتاري و اجتماعي افراد تحت مطالعه وجود داشت؛ بهترين نمره از بررسي اين ارتباطات مغزي مربوط به افرادي است که روياي بهترشدن و مثبت‌انديشيدن داشتند و واژگان، رضايت زندگي، دستمزد و سال‌هاي مدرسه در به‌دست آورن اين احساسات دخيل بود. از سوي ديگر در بدترين وضعيت اين ارتباطات مغزي، افراد سابقه عصبانيت، قانون‌شکني، استفاده از مواد مخدر و وضعيت خواب ضعيف داشتند. نتايج اين تحقيقات در «Nature Neuroscience» به چاپ رسیده است .
* 💞﷽💞 ‍ مهسو توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم... درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود...سریع به سمتش رفتم -یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده...خوب میشه الان سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم.. _چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟ باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت...سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم.. _به درک...حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه... بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم... باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد.. این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد... روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم...فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید...این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده...پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم...ناقصم که هست ظاهرا... چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره...پولم داره.. خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی...خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی... اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه...بعله.. به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم...دخترک گستاخ فرومایه... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
💟جلسه و شهید حججی💟 🌹از زبان همسر شهید🌹 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...♥️
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و تاثیرات بد آن: 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 یه روزبادوستام قرارداشتم👭 تااونموقع عکسموندیده بود تابهش گفتم میخوام برم گفت میشه یه عکس ازخودت بفرستی؟📷 منم باحجاب کامل وچادروالبته ماسک😷 یه عکس براش فرستادم هیچی نگفت،یعنی حتی نگفت چراماسک زدی منم هیچی نگفتم. رسیدم سرقرار.دوستام هنوزنیومده بودن گفتم بهش.داشت باهام شوخی میکردکه من میتونم کاری کنم که از وقتی دوستات میان تاوقتی ازشون جداشی ،نتونی به غیرمن به کس دیگه فکرکنی😏🤯 گفتم نمیتونی .من مدتهاست که دوستاموندیدم یکیشون که بیاد دیگه فراموشت میکنم تاااااا وقتی ازشون جدابشم گفت ولی من میتونم 💪 گفتم چجوری؟🤔 . تااونموقع هیچ حرفی ازعلاقه وعشق وازدواج نگفته بود.💗💞 گفت یه چیزی رومیخوام بهت بگم ولی روم نمیشده🥴😣😅.ولی بنظرم الان دیگه وقتشه که بهت بگم گفتم چی؟🙁 گفت: حس میکنم دارم بهت علاقه مند❤ میشم😅 . انگاریه پارچ آب سردریختن روسرم🤦🏻‍♀️ حالمونمیفهمیدم،نمیدونستم کجام چیکارمیکنم اصلامن کی هستم؟🤷‍♀️ اینترنتوبدون جواب دادن بهش خاموش کردم ولی سبحان کارشوکرده بود بچه هااومدن ولی من هیچی نمیفهمیدم از حرفاشون.خونه رسیدم🏠 ولباس🧥👖👟 عوض کردم ولی اینترنتو روشن نکردم ساعت۱۲شب 🕛وقتی همه خوابیدن اینترنتو روشن کردم یه عالمه پیام ازسبحان که ببخشید رضوانه نمیخواستم ناراحتت کنم 😖🙁 کاش نمیگفتم☹ توروخداجواب بده 😰🥺😭 و...... ولی حرف سبحان کارخودش روکرده بودوحال دل من روخراب کرده بود
