eitaa logo
حرم
2.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6هزار ویدیو
585 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹   🔹🔸🔸 رومی‌ها در فتنه شام در احادیث ظهور، به درگیرهائی گفته میشود که پس از سیطره بیگانگان بر امت اسلامی، در منطقه شام روی میدهد. یعنی غربی‌های مو طلائی بخاطر پایداری مردم، از تسلط بر منطقه پیرامون فلسطین ناتوان شده، به ناچار به دخالت مستقیم نظامی دست میزنند، این دخالت نظامی به زودی با مقاومت مسلمانان کشورهای عربی مواجه میشود. از امیر مؤمنان علیه السلام روایت شده که فرمود: " در سپیده دم ماه رمضان از مشرق ندا دهنده ای بانگ برآورد که: ای اهل هدایت گردهم آیید. و پس از ناپدید شدن شفق از مغرب، ندا کننده ای بانگ زند که: ای اهل باطل گردهم آیید... آنگاه رومیان به ساحل دریا نزدیک غار اصحاب کهف روی آورند و خداوند جوانان اصحاب کهف را با سگشان از غار برانگیزد، بین آنها دو مرد وجود دارد بنام ملیخا، وخملاها، آن دو، شاهد و تسلیم اوامر حضرت قائم علیه السلام خواهند بود. " [۱] شاید این جنبش نظامی ادامه حرکت گذشته و یا همان حرکت باشد، و طبق روایت این جریان نزدیک زمان ظهور آن حضرت خواهد بود، چرا که به دنبال ندای آسمانی در ماه رمضان حوادثی، پی در پی بوجود میآید و تا محرم ادامه مییابد، ظهور آن بزرگوار در شب و روز دهم ماه محرم به وقوع خواهد پیوست. به نظر میرسد که نیروهای غربی آهنگ سرزمین شام کرده و در عکا و صور، و طبق بعضی روایات نزدیک غار اصحاب کهف، یعنی در انطاکیه منطقه ساحلی بین سوریه و ترکیه، فرود میآیند. درباره جوانان اصحاب کهف روایاتی وارد شده که خداوند متعال آنان را در آخر الزمان ظاهر مینماید تا برای مردم علامت و نشانه ای باشد، آنها از اصحاب امام زمان عجّل الله فرجه الشّریف خواهند بود. در فصل مربوط به یاران حضرت عجّل الله فرجه الشّریف درباره آنها مطالبی خواهیم گفت. حکمت ظاهر شدن آنان به هنگام فرود نیروهای غربی و در آن برهه حساس، این است که نشانه ای خاص برای مسیحیان باشند، چرا که طبق روایات، یاران حضرت مهدی، نسخه‌های اصلی تورات و انجیل را از غاری در انطاکیه بیرون آورده و به وسیله آن با رومی‌ها و یهودیان به بحث و گفتگو خواهند پرداخت. احتمال دارد این غار، همان غاری باشد که امروز به نام اصحاب کهف معروف است و شاید هم غار دیگری باشد. در بعضی احادیث، از شورشیان روم نام برده شده که در سال ظهور حضرت مهدی علیه السلام در سرزمین رمله فرود میآیند. جابر جعفی از امام باقر علیه السلام نقل میکند که فرمود: " به زودی شورشیان روم در رمله فرود آیند، ای جابر! در آن سال، در هر منطقه ای از غرب اختلاف فراوان بوجود آید " [۱] در این رابطه، مطالبی که از اهل بیت علیهم السلام، در تفسیر آیات ابتدای سوره مبارکه روم وارد شده قابل توجه است: " الف، لام، میم، رومیان شکست خوردند، در نزدیکترین سرزمین و آنان بعد از مغلوب شدن به زودی غالب میگردند، در اندک سالی. امر و فرمان از آن خداوند است پیش (از غلبه) و پس از آن، و آن روز ایمان آورندگان، شاد میگردند به یاری خداوند. او هر کس را بخواهد یاری فرماید، و اوست عزیز و مهربان " [۲]...... ---------- 📚منابع: [۱]: ۱. بحار: ۵۲ / ۲۷۵. [۱]: ۱. بشارة الاسلام ص ۱۰۲. [۲]: ۲. روم / ۱ - ۵.
