eitaa logo
حرم
2.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6هزار ویدیو
585 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ‍ ‍ (تغییروحقیقت) مهسو هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم... وحتی الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم... دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده...برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه...همه جا... توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم...نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده... ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم...راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد...واردسالن شدم...یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن... خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت بفرماییدخانم توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم ... _طنازکجاست؟ندیدیش؟ فکرمیکنم حمام باشن خانم... پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم _خیلی خب،مرخص... سریعا ازجلوی چشمام دورشد بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم ... مثل بهشت بود... هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود... زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم.. آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم... گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم... رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم... بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود... مثل یه کاخ بود... وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن... اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه...و این برای من جذابترش میکرد... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ یاسر _امیرچرانمیفهمی ؟بیست روزه اینجاییم ولی هیچ قدمی برنداشتیم جز محافظت از مهسو و طناز.. وزارت دیگه صداش دراومده...هرروز ایمیل رو ایمیل زنگ روزنگ... توام که خودتو کشیدی کنار پی عشق و عاشقیتی... میگی چکارکنم داداش؟دستمون به جایی بندنیست که...لااقل با زنم خوش باشم...زورت میاد؟ با بهت بهش نگاه کردم و گفتم _امیرتو واقعا عاشق طنازخانومی؟ دستپاچه شدنش روحس کردم.. نه...یعنی چیز...آره...درسته دنیاش بامن متفاوته..ولی میشه درستش کرد...نه؟ با تردیدگفتم... _میشه....ولی امیر،این دختره چادرسرش کن نیست،ازهموناییه که بهشون یه روزی میگفتی جلف...یادته؟ باخشم ازسرجاش بلندشد و گفت طنازِمن جلف نیست..فقط ناآگاهه..همین.. لبخندی زدم و گفتم _چراجوش میاری داداشم؟فقط خواستم ببینم چقد دوستش داری...همین یاسرخوشت میاد کرم بریزی نه؟ _آره والا... همون لحظه طناز امیرروصدازد...امیرهم سریع ازسرجاش بلندشدوبه سمت طنازرفت...سری تکون دادم و با لبخند ازسالن خارج شدم...هوای پاییزی حیاط رو عمیقا به ریه هام کشیدم... شروع به قدم زدن کردم ..ازدور مهسو رو دیدم که روی تاب نشسته بودو موهاش رو هم روی شونه هاش رهاکرده بود... اروم و بیصدا به سمتش رفتم...موسیقی بی کلامی رو‌پلی کرده بود و اروم تاب میخورد...وغرق فکربود _هواسرده... ازجاپرید و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت وای چرا مثل جن میای...میترسه آدم خب... لبخندی زدم و گفتم _خونه خودمه...اختیارشودارم...توچرا بااین وضع اینجانشستی... کدوم وضع؟ _موهاتوبازکردی و اینجور بانمک روی تاب نشستی... ازشنیدم لفظ بانمک رنگ به رنگ شد و گفت _خب منم زنتم اینجاخونه ی منم هست...پس منم اختیارشودارم... ابرویی بالا انداختم و به سمتش رفتم... شالش رو روی موهاش کشیدم و اروم گفتم _قبلاهم گفتم...نزارموهاتوجزمن کسی ببینه... و توی چشماش خیره شدم... سرش روپایین انداخت ،برای اینکه بیش ازین معذب نشه دستی روی گونه اش کشیدم و سریع از کنارش ردشدم.... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو لعنتی...اینم نقطه ضعف منو فهمیده ها... چرابااحساس آدم بازی میکنی آخه... شالم رو روی سرم محکم کردم و باقدمهای بلندخودموبه یاسر رسوندم... _یاسر بله.. نمیدونم چرا توقع جانم شنیدن داشتم... _من ازینجاخوشم نمیاد...نمیشه بریم؟ سرجاش ایستادوگفت ازاینجاخوشت نمیاد؟اینجاکه خیلی قشنگه..چیزی کم و کسرداری؟ _نه نه...این خونه خوبه...منظورم استانبوله...کلا این کشورومیگم...حس بدی بهم میده...ازهمون لحظه اول که واردش شدیم انگار هواش میخوادمنوخفه کنه...هروقت اومدم استانبول و ترکیه حالم همینجور خراب شده و زودبرگشتم ایران...دلم براایران تنگ شده.. توچشماش خیره شدم،نمیدونم درست میدیدم یا نه...ولی رنگ غم چشماش رو پوشونده بود... باصدایی که به زور شنیده میشد گفت... یکی اونورمرزایستاده بود...که خالی کنی و بزاری بری.... _چی؟؟؟؟؟؟؟چی میگی؟کدوم مرز؟کی؟ بااخم نگاهی بهم انداخت و سرسری گفت... تحمل کن...تموم میشه..این شهر ،شهرغمه...تحملش کن مهسو... و سریع ازکنارم ردشد و واردخونه شد... یاسر واردسالن شدم و ازپله ها تندتندبالارفتم سرراهم نزدیک بود به چندتا ازخدمتکارابرخوردکنم... ازشدت غم و عصبانیت درحال انفجار بودم... وارد اتاقم شدم... تندوتندلباسامو با لباسای ورزشیم عوض کردم و دوباره ازاتاق خارج شدم و به سمت سالن ورزش عمارت رفتم... ** نمیدونم چندساعت گذشته بود ...ولی بااحساس گرسنگی شدیدی معدم تیرکشید... همیشه موقع عصبانیت و ناراحتی به ورزش روی می اوردم...تهش هم میشد این.. زخم معده ی لعنتی...اه به سمت رختکن رفتم و داخلی اشپزخونه روگرفتم.. _یه کم کیکی چیزی بیار اینجا...معدم... بعدم سریع قطع کردم... بعداز حدودا یک ربع امیرحسین رودیدم که سراسیمه به سمتم می اومد... با سینی که دستش بود... _چیشدی تو؟باز چندساعت خودتو این تو حبس کردی ؟