💢دوران پنهان زیستن حضرت 💠امام حسن عسگری با توجه به مخفی بودن ولادت فرزندش،وی را به افراد مورد اعتماد و گروهی از بزرگان شیعه،معرفی و نشان داد تا مردم در شناخت آخرین امام دچار گمراهی نگردند. 💠یکی از برنامه های دوران کودکی امام مهدی پاسخ گویی به سوالات بود.این نیز راهی برای شناخت امام و حجت آخرین بود. 💠حضرت بنا به سفارش پدربزرگوارشان،هدایای ارسالی شیعیان توسط احمد بن اسحاق(از بزرگان شیعه و از پیروان ویژه امام یازدهم) را دریافت و با معرفی صاحبان اموال،حلال و حرام آن را جدا کرده و اموال حرام را به صاحبان اصلی آنان ارجاع دادند. 💠یکی از فراز های خواندنی از زندگی حضرت مهدی،دوران پیش از غیبت است که دارای معجزه هایی است که به وسیله ی آن حضرت،انجام گرفته. 💠آخرین فراز از زندگی امام زمان پیش از غیبت،نماز خواندن ایشان بر پیکر مطهر پدرشان است. 🔰جعفر که برادر امام حسن عسگری بود اهل شراب و قماربازی و تارزنی بود.بعد از شهادت امام حسن عسگری،کسانی که از ولادت حضرت مهدی بی خبر بودند،گمان کردند از این پس جعفر، امام است.پس به او تسلیت گفتن و تبریک‌ بابت امامت.هنگامی که جعفر خواست بر پیکر امام عسگری نماز بخواند.کودکی پنج ساله بیرون آمد،لباس جعفر را گرفت و گفت:ای عمو!عقب برو که من بر نمازگزاردن بر پدرم سزاوارترم. جعفر که تا به آن روز از وجود برادرزاده ی خود بی خبر بود با چهره ای رنگ پریده عقب رفت.و امام زمان بر پیکر پدرشان نماز خواندند. 🔅از آنجایی که بر پیکر امام،فقط امام دیگری میتواند نماز گزارد،و با چند معجزه ی دیگر،همگان فهمیدند که امام بعد از امام عسگری،پسرشان حضرت مهدی(عج) است. .... ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸🍃✨✨🕯✨✨🍃🌸🍃✨✨🕯✨ (س)📜 (آخر) ▪️▪️ 🥀بسیاری از شیعیان شب و روز سوم محرم را به روضه رقیه اختصاص داده‌اند.در برخی تقویم‌های شیعی ۵ صفر سال‌روز درگذشت وی ثبت شده است. برخی از هیئت‌های عزاداری و مساجد شیعیان به نام وی نامگذاری شده است. 🌼 نوحه‌ها و اشعار زیادی در رثاء وی سروده شده و در برخی نوحه‌ها به کسانی که وجود ایشان را منکر می‌شوند، طعنه و کنایه زده شده است.[نیازمند منبع] 🌺 روضه‌خوانان معمولا عباراتی را که شیخ عباس قمی در نفس المهموم از زبان او خطاب به پدرش نقل کرده در سوگش می‌خوانند: ✨‌ای پدر چه کسی تو را به خونت خضاب کرده است؟ ✨‌ای پدر چه کسی رگ‌ گردنت را بریده است؟ ✨‌ای پدر چه کسی مرا در این سنِ کم یتیم کرده است؟ ✨‌ای پدر پس از تو به چه کسی امیدوار باشیم؟ ✨‌ای پدر این دختر یتیم را چه کسی بزرگ کند؟ 🍃 📚آثار زیادی به فارسی و عربی پیرامون رقیه نوشته شده؛ این آثار در نیمه دوم قرن چهاردهم شمسی نگارش شده‌اند و به مباحثی نظیر زندگی، اسارت، اشعار و مراثی درباره وی پرداخته‌اند. حدود صد کتاب به زبان فارسی نوشته شده است. از جمله آثار فارسی کتاب «رقیه بنت‌الحسین در انساب و تاریخ» نوشته محمد حسن پاکدامن است. نویسنده این کتاب به دنبال اثبات وجودی رقیه، دختر امام حسین، حضور او در کربلا، بررسی صحت و سقم ماجرای خرابه شام و زمان وفات وی بر اساس منابع تاریخی و انساب است. 📗ارجستانی، محمدحسین، اَنوار المجالس. 📕سید ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، اللهوف علی قتلی الطفوف، جهان، تهران، ۱۳۴۸ش.