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹   🔹🔸🔸 رومی‌ها در از امام باقر علیه السلام روایت شده که آن حضرت " یاری خداوند نسبت به مؤمنین " در این آیه را به ظهور حضرت مهدی علیه السلام تفسیر نموده اند، و گویا خداوند آن حضرت را بر رومیان پیروز میگرداند. [۳] روایات دیگر در این زمینه، روایات مربوط به فرود حضرت عیسی علیه السلام و دعوت آن حضرت از مسیحیان به اسلام و پیروی از حضرت مهدی علیه السلام است که در تفسیر این آیه شریفه وارد شده است: " او (حضرت عیسی علیه السلام) نشانه ای از علامتهای قیامت است که شکی در آن نیست، از او اطاعت کنید که این صراط مستقیم است. " [۴] " همه اهل کتاب قبل از وفات ایشان (حضرت عیسی علیه السلام) به او ایمان میآورند، و او در روز رستاخیز گواه بر آنهاست " [۱] یعنی آن بزرگوار یکی از علائم رستاخیز بوده و هنگامی که خداوند او را فرود آورد، تمام مسیحیان و یهودیان به او ایمان آورده و خود و معجزه هایش را قبل از آنکه از دنیا رحلت کند، میبینند و تصدیق میکنند. در روایت آمده است که حضرت عیسی علیه السلام در بحث خود با رومیان به حضرت مهدی علیه السلام و معجزاتی که خداوند در اختیارش نهاده استدلال میکند. [۲] آن حضرت در دگرگونی اوضاع سیاسی و آگاه کردن ملتهای غربی در مقابل حکومتهایشان، نقش مهمی خواهد داشت که در جریان بازگشت مسیح بیان خواهیم کرد. از جمله روایاتی که به این حوادث ارتباط دارد، احادیث مربوط به آتش بس میان مسلمانان و رومیان است که حضرت مهدی، قرارداد عدم تجاوز با آنان امضاء میکند. ظاهرا این قرارداد بعد از نبرد بزرگ قدس بین سپاه حضرت و لشکریان سفیانی و بعد از پیروزی حضرت و ورودش به قدس و فرود حضرت عیسی علیه السلام واقع خواهد شد. به نظر میرسد که حضرت مسیح علیه السلام در برقراری پیمان صلح، نقش وساطت و میانجیگری را بر عهده دارد. از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل شده که فرمود: " ای عوف! پیش از رستاخیز شش حادثه را شماره کن... از جمله، فتنه ای که خانه هیچ عربی خالی از آن نخواهد ماند، و صلحی که میان شما و بنی اصفر (غربیها) برقرار خواهد شد، سپس با شما پیمان شکنی کرده، و با هشتاد لشکر که هر یک متشکل از ۱۲ هزار سرباز است به شما حمله خواهند کرد. " [۱] همچنین از آن حضرت روایت شده که فرمودند: " بین شما و رومیان چهار پیمان صلح بسته شود، که چهارمین آنها به دست مردی از خاندان هرقل است که چند سال (دو سال) دوام خواهد یافت، در این هنگام مردی از قبیله عبد القیس به نام سؤدد بن غیلان پرسید: در آن روز پیشوای مردم کیست؟ حضرت فرمود: مهدی از فرزندانم. " [۲] در برخی از روایات مدت پیمان نامه صلح هفت سال ذکر شده، اما غربی‌ها تنها پس از دو سال عهد شکنی نموده و پیمان خود را بر هم میزنند و با سپاهی متشکل از هشتاد پرچم و نزدیک به یک میلیون سرباز به مسلمانان حمله ور میشوند و جنگی در سواحل فلسطین و سرزمین شام اتفاق میافتد که در پی آن حضرت رهسپار فتح اروپا و جهان غیر مسلمان میشود که شرح آن در فصل " حرکت ظهور " خواهد آمد. از جمله احادیث ظهور، ارتباط سفیانی با رومیان است که هواداران سفیانی پس از شکست او به طرف کشور روم فرار کرده و توسط یاران حضرت مهدی علیه السلام تعقیب میشوند. از امام باقر علیه السلام نقل شده که فرمودند: " زمانی که قائم علیه السلام قیام نماید و سپاه خویش را به سوی بنی امیه (سفیانیان) گسیل دارد آنها به سوی روم گریزند، رومیان به آنان گویند: تا به کیش ما درنیائید شما را نپذیریم، آنها بپذیرند و رومیان پناهشان دهند. آنگاه یاران حضرت مهدی علیه السلام با رومیان مواجه شوند، رومیان تقاضای صلح و امان نمایند، پیروان حضرت پاسخ دهند که تا هم کیشان ما را آزاد نکنید به شما امان نخواهیم داد، سپس آنها را آزاد نموده و به یاران حضرت تحویل دهند " [۱].... ---------- 📚منابع: [۳]: ۳. محجه بحرانی ص ۱۷۰. [۴]: ۴. زخرف / ۶۱. [۱]: ۱. نساء ۱۵۹ [۲]: ۲. بحار: ۵۲ / ۲۲۶. [۱]: ۱. بشارة الاسلام ص ۲۳۵ - از عقد الدرر سلمی و به گفته او بخاری آن را در کتاب خود از روایت عوف بن مالک، آورده است. [۲]: ۲. بحار: ۵۱ / ۸۰ دوازدهمین روایت از اربعین حافظ ابی نعیم. [۱]: ۱. بحار: ۵۱ / ۸۸.
🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌹   🔹🔸🔸 رومی‌ها در روایات دیگری نیز وجود دارد که نشان میدهد فرهنگ سفیانی، فرهنگ غربی است، او ابتدا در منطقه روم بوده، سپس راهی منطقه شام میگردد و حرکت خود را از آنجا آغاز میکند، چنان که به بیان آن خواهیم پرداخت. در کتاب غیبت طوسی (رحمه الله) ص ۲۷۸ آمده است: " سفیانی که سرکرده قوم است از کشور روم به حرکت درآید، در حالی که صلیب به گردن دارد. " [۲] از جمله دیگر روایات، احادیث آزادی سرزمین روم توسط حضرت و اسلام آوردن رومیان بدست او است، البته احتمال دارد این امر به دنبال شکستن پیمان صلح و حمله نظامی رومی‌ها به ساحل فلسطین و سرزمین شام باشد که به شکست آنها منجر خواهد شد. چنان که ممکن است این درگیری سخت ترین نبرد رومیان با حضرت مهدی علیه السلام باشد، نبردی که در پی آن گرایشی بین ملتهای اروپائی نسبت به اسلام پیدا میشود. و در برخی از روایات، آمده است که: " یکی از شهرهای غربی با تکبیر فتح گردد، با حضور هفتاد هزار مسلمان ". [۳] بعید نیست که سقوط این پایتخت غربی با تظاهرات غربی‌ها و تکبیر آنان، در حالی که حضرت مهدی علیه السلام و یارانش آنان را همراهی میکنند، انجام شود