روانی تو یاسر... ساندویچ رو ازدستش گرفتم و دستمو به نشونه سکوت بالااوردم.. روانی... سرم رو به دیوار تکیه دادم و مشغول خوردن شدم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ مهسو توی سالن اصلی کنارطنازنشسته بودم و مشغول دیدن یه فیلم ترکی بودم... درسالن بازشد و امیر وارد شد درحالی که زیربغل یاسررو گرفته بود...سریع به سمتش رفتم -یاسر چی شدی؟این چه حالیه؟ امیر:چیزی نیست مهسوخانم.مثل همیشه یکم معده اش اذیت کرده...خوب میشه الان سریعامتوجه چشم غره ای که یاسر به امیرحسین رفت شدم.. _چیه؟نباید میگفت که چشم غره میری؟ باصدای خسته ای که ازش سراغ نداشتم گفت مهسوبرای رضا خدا بازم شروع نکن.حالم روبه راه نیست ازاینکه جلوی همه ضایعم کرده بود حرصم گرفت...سریعا حالت بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم.. _به درک...حتما یه کاری کردی که حالت خراب شده دیگه... بعدهم سریعا به سمت اتاقم رفتم... باواردشدن به اتاق آه ازنهادم بلند شد.. این خونه مثل کاخ بود و هزارتا اتاق داشت ولی من نمیفهمیدم اصرار امیرحسین و یاسر مبنی بر جدا نکردن اتاق ها برای چیه..هرچند انگارخودشون میفهمیدن دلیلشو ولی در این موردهم مثل تمام مسایلی که انگاری به مامربوط نبود توضیحی داده نشد... روی تخت درازکشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم...فکرم حول محورحرف امیرحسین میچرخید...این که گفته بود مثل همیشه معده اش اذیت کرده...پس یعنی یاسر معده اش مشکل داره و به من نگفته؟ قربون دستت خدایا..بعدازعمری یه شوهرنصیبمون کردی دینمونوکه گرفت..اخلاقیاتمم که یادم رفته اصلا..ازادی و امنیتم که ندارم..عشق و محبتم که ازش نمیبینیم...ناقصم که هست ظاهرا... چقد من بدم نه؟خیلی بی انصافم..درعوض قیافه داره..یه جفت چشم خوشگلم داره...پولم داره.. خاک توسرت مهسو مثل این دخترای ندید بدید..نه اینکه خودتون فقیربودین گوشه ی خیابون روی کارتون یخچال میخوابیدی...خودتم کل خاندانتون زشتن و تاحالا ادم خوشگل ندیدی... اخه دختره ی روانی مرد باید اخلاق داشته باشه که متاسفانه همسر جنابعالی گنددماغه...بعله.. به خودم نهیبی زدم و به افکار پوچ و مسخره ام خندیدم...دخترک گستاخ فرومایه... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو سه روز ازاون ماجرای معده درد یاسرمیگذره و یه جورایی من باهاش سرسنگینم.. هرچندانگاربراش خیلیم مهم نیست..و همین منو ترغیب میکنه به ادامه دادن این قهر..من آدمی نیستم که اویزون بشم..حالا که اون اینجوری راحت تره منم آزادش میذارم... مشغول خوردن عصرونه بودیم...نمیدونم چرا جدیدا اینقدر به رفتارهای یاسر توجه میکنم... خب به من چه که چای لیمونمیخوره و چای زعفرون دوست داره؟ یامثلا به من چه که کیک شکلاتی رو با ولع میخوره ولی امیرحسین هی بهش تذکرمیده که رعایت معده اتو بکن... اونم میگه فضولوبردن جهنم... درست مثل یک پسربچه ی تخس شکمو... باسقلمه ای که طناز به پهلوم زد به خودم اومدم _زهرانار...چته وحشی؟ اروم دم گوشم گفت خجالت نمیکشی توی جمع میخوری پسرمردمو؟ _نمیفهمم چی میگی اره جون خودت،زل زدناتو ببر توی اتاقتون...بی حیا..چشم و گوش شوهرموبازنکن _اللللهی چقدم که ایشون مأخوذ به حیاهستن... چی میگید پچ پچ میکنید؟ توی چشماش زل زدم و خونسردگفتم _فضولوبردن جهنم😌 باخونسردی و نیشخندگفت بهرحال اگه راجع به من بوده من راضی نیستم...جد سید جماعتم قویه...آهم دامنگیرمیشه... من که ازاین چیزا درست و حسابی سردرنمی آوردم گفتم _خب راضی نباش،انگارما جد نداریم.. آخخخخخ سوختم... چای ریخت روی دستم... چیشدمهسو... سریع دستمو گرفت...یکهو کل تنم لرز گرفت... اومدسرم اونچیزی که ازش وحشت داشتم... یاسر یاسرایمیل‌داری سریعا به سمت سیستم یورش بردم... خداروشکرکه دخترا اینجانیستن و گرنه بااین هول شدن تو حتما لومیرفتیم استاد.. _به من نگواستاد چشم استاد _زهرمار صدای نیشخندزدنش رو شنیدم...توجهی نکردم و ایملم رو بازکردم.. رمزگذاری شده بود.رمزورودروواردکردوایمیل بازشد... ازطرف سرهنگ بود،فقط یک کلمه...یک کلمه که پشتش یک دنیا حرف و مسئولیت بود.. «start» امیرحسین بااسترس نگاهی به من انداخت و گفت بسم الله؟؟؟؟ بغض کردم و گفتم _ماییم و نوای بی نوایی،بسم الله اگر حریف مایی... نفس کشیدن برام سخت شده بود... _میرم یه هوایی عوض کنم سرش رو به معنای تاییدتکون داد... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ مهسو داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم...وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم... واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد...و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن... این رفتار از یاسر بعیدبود... امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد... با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم... _چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن.... با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت... نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو...نمیدونم... بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت... میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم....همه اتونو.... و بعد هم از پله ها بالارفت... پشت سرش حرکت کردم باید ازماجراباخبربشم... یاسر روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه... _بیاتو آروم واردشد و دراتاق رو بست... کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.. توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد...دلتنگش بودم.... برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته... تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت... _متاسفم که این حالتمم دیدی... نمیگی چی شده؟ مکثی کردم و گفتم _خیانت... چی؟؟؟؟؟؟ _یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن...نمیدونم حالامیخوای چکارکنی؟ _نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه...زنیکه عوضی کیومیگی؟کدوم زن؟ لبخندمصنوعی زدم و گفتم _چیزی نیست عزیزم...توخوبی؟ نگاهش دلخورشد...ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت مگه مهمه برات؟ _تنهاچیزیه که برام مهمه... با تعجب به سمتم چرخید و گفت چی؟ با شیطنت گفتم _مزه اش همون یه باره... وچشمکی زدم .. لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه...دختره ی... من میام بعدا مهسو _باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس...لطفا لبخندی زد وگفت چشم ..یاعلی ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال... هنوز هم ازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد... ساعت۲شب بود...دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم...مثل شبهای دیگه... لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم...همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم...چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم... آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش...دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود... روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس...همه جا... بالشش رو برداشتم و بوکردم...صدای دراومد...سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم _کجابودی تاحالا؟ یاسر اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم... متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه...این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم.... نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم...مردد و دلتنگ...درونم غوغابود...دستهام میلرزیدن... آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه...ولی الان چی؟گناه نبود... این دختر عشقم بود... عشق قدیمیم... زنم... دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش... دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد دستم میون راه ایستاد... با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم... _لعنتی،دست من امانتی...به دلم رحم کن... بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ ‍ مهسو باشنیدن صدای در زیرپتوخزیدم... حرفش توی مغزم اکو میشد... اشکی از چشمم چکید... کدوم رو باور کنم؟امانت بودنم؟یااینکه به دلت راه پیداکردم رو؟ دلم آتیش گرفته بود... حس زنی رو داشتم که پسش زدن... درسته چیزخاصی نبود..ولی... شایدمیتونست باشه...اگرامانت نبودم..اگرعشقش بودم،اگراونم مثل من عاشق بود... با گریه چشمام رو بستم... یک هفته بعد گوشیم داشت خودش رو میکشت...شماره ی مهیاربود.. _جونم داداشی... مهسو... باصدای هق هقش شوکه شدم... با من من گفتم... _مهیارچیشده؟حرففف بزن آبجی...بیا....بابا،مامان.. _چی شده مهیاااار... _کشتنشون....تصادف کردن... گوشی ازدستم رها شد و بعد.... سیاهی مطلق... یاسر _دکترحالش چطوره؟ یاسرجان متاسفانه شوک عمیقی بهش واردشده،اگرصلاح میدونی برش گردون ایران...تالااقل پیش برادرش باشه... درضمن،باضربه ای که به سرش واردشده..آسیبی ندیده ولی... باوحشت گفتم _ولی چی دکتر؟نگید که حافظش داره برمیگرده... متاسفانه احتمالش خیلی بالاست چون هم شوک هم ضربه باهم واردشدن.. بادرموندگی گفتم _ممنون دکتر...نیازبودبازهم تماس میگیرم **** _مهسوجان....خانم گل...نمیخوای بیدارشی؟ باناله ی ضعیفی چشماش روبازکرد... یاسر... _جانم... _مامانم...بابام... بعدهم اشکهاش یکی یکی جاری شدند... دستش رو گرفتم و گفتم.. _آروم باش گلم،توفعلاخوب شو...گریه برات خوب نیست جانکم.. بروبیرون.. _چی؟ میگم بروبیرون میخوام تنهاباشم... _باشه،باشه...دادنزن...میرم...چیزی خواستی صدام کن... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ ‍ اشکهام یکی یکی راه خودشونوپیدامیکردند وجاری میشدن...همش منتظربودم مهیارزنگ بزنه و بگه که همه ی اینا یه شوخیه مسخره و ب نمک بوده برای اذیت کردن من...بعدهم گوشی به پدرومادرم بده تاباهاشون صحبت کنم... به عمق تنهاییم پی بردم....چقدرتنهاو بی پناه شده بودم... توی کشورغریب خبرکشته شدن خانوادم رودریافت کردم و من مثل بی عرضه ها فقط دارم زارمیزنم...من حق دارم لااقل یکباردیگه قبل از دفن کردنشون ببینمشون..بایدبه یاسربگم،اون مهربونه،منومیبره...میدونم... یکهوسردرعجیبی که وحشتناک ترازسردردهای سابقم بود به سراغم اومد... ناخوداگاه شروع کردم به دادزدن... تصویری مثل فیلم جلوی چشمم جون گرفت...فیلمی روی دورتند... دختر۸_۹ساله ای که بی شباهت به من نبود...دوریک حوض می دوید و میگفت.. «بدومیلاد،بدواگه تونستی منوبگیری» یه پسر ۱۵_۱۶ساله هم دنبال دخترک میدوید و باخنده میگفت «اگه بگیرمت هیچوقت نمیذارم دربریا..» وهمون لحظه دخترک روی زمین افتاد و گوشه ی پیشونیش خونی شد... تصویراز جلوی چشام کناررفت...ولی ناخوداگاه دستم رو روی پیشونیم گذاشتم..درست همونجایی که دخترک زخم خورده بود... من هم همون نقطه از پیشونیم جای یه زخم کهنه بود.... یعنی... توجهم به یاسر جلب شد که باچشمهای اشکی بهم زل زده بود... یاسر ازین به بعد میدونستم اوضاعش همینه...انتظاربدترازایناروهم داشتم... _خوبی عزیزم؟ یاسرمن چم شده؟اولش اون سردردای شدید...الان هم... بانگرانی بهش زل زدم _الان هم چی مهسو؟ چیزی نیست،نمیدونم...یه تصاویری جلوی چشمم جون میگیره.‌تصاویری که انگار مال ذهن خودمه... نگرانی کل وجودموفراگرفت،لبخندملیحی زدم و گفتم _مطمئنی مهسو؟ من به تو دروغ میگم یاسر؟ _نه خب منظورم...خب توحال روحیه مناسبی نداری... با حالت عصبی و عجیبی بهم زل زد و گفت میخوام برگردیم ایران،پیش برادرم...لااقل قبل از خاکسپاری پدرو مادرموببینم ... باکلافگی نگاهی بهش انداختم و گفتم... _مهسوجان،متاسفم که اینومیگم ولی...