(۲۶۳) ┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ 🟥 پیشگویی باب سوم کتاب حبقوق نبی ، درباره ظهور اسلام و مصائب اهل بیت علیهم‌السلام در دنبالهٔ آن 🔻این قسمت دارای دو است که وابسته به یکدیگر هستند. پس ابتدا پیشگویی مربوط به ظهور اسلام را باید تبیین کنیم و بعد به پیشگویی عاشورا برسیم. 📜در کتاب حبقوق نبی باب ٣ : بند ١ _ ۶ همانگونه که در اسکن الحاقی مشاهده می‌کنید چنین می‌خوانیم : «دعای حبقوق نبی شجولوت. ای خداوند چون خبر تو را شنیدم ترسان گردیدم. ای خداوند! عمل خویش را در میان سالها زنده کن! در میان سالها آن را معروف ساز و در حین غضب رحمت را بیاد آور. خدا از تیمان آمد و قّدوس از جبل فاران ، سلاه ؛ جلال او آسمانها را پوشانید و زمین از تسبیح او مملو گردید . پرتو او مثل نور بود و از دست وی شعاع ساطع گردید. و ستر قوّت او در آنجا بود. پیش روی وی وبا میرفت و آتش تب نزد پاي های او می‌بود. او بایستاد و زمین را پیمود. او نظر افکند امّتها را پراکنده ساخت و کوه های ازلی َجستند و تلهای ابدی خم شدند. طریقه های او جاودانی است.» 🔻قبلا در بحث بشارت های تورات به اسلام و نیز مقاله‌ای که امروز در کانال برهان با عنوان فاران کجاست؟ قرار گرفت ، به بشارتی معروف از تورات درباره اسلام اشاره نمودیم؛ مختصرا عرض می‌کنیم این بشارت به روشنی خبر میدهد که نور الهی در فاران به اوج درخشش خودش میرسد! و این خبر از آخرین و کامل ترین مرحله ی هدایت الهی برای بشر دارد. و از سوی دیگر نیز : حضرت عیسی (یا حواریون ایشان) هیچ گاه مدعی نشدند که عیسی علیه‌السلام مصداق بشارت به ظهور نور الهی در فاران است. ✅ پس بنا بر تورات ، حضرت موسی علیه‌السلام به نزول وحی ای در سرزمینی به نام «فاران» خبر داده بودند که از وحی توراتی خواهد بود! 🔖اکنون در کتاب حبقوق نبی توضیح بیشتری پیرامون این حقیقت می‌خوانیم! حبقوق نبی با مشاهده غلبه ظلم و کفر در دوران خودش به پیشگاه خداوند دعا می کند که : «خداوند عملش را زنده کند.» یعنی دین الهی و معجزات و عدالت خداوند در زمین برپا شود. سپس آنچه به وحی الهی درباره دینِ آخرالزمانی دیده است شرح می دهد که قرار است : 🔚 شخصیتی مقدس و الهی از سرزمین فاران بیاید . این مرد مقدس، دارای یک دین الهی می‌باشد که قرار است شعاع نورش در زمین و آسمان گسترده شود به گونه ای که زمین ، از حمد و تسبیح خدا مملو شود و آتش تب و وبا (کنایه از مشکلات زندگی بشری) با ظهورش تضعیف می شوند. این دین و نهضت ، جهانی است و نظم باطل و قدیمی پیشین را در هم می کوبد؛ طریق های آن جاودانی است! یعنی تا انتهای دنیا باقی خواهد بود و نسخ پذیر نیست ... 🟪 🟪 فاران ، به وحی محمدی صلی‌الله علیه و آله ارتباط دارد! زیرا : ▫️اولا به گزارش خوِد تورات سِفِر پیدایش . باب ٢١ : بند ٢١ ؛ فاران صحرایی است که محل زندگی حضرت اسماعیل علیه‌السلام بوده و ایشان جد اعراب اسماعیلی هستند ؛ و پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله نیز از اعراب اسماعیلی بوده اند. ▫️دوم ، گزارش های جغرافی و تاریخی نیز به ما می گویند که در نزدیکی مکه کوهی به نام تلِ فاران وجود دارد و منطقه فاران در مکه و حوالی آن است. ▫️علاوه بر تمام این ها ، پولس در رساله غلاطیان باب ۴ : بند ٢۵ می‌گوید که حضرت هاجر در عربستان به سر می برده است! ↩️ پس از یک طرف تورات محل زندگی جناب هاجر و اسماعیل علیهماالسلام را فاران نامیده ، از سوی دیگر پولس همان منطقه را عربستان خوانده است! ▫️از این ها گذشته باید توجه داشت که از گذشته تا حال رایج بوده که اسم سرزمین وسیعی را بر اساس یک جزء مهم آن انتخاب کرده اند. مثلا به کلیت سرزمین ایران ، پارس گفته شده در حالی که پارس قسمتی از جنوب ایران است. چین را به دلیل سرزمین اولین دودمان حکمرانی آن ، اینگونه نامیده اند. روم به کل ممالک تحت سلطه امپراتوری روم اطلاق شده است چون شهر رُم مرکز و ریشه آن بوده است. با همین مبنا اصلا عجیب نیست که کلیت مناطق محل سکونت اعراب اسماعیلی ، از جمله حجاز را نیز به اسم سکونتگاه جد ایشان (اسماعیل نبی) فاران نامیده باشند. ❗️تا اینجا بشارت ظهور اسلام و رشد توحید و فرود آمدن رحمت بود اما یک باره جریان بحث عوض شده و بلافاصله سخن از نزول بلا و غضب خداوند به میان می آید! با ما همراه باشید تا نشان دهیم که در ادامهٔ این پیشگویی به مصائب اهل بیت علیهم السلام اشاره شده است. ➖➖➖➖➖
💠تربیت نسل مهدوی 📌چگونه فرزندم را نمازخوان کنم⁉️ 🌱اما روی دیگر این قصه می تواند این گونه رقم بخورد. از همان اولین روزهایی که گوش کودک با موسیقی اذان آشنا شد و چشمش حرکات متفاوتی را در ساعاتی از شبانه روز از پدر و مادر دیده، خاطرات خوشی در ذهن او نقش بسته است. 🌱هنگام نماز پدر و مادر از همیشه خوش اخلاق ترند. 🌱وقتی صدای اذان آمد و کودک گرسنه اش شد، مادر به نماز نایستاد. ابتدا نشست و به فرزندش شیر داد، سپس او را بوسید و بعد از لبخندی که نثار او کرد، به نماز ایستاد. 🌱هر وقت که کودک گرسنه شد و مادر در نماز بود، نمازش را با حذف مستحبات، خیلی زود تمام کرد و به داد کودکش رسید. 🌱وقتی کودک سینه خیر آمد و مُهر پدر را برداشت و بُرد، پدر مُهر دیگری را که از قبل آماده کرده بود و در دست داشت، روی زمین گذاشت و بر آن سجده کرد. وقتی که نمازش تمام شد، خیلی زود کودکش را به آغوش کشید و او را بوسید. 🌱وقتی کودک کمی بزرگ تر شد، در هنگام سجدۀ نماز بر پشت پدر سوار شد، پدر صبر کرد تا پایین بیاید، وقتی هم که پایین نیامد، آرام او را گرفت و پایین گذاشت. 🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🏴
* 💞﷽💞 ❤️ به لباست خیره میشوم مرا یاد زمانی می اندازد کہ برای اولین بار از من دور شدی...وقتی مرا در آغوشت کشیدی و گفتی کہ برای چادر زهرایی ام میروے...گوشہ چادرم را بوسیدی و گفتی کہ مبادا چادر از سر ناموسم برداشتہ شود...گفتے هیچ وقت فریب حرف مردم را نخورم...و شایعات را باور نکنم... جورے صحبت میکردی کہ انگار آخرین بار است میبینمت...هر روز و شب منتظر این بودم کہ خبر شهادتت را بدهند...انگار دیگر باورم شده بود کہ برنمیگردے...! اما حالا... این منم و این تو...! شاید هم من آنقدر چشمانم پاک شده کہ تورا میبینم! همان طور ڪہ غرق افکار بودم لکہ ای قرمز رنگ بر روے لباست توجہ ام را جلب میکند... با بهت روی لباست زل میزنم...این؟...این لکہ ی است؟!!!! اما...اما تو سالم بودی... _مریم؟! با صدایت یکباره از جا میپرم همانطور کہ پیراهنت در دستم است متحیر روبرویت می ایستم...با تعجب نگاهم میکنی و میپرسی : سلام! داری چیکار می کنی؟! _س...سلام!...هیچی...میخواستم لباستو بشورم... نفس عمیقی میکشی و از اتاق خارج میشوی چند قدم بہ دنبالت می آیم و با صداے نسبتا بلند میگویم: محمد؟! _بله؟ _یہ...دیقہ...بیا...رویت را بہ سمتم برمیگردانی...قسمت خونے پیراهنت را بہ سمتت میگیرم و با کمی مکث میپرسم: این چیه؟! کمی نزدیک تر میشوی و پیراهنت را از دستم میگیری اما تا چشمت بہ لکہ خونی می افتد آنرا پشتت پنهان میکنے و با تحکم میگویی: هیچی ولش کن و بعد بہ سمت اتاق میروی در همان حال داد میزنے دیگہ بہ ساکم کاری نداشتہ باش...لباسا رو هم نمیخواد بشوری...!صدایت میلرزد...رفتارت برایم عجیب است هیچوقت اینگونہ برخورد نمیکردے چند دقیقہ سرجایم می ایستم تا بہ اعصابت مسلط شوے... در را میبندے و بیرون نمے آیی رفتارت ناراحتم میکند... نویسنده : خادم الشــــــــ💚ــــهدا بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 رمان: نویسنده: امروز را این چنین نوشتم که: دلم یک اربعین حرف دارد با تو حسینم... به همه گفتم اربعین حرم هستم.