نمیشه برکردیم..اونجا امن نیست... یکدفعه جوش آورد و با دادگفت چی؟به درک که امن نیست،اینجا امنه که جامون لورفته و خائن پیداشده بین اون خدمتکارا؟هوم؟چرالالمونی گرفتی؟ بعد اشکاش سرازیرشدند و بالحن ارومتری گفت ببین یاسر،تاامروز هرچی گفتی مثل غلام حلقه به گوشت قبول کردم...ولی قسم به همون خدایی که میپرستیش ازت نمیگذرم..تاعمردارم نفرینت میکنم اگرمنو به مراسم نرسونی... حرفهاش عین حقیقت بود...دلم شکست...آخه خدایا...کرمتو شکر...من چکارکنم حالا؟ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو دوسه روز بعدازروزی که بایاسراتمام حجت کردم به سراغم اومدوخبردادکه وسایلم رو جمع کنم و برای بازگشت به ایران آماده بشم... توی این چندروز تماس های مکررم بامهیار قطع نشده بود و طبق رسوم مسیحیت تا یک هفته فرصت داشتیم تا فرد فوت شده رو دفن کنیم...و مهیار منتظر بازگشت من بود... امشب قراربه بازگشت داشتیم... یاسر و امیرحسین توی این چندروز به شدت عصبی بودن و هیچکس توی خونه حوصله حرف زدن نداشت...کار منم شده بود گریه و زاری...من به خانوادم وابسته نبودم...یعنی دراصل هیچوقت حضور نداشتندکه بخوام بهشون وابسته بشم،ولی مرگشون...خیلی برام سخت بود..خیلی... دیگه به جز مهیاروشاید یاسر پشتوانه ای نداشتم...دیگه یه پدر قوی نداشتم.. صدای دراتاق اومد...برگشتم و یاسررودیدم که واردشده... ته ریش کم پشتی که داشت و حالا به احترام پدرومادرمن کوتاهش نکرده بود...ولباس مشکی اش که مثل همیشه جذابش کرده بود...ازچهره اش غم و خستگی میبارید... +سلام _سلام... +اومدم حرف بزنیم _پس بشینیم... یاسر _مهسو،اگراون روز قسم نخورده بودی عمرأمیذاشتم واردایران بشی،چون برات اصلا امن نیست...هرچند به قول تو اینجاهم دیگه امن نیست،ولی ازایران بهتره... توی این چندروز با انواع و اقسام سردارو سرهنگ سروکله زدم و حرف شنیدم...تا خواسته ی دل تو انجام بشه،تافقط خیالم بابت دل توراحت باشه... مکث کردم و گفتم تاهمونجورکه به بابات قول دادم نزارم آب توی دلت تکون بخوره.. دارم ریسک میکنم...روی جون تو،جون خودم،همکارام،موقعیت شغلیم...همه چی... وبرت میگردونم ایران،اینارونگفتم که خودت رومدیون من بدونی،ایناروگفتم که بدونی برام مهمی...بدونی که منم راضی به زجرکشیدنت نیستم،درک میکنم حالاتتوولی تنهاکاری که صلاحه انجام دادنش حفظ امنیتته...فقط امنیت... لبخندی زد و یکهودستاش رو دورگردنم حلقه کرد...شوکه شده بودم... +ممنونم یاسر توخیلی خوبی خیلی...یه دنیاممنونم... بعدانگارکه تازه متوجه وضعمون شده باشه...سریع ازمن جداشد وگفت +خب برودیگه...میخوام آماده بشم... لبخندی زدم وگفتم _تنهاچیزی که بهت نمیادهمین خجالته...من رفتم..فعلا.. وازاتاق خارج شدم... ...❤️ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ ‍ خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود اشک و آه و گریه...گاهی تصاویری جلوی چشمام جون میگرفت که باعث زجروآزارم بود... دیگه هم حرفی به یاسرنزدم...میدونستم که مثل دفعه ی قبل أنگ دیوانگی بهم میزنه... دلم میخواست یکی میبود که حرفهای دلم رو بهش بزنم... یکی که ارومم کنه،ارامش عمیق و واقعی.. گاهی به سرم میزد خودم رو بکشم...ولی وقتی به پدرومادرم فکرمیکردم که روحشون عذاب میکشه و مهیاریکی یدونه ام که تنها میمونه...منصرف میشدم... به پنجره ی اتاق خیره شدم... خودنمایی میکرد... خیلی زیباوقشنگ بود... به یادشبی افتادم که خدای یاسر رو به ماه تشبیه کردم و باهاش حرف زدم... یادم اومد که اون شب رو با چه آرامش عمیقی خوابیدم...حتی تاچندروزبعدهم اثرات اون آرامش روداشتم... این دین چی داره؟که یاسراینقدرارومه ولی من مثل اسفندروی آتیش... دلم میخواست ازاین سردرگمی رهابشم...دلم ارامش میخواست...یه اعتمادقلبی... ارامش یاسر نشأت گرفته ازایمانش بود..و من این رو به وضوح حس میکردم... یاسر امروز توی ستادجلسه بود،رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا..بعدازکلی حرف شنیدن ازاین واون حالابایدبرم یه گزارش کاملامفصل ارائه بدم تالاقل اینجوری راضی بشن.. هماهنگ کرده بودم تاچندنفرمحافظ برای چندساعتی که ماخونه نیستیم بیان .. +کجامیری؟ ابرویی بالاانداختم وگفتم... _به به مهسوووخانم...منورکردید حضرت والا...آفتاب ازکدوم وردرومده حاج خانم؟ +ناراحتی برگردم توی اتاقم..؟ _نه نه نه...خبرمیدادی چراغونی کنم خونه رو.. +لازم به چراغونی نیست،بگوکجامیری؟ _یه جلسه ی کاریه...من وامیرمیریم،به بچه هاسپردم مراقب اینجاباشن...خیالت راحت باشه.. +مراقب خودت باش یاسر...دیگه ازرانندگی میترسم... لبخندارومی زدم و گفتم _چشم علیاحضرت،شما جون بخواه..کیه که بده😂 +خیییلی بدی... * ++داداش یک هفته ی دیگه اول محرمه... _آره،خودمم توفکرش بودم.. ++میخوای چکارکنی؟امسال هم روضه هاروداریم؟ _پس چی؟نذرآقاجونه ها...زمین نبایدبمونه... +پس امروز بعدازجلسه حتما بریم صحبت کن برای موادغذایی...دیرشده ها... _آره،حتمایادم بنداز داداش.. **** _همونجورکه گفتم ،من توی این مدت تمامی راه های ارتباطیم رو با هردوگروه قطع کرده بودم...وطبق درخواست شماهمکاران محترم،فقط ازلحاظ امنیتی شرایط رو تأمین کردم... متاسفانه روزی که جناب سرهنگ برای من ایمیل شروع عملیات رو ارسال کردندچندساعت بعدازاون بسته ای به دست من رسید که حاوی عکسهای شخصی من و همسرم بود،وازهمه مهمتراین بود که من پی بردم که یکی از خدمتکارهام توسط آنا اجیرشده و کارهای من رو به اون اطلاع میده... من ازاین موضوع به نفع خودم استفاده کردم وباوجود ریسک بالایی که این مساله داشت اون دخترروباتطمیع و تهدید توی تیم خودمون کشیدم و به عنوان نفوذی و منبع اطلاعاتی ازش استفاده میکنم... یکی ازهمکارهاگفت ++ازکجامطمئنی که دوباره مارونمیفروشه و اطلاعات درست تحویلمون میده؟ _آنادخترباهوشی نیست،ولی اعتمادبنفس وادعای بالایی داره...