این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا... هرچی سعی می کنم خوابم نمیبره از ذوق.تازه امشب فهمیدم((شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد)). یک لحظه آرزو کردم کبوتر بودم.پر میزدم و پر میزدم و پر میزدم.سریع تر از آنکه فکرش را بکنم میرسیدم نجف. همین جوری به سقف زل زدم و فکر می کنم.یک دفعه یاد حال زینب افتادم که امروز چه جوری شده بود.وقتی با نرگس رفتیم اتاق مدیریت گفتن باید خود زینب بیاد.گفتیم حالش خوب نیست آقا.همون لحظه سه نفر اومدن تو برای ثبت نام.پس یا من باید ثبت نام می کردم تنها میرفتم که این کمال نامردی بود یا باید میرفتیم زینب رو می اوردیم.با خودم فکر کردم خونه نرگس اینا که زیاد دور نیست میرم میارمش. خلاصه از نرگس خداحافظی کردم و بهش گفتم: -زود میام نرگس بهم گفت: —ببین رضوان،..تو رو امام حسین زود بیا. توی دلم هی خالی می شد برای همین معطل نکردم و زود راه افتادم.انقدر تند راه میرفتم که چند بار محکم خوردم به مردم پیاده رو.تو حال و هوای خودم بودم که برای سومین بار خودم به یک پیرزنه.همه وسایل هاش ریخت.سه تا پلاستیک پر از میوه داشته که بیشترش ریخته بود.اومدم یه معذرت خواهی بکنم و سریع تر برم.گفتم: -مادر جون ببخشید من باید برم عجله دارم. —برو مادر خودم یه کاریش می کنم. یک قدم نرفته بودم.یک لحظه صداشو شنیدم که آروم گفت:یاحسین. برگشتم نگاش کردم دیدم دستاشو گذاشته رو زانو هاش تا بتونه دولا بشه و میوه ها رو برداره.همین جوری خشکم زد.من برای چه کاری داشتم می رفتم؟ سریع برگشتم و هرچی میوه بود برداشتم ریختم تو پلاستیکش.پلاستیک هارو دادم دستش و لبخند زدم و گفتم: -بیا مادر جون این هم میوه هات فقط باید بشوریشون.شرمنده دیگه. لبخند زد بهم و کیسه هارو گرفت. اومدم برم که گفت: —دختر جون،امام حسین عاقبت بخیرت کنه. دیگه نتونستم بایستم و نگاهش کنم و بهش بگم: -دعا کن مادر جون.دعا کن.عاقبت من با خود خود حسینه. یادم نیست دیروز چی نوشتم.ولی شاید نوشتم:تا بال و پر شکسته نباشی اجازه پرواز نخواهی داشت... خوشا به حال دل شکستگان.. 🌸 پايان قسمت سوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 قدمامو تند کردم، نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟! چرا انقدر آشفته ام، رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه - چیشده مگه؟! با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، دارم دیوونه میشم سمیرا، نمیدونم چم شده دستمو گرفت و گفت: ای بابا، باز شروع کردی، تو باید الان خوشحال باشی، آقای یاس داره میاد خونتون اونوقت تو آشفته ای! با کلافگی سرمو تکون دادم، نمیدونستم چی بگم حتی تو این موقعیت سمیرا هم منو درک نمیکرد، تکیه دادم به دیوار خونشون با غم نگاهم کرد و گفت: آخه دختره ی دیوونه چرا اینکارو میکنی با خودت چرا الکی خودتو عذاب میدی باور کن اگه یه بار باهاش حرف بزنی دیگه این حالت برزخی ات تموم میشه نگاهش کردم، بهش حق میدادم که چیزی نفهمه از این حال من چون هنوز به این حال بد گرفتار نشده بود تکیه مو از دیوار برداشتم و گفتم: من میرم دیگه..کلی کار داریم، خداحافظ سریع باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت مغازه، مثلا به مامان گفتم میرم تخم مرغ بخرم، اما واقعیتش میخاستم این دردمو به کسی بگم اما نشد، سمیرا نمیتونه درکم کنه تقصیر اون نیست، من خیلی عوض شدم من به جایی رسیدم که کسی نمیتونه منو درک کنه حتی خودش، خودِ اون کسی که به خاطرش به این حال و روز افتادم، بعد از خریدن تخم مرغ راهی خونه شدم، باز قرار بود بعد یکسال ببینمش کسی رو که یکسالِ تمام مدهوش عطر یاسش شدم، کسی که از عید پارسال تا این عید منو بهم ریخته،(خدا به خیر بگذرونه این عید رو!!) کسی رو که برای اولین بار بهش تو زندگی ام دل بستم، نمیدونم این لرزش قلب و استرس و آشفتگی ام برای چیه؟! شاید چون تمام یکسال رو به نامحرمی فکر کردم که جای خدا رو تو قلبم می گرفت، کسی که شاید حتی لحظه ای بهم فکر نکرده... 💌نویسنده: بانو گل نرگـــس بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️من جذاب ترم یا... بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟ سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد چهره اش رفت توی هم، سرش رو پایین انداخت... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم! دوباره جمله ام رو تکرار کردم ؛ همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید... رنگ صورتش عوض شده بود حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده! به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ،مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است... حالتش بدجور جدی شد! الانم وقت نمازه... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد، تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش مغزم هنگ کرده بود از کار افتاده بود! قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ، با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید! با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدات جذاب تر نیستم؟... سرش رو آورد بالا... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه...
رمضان 4.m4a
10.94M
🌛تمهیدات ماه مبارک رمضان🌜 🌱فروشگاه شهر نوره 🌸💗🌸💗🌸💗 🆔 @shahrenore
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم. خیلی ناراحت بودم.به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم ✨خدایا تو خوب میدونی من هرکاری کردم ‌ بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام صدام کرد. قیافه م معلوم بود گریه کردم. حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟ آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟ لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟ -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم. برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم... مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم... عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری و جاروبرقی کردم.میوه ها رو شستم و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم. کم کم برادرهام هم اومدن... داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،علی و اسماء همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، تا حالا چند بار رفته سوریه. یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.مریم همسر محمد قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه. مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده. همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم. باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟ همه خندیدن... رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟ -حواسم نبود -کجا بود؟ -کی؟ -حواست دیگه. -هیچی،ولش کن -سهیل رو میخوای چکارکنی؟ -سهیل دیگه کیه؟ -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه. -آها!نمیدونم،چطور مگه؟ -من دیدمش،اونی که تو بخوای. -پس بابا اجازه داده بیان؟ -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش. -میگی چکارکنم؟... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
23.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ تدابیر اورژانسی طب سنتی در اربعین 🌹🙏تک تک قدمهایمان نذر ظهور🙏🌹