وهمین هم نقطه ضعفشه..اون فکرمیکنه که به من داره ضربه میزنه،وتصورمیکنه که من از سلاح خودش دربرابرخودش استفاده نمیکنم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ مهسو _توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که... +مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟ _کوفت.. خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد... همون لحظه پسراواردخونه شدند. یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود +نه حاجی جون...بفرستشون خونه ی بابااینا...اونجا جاش بزرگتره...مثل هرسال همونجامیگیرم... +اره،اره...علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم... +قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه... +سلام مهسوخانم و طنازخانم... همه چی درامن وامانه؟ _سلام آره...خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟ ناخنکی به سالاد زد امیرحسین گفت +حاج حسین بنک دار بود... یاسر پقی زد زیرخنده من و طناز همزمان گفتیم _+کی بووود؟ یاسر باخنده گفت +حاج حسین بنک دار...همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم... الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات... _هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟ +آره.. _خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟ با خنده گفت +خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست... قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم... نذرکه میدونی چیه؟ قیافمو توی هم کردم و گفتم... _بله میدونم...تازه ماه محرمم بلدم چیه...ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم... ابرویی بالا انداخت و گفت.. +خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا... _حالاهمون...گیرنده... باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن یاسر ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون... دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد.. +چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه... لبخندی زدم و گفتم _خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا... خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت _الان خجالت بخورم یا چای سبز؟ مشتی به بازوم زد وگفت +عهههه یاسراذیتم نکن دیگه... خندیدم و گفتم _چشم ارباب...بشین .. روی صندلی نشست _خب منتظرم.. +منتظرچی _حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی...چای دم کردی و برام اوردی... وازصبح منتظرگفتنشی... چشماش گردشد +توذهن خونی؟ _نه عزیزم،پلیسم...قیافت دادمیزد...خب بگو +راستش...چیزه...راستش... _راشتش چی؟ با حرفی که زد شوکه شدم اساسی... +میشه برام از اسلام بگی..... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
🍃 *﷽ 🍃 ‍ مهسو با چشمای گردشده نگاهم میکرد... +شوخی میکنی؟؟؟ _نهههه...واقعا میخوام راجع به دینت بدونم...کاربدیه؟ +نه نه اصلا...ولی خب آخه عجیبه...چیشد که یهویی...واقعانمیفهمم لبخندغمگینی زدم و گفتم _نپرس یاسر...خودمم نمیدونم...ولی میدونم که...توآرامش داری...آرامشتو از اعتقادت میگیری...من تشنه ی این آرامشم... لبخند عجیبی زد و گفت... +هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس...منم بهت چندتا کتاب میدم...کمکت میکنه... _ممنون...حتماسراغت میام +امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم...علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن...قرآن _اخه...من..بلدنیستم بخونمش... +بلدبودن نمیخوادکه عزیزم...معنی داره..شما معنیش روبخون... _مطمئنی؟ +شک‌نکن... کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم... یاسر همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم...خدایا یعنی میشه؟ خدایا خودت دستش روبگیر...یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا...بیان پابوست.. ** توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم...داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد....باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم _چی شده؟طوفانه؟ +بله،طوفانه...این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه...یکجا مهربانی ورحمت...یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین... با تعجب بهش زل زدم و گفتم _بشین..آروم باش...حرف میزنیم... روی صندلی نشست و گفت +منتظرم _همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟ +بله... _چرااونوقت.. +هزارتادلیل دارم.. _خب یکیش +مثلا نصف بودن دیه ی زن... مثلا نصف ارث بردن...مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست... _کافیه...فهمیدم...من برات توضیح میدم                         🌺ظهور امام_زمان(عج) صلوات دعای فرج *
* 💞﷽💞 مهسو منتظرتوضیحاتش بودم +ببین عزیزم ،اگردراسلام خداوندفرموده که دیه ی زن نصف زنه کاملا عادلانه است...چون مرد سرپرست یک نسله..یک خانوار...اگرمردی کشته بشه زن و فرزندان و خانوادش بی سرپرست میمونن..پس نیاز به دیه ی کامل دارندبرای تأمین امورزندگی...ولی اگرزنی کشته بشه،دیه ی اون نصف دیه ی مرده چون مرد توانایی تأمین داره...مرد وظیفشه که خودش رو تأمین کنه وحمایت لازم نداره... همین دین ما میگه زنی که شیرمیده به بچه اش،داره به همسرش لطف میکنه..و درقبال این لطف میتونه ازهمسرش پول بگیره... تواینوندیدی ولی نصف بودن دیه رودیدی؟ _خب این به کنار..من چندتامورددیگه هم گفتم لبخندارومی زدوگفت +شک نکن برداشتت ازوناهم غلط بوده...مثلا بحث حجاب...کی گفته حجاب فقط برای زن هست؟ خداوند به مردهم میگه لباس تنگ و چسبان و بدن نما و کوتاه نپوش...میگه به ناموس مردم نگاه نکن حتی اگر پوشیده باشه...یادته روزای اول به من گفتی امل؟چون سرم همش پایین بود...مخصوصا باراول که دیدمت بااون لباس... از اینکه اینقدرک بی ادبیم رو به روم آوردشرمنده شدم... +من اونموقه حجاب کرده بودم...حجاب چشممورعایت میکردم...چون اعتقادم اینه که چشمی که به نامحرم نگاه کنه..چشمی که پرده ی حیا و عفتش دریده بشه دیگه اشکی برعزای حسین ع نمیریزه مهسوجان...این امل بودن نبود..باحجاب بودن بود... زنی که خودش رو ازدید نامحرم طبق دستوراسلام میپوشونه برای خودش ارزش قائل شده...چون اعتقادش اینه که هرکس و ناکسی ارزش نداره که جسم اونوببینه...من میگم دختری که حجاب میگیره و ازهمه بهتر چادر روی سرش میزاره منه پسر کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که نگاهش نکنم...چون باید پیش پای اون دختر زانو زد...اینقدرکه مقامش بالاست... متوجه شدی عزیزدلم؟ _آره.... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ یاسر متوجه بودم که محو حرفهام شده...وتشنه ترازهروقت دیگه ایه... +خب شاید یه نفر دلش پاک باشه..ولی دوست داشته باشه با یه تیپ دیگه بگرده...چه اشکالی داره؟ _ببین،جدای ازاینکه هردین و مذهب و کشوری قوانین ورسوم خاص خودشوداره،یه سری چیزهاروهم عرف نمیپذیره...مثال میزنم برات...بهرحال توجامعه شناسی خوندی و با این چیزا آشنایی...من الان همسرتوام،همیشه به تومیگم دوستت دارم...یک روز من رو با دختری توی رستوران میبینی درحالی که میگیم ومیخندیم...اعتراض میکنی..میگم که عزیزم این ظاهرقضیه اس..من تورو دوست دارم فقط...توباورمیکنی؟ +خب مسلما نه...تابلوئه داری دروغ میگی.. _دیدی...پس چطور توقع داری خلاف کار خدارو انجام بدی واون باورکنه که دلت پاکه و دوستش داری؟ سکوت کرد... _خب؟ +یه سوال دیگه..خدایی که اینقدر ازرحمتش حرف زده شده...چطور ممکنه بخاطر یه سری گناه کوچیک مارو به شدت عذاب بده... _سوال خوبیه...مامیگیم خدامون ارحم الراحمینه...ولی گناه کنیم عذابمون میده... ببین عزیزم..وقتی پسر یک آدم عادی خلافی روانجام بده کسی ازش توقعی نداره...نمیگه ازش بعیدبود...ولی اگه همون خطارو پسرپیغمبرانجام بده همه عصبی میشن و ازش بدمیگن..چون ازش توقع نداشتن..جریان ماهم همینه..خدا میکه اگه ادعای بندگیت میشه تمام وکمال بنده باش..وگرنه جزاشومیبینی..ازت توقع خلاف ندارم...اگه انجام بدی میگن یه خداپرست این کاروکرد...مجازات کارتو باید ببینی... لایک❤فراموش نشه
* 💞﷽💞 ‍ مهسو وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم...بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم...نتونستم..خودم مات شدم...تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد...تصمیمموگرفته بودم...دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم... لبخندی روی لبم نشست....قرآن رو روی سینه ام چسبوندم...حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده... ارامش خاصی بود... برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم... پسرنوجوونی که دادزد و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ....سرم به گوشه ی تخت خورد....وازحال رفتم... **** زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود... اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم... یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد...لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت... زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید...قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود...دستام رو روی گوشام گذاشتم...کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود...ازسرترس جیغی زدم و.... *** باترس چشمام رو بازکردم... رد سرم روگرفتم ...به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم...سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام... سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد... با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد.... دراتاق باز شد و کسی وارد شد... پشتش به من بود... ناخوداگاه نالیدم.. _میلاد.... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 یاسر باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم... چشمام از اشک پرشده بود... نزدیکتررفتم... اشکهاش چکید روی گونه اش... +یاسر؟میلاااد؟ باناباوری بهم زل زده بود... _آروم باش مهسو..برات توضیح میدم... کامل برات توضیح میدم.. +من چم شده...چم شدددده لعنتیا... دستاشوآروم کرفتم وگفتم _آروم باش عزیزدلم.آروم باش...میگم برات...ازاول میگم... وقتش بود...بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم... _مادرم زن خوشگذرونی بود...بابام میگفت...به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه...با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد...ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت...برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد...طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن... اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد...والبته امیرحسین...یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟ مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید... خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه.... ... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو باتعجب محوحرفهاش شده بودم... +من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده... مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه _چییی؟من که عموندارم... +داشتی...مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد...گوش بده... مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن... پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن...متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم... پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده...توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم...مخصوصا من وتو... لبخندی زدم... _یادمه...یادمه میلاد... اهی کشید وادامه داد +پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی...بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود...حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو...توام دوسم‌داشتی...کوچیک بودی...ولی حالیت بود... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 یاسر کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم _روزای خوبی بود..همه اش خوشی...خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت... ۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن...رفتم که فقط ببینمش...میگفت پشیمون شده...ولی دیگه نذاشت برگردم...بهش گفتم که از لندن متنفرم ...منو با دختر همسر سابق عموت ...یعنی دخترعموت آشنات کرد...اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود.. دخترزیبایی بود...ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت... منم تنهابودم اونجا...آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد... تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن... وحشت کرده بودم..سنی نداشتم...تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند... +چراپدرمن؟ _میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه... _برگشتم ایران ...حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من... یه ماشین توروزیرگرفت...و...حافظتو کاملا ازدست دادی... +چچچچی؟ _آره...واون ماشین ازطرف مادرمن بود... قصدکشتنتوداشت...ولی... +و من نمردم...واون هنوز دنبال منه..آره؟ با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم _من متاسفم +پدرومادرم چی؟کار مادرته؟ با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو امروز روز اول محرم بود... دیروز از بیمارستان مرخص شدم... حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده...خیلی دلنشین بود... پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم...میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره... صدای نوحه توی خونه پیچیده بود... روحم آروم و قرارنداشت...دائم درحال پروازبود... درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد.. +مهسوجان پایین نمیای؟ _چرا،بیابریم عزیزم... +عه..چیزه...اینجورمیای؟ _چجور؟ +شرمنده آبجی ناراحت نشیا... آخه حیاط پرازمرده...روضه ی امام حسینم هست... با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید... متوجه شدم... خودم رو توی آینه براندازکردم...واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد... _یاسی؟ +جونم _چادرداری؟ چشماش گردشد وگفت +ابجی من نگفتم چادرا... _میدونم..خودم میخوام +آره آره یدونه اضافه هست...وایسامیارم الان... یاسر +آقایاسر _جانم مهدی جان... +خانمتون دم در باهاتون کارداره _ممنون داداش...غمتونبینم برو کمک بچه ها به طرف در ورودی خونه رفتم ...هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد... همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم... زمزمه کردم _مهسو....! +بهم میاد؟ _ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر... گونه هاش به سرعت گل انداخت ...سرش روپایین انداخت روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم ... بلندشدم و به چشماش خیره شدم... _کاش همیشگی بشه... +شایدبشه... دیگه توی دلم قند آب میشد... با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم... _کربلامیخوای صلوات بفررررست لایک❤فراموش نشه😉 _ *
‌* 💞﷽💞 مهسو توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه... وقتی روضه خون روضه میخوند و وقت نوحه یاسر نوحه خون مجلس میشد چادرموروی سرم میکشیدم و برای تمام بدبودنام اشک میریختم...عشق یاسر منوعوض کرده بود...انعکاس رفتارخوب یاسر باعث شد من به آیینش مومن بشم... این حس اینقدرشیرین بود که دیگه هیچ کم و کاستی به چشمم نمیومد...حتی این مسأله که میدونستم آنا و مادر یاسر دست به دست هم دادن تا انتقام پدرم روازمن بگیرن...اینکه میدونستم جونم هرلحظه درخطره...برام مهم نبود... فقط برام خدا مهم بود... هرروز کتاب میخوندم و اگرسوالی داشتم از یاسر میپرسیدم...واون هم با عشق و انررژی عجیبی پاسخگومیشد... یاسر امروز روز دهم محرمه...عاشورا... نذرداشتم سقامیشدم توی روز عاشوراوتاسوعا لباس حضرت عباس به تن داشتم... میون دسته به زنهاومرداوبچه ها آب میدادم...و ازدور گاهی شاهد لبخندهای ازسرعشق مهسو به خودم میشدم... خوشحال بودم که منومقصرنمیدونه... خوشحال بودم که دوستم داره... واردخونه شدیم...چادرش روازسر درآورد و گفت چقدخسته شدم...توام خسته شدی... _آره...ولی خب می ارزه بعله...برای اهل بیته... باعشق نگاهش کردم... _نگاکن پدرصلواتی ازمن بچه مومن ترشده... خنده ی ریزی زد و گفت _تف به ریا حاجی...تف... میخواست ازکنارم ردبشه که گفتم _وایساکارت دارم سوالی نگاهم کرد دستش رو گرفتم و گفتم... _ هجده ساله که میخوام بگم...ولی نشده...امشب نگم خوابم نمیبره... بگو مکثی کردم و دستام رو دور صورتش قاب کردم... _دوستت دارم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو شوکه شده بودم...هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه... این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود... کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن... بغض کرده بودم... چی؟ _ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم...فکرکردم توام ... دستمو آروم روی دهنش گذاشتم... _فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی... یعنی توام؟ سرم رو تکون دادم... مهسو...دیگه نمیزارم ازم بگیرنت...هرچی کشیدم بسم بوده...دیگه نمیزارم.... یاسر خودم رو توی آینه برانداز کردم... هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم... هیچ شباهتی... یک ماه بدون مهسو گذشت... ولی من پیرشدم... شکستم... خونه نشین شدم... همه ی اینا درعرض یک ماه... اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد... شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش... یادم افتاد به فرداش...فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست... شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود... چقدر ازدستش عصبانی بودم... ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن...چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن.. و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد...وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن... وتنها چیزی که یادگاری موندبرام...حلقه ی توی دستش بود... ... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو شوکه شده بودم...هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه... این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود... کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن... بغض کرده بودم... چی؟ _ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم...فکرکردم توام ... دستمو آروم روی دهنش گذاشتم... _فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی... یعنی توام؟ سرم رو تکون دادم... مهسو...دیگه نمیزارم ازم بگیرنت...هرچی کشیدم بسم بوده...دیگه نمیزارم.... یاسر خودم رو توی آینه برانداز کردم... هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم... هیچ شباهتی... یک ماه بدون مهسو گذشت... ولی من پیرشدم... شکستم... خونه نشین شدم... همه ی اینا درعرض یک ماه... اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد... شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش... یادم افتاد به فرداش...فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست... شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود... چقدر ازدستش عصبانی بودم... ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن...چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن.. و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد...وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن... وتنها چیزی که یادگاری موندبرام...حلقه ی توی دستش بود... ... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 یاسر تلفنم زنگ خورد... ازاداره بود _بله یاسر پاشوبیااداره...راجع به مهسوئه _چیییی؟الان میام. سریعاگوشی رو‌قطع کردم و بی توجه به وضع لباسام ازخونه بیرون زدم.... و باسرعت وحشتناکی به سمت اداره روندم... _مهسو آماده شدی؟ باشه عزیزم...وایسا چادرموسر کنم...اومدم... بالاخره بعد از نیم ساعت خانم رضایت دادن و ازاتاق خارج شدن... _به به..تشریف آوردن والاحضرت... بجنب وگرنه سردوشی از دستت میپره سرهنگ بعدازین... لپش رو کشیدم و به سمت ماشین راه افتادیم...توی ماشین نشسته بودیم که گفت یاسر _جون دلم؟ قول دادی امروز بگی... _چیو عههه اذیت نکن دیگه...بگو _چشم خاتون... اون روز وقتی رسیدم اداره گفتن که چندنفرازاعضای باندآنا رو دستگیرکردن...درحین بازجویی اشاره داشتن که یه دختری با مشخصات تورو ازمرز ردکردن...تاریخی که اونا میگفتن یک هفته بعداز تاریخ روزی بود که جسدقلابی رو به ما دادن...متوجه شدیم که زنده ای... باپیگیری هایی که انجام شد متوجه شدم که آنا به مادرمم رودست زده...وبه اون گفته که توروکشته...وتورودزدیده تا قاچاقت کنه...ظاهرااون به جز قاچاق مواد دستی توی قاچاق انسان هم داشته... آره،اینووقتی اونجابودم فهمیدم...خیلی آدمای پست و بیشرفی اونجا بود... خب ادامه بده... لبخندی زدم و ادامه دادم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
ج* 💞﷽💞 مهسو خلاصه منم اومدم ترکیه و ازطریق اون خدمتکارخائن مقر اصلی آناروپیداکردم...گفته بودم که آناباهوش نیست...منو دست کم گرفته بود... باکمک پلیس ترکیه واینترپل مادرم وآنا رو دستگیرکردیم و تورو آزاد... بمیرم برات...هنوزم یادم نرفته چقدر ضعیف شده بودی.... _منم یادم نرفته چقد شکسته وداغون بودی... لبخندی زد و گفت ماتاابد داغونتیم عیااال...😂 _جلوتونگاه کن شهیدمون نکنی... راستی،هنوزم یادم نرفته که طناز جریان شرکت پدرش دروغکی بود... خب عزیزم برای عادی سازی بود...تازه اون دو نوگل نوشکفته هم سروسامون گرفتن.... _بعله...شما راس میگی... جلوتونگاه کن اینقد به من زل نزن... پنج سال بعد مهسوجون بگودیگه...بی سانسورهم بگولطفا... _محیاجان برو ازیاسر بپرس...اون برات همه ارو تعریف میکنه... نخیرم...اون سانسورمیکنه...هی دروغکی میگه.امیرحسین و طنازم که کلا رو سایلنتن فقط میخندن... کی دروغ میگه؟ شمادروغ میگی...کمک کنیدرمانموتموم کنم دیگه... _خیلی خب بیا بهت بگم...ولی پس فردا بچم به‌دنیا اومد نشونش ندیا....آبرومونومیبری حالا تا شیش ماه دیگه که بچتون به دنیابیادفکرامومیکنم.... آخر: روزم همه سیاهی، جز این نمانده راهی دیوانه تر تو خواهی، من عاشق جنونم . غم را خودت زدودی، دل را خودت ربودی با من طرف نبودی ، با کودک درونم . بیهوده بر تو پیچم ، من پوچ پوچ پوچم گفتم که بی تو هیچم، نون، قبلِ یرملونم . جنگت که تن به تن شد، چشمت حریف من شد افسانه ای کهن شد ، بر هم زدی قشونم . بر قلب من امیدی، با هر طپش رسیدی خنجر اگر کشیدی... ، من از تبار خونم . صد چله بر کمانت، افتاده ام به جانت با تاب گیسوانت ..، لرزانده ای ستونم . هم بازدم تو هم دم، عشق است در هر نفس فقط غم ، جوشیده از درونم پایان.... لایک❤فراموش نشه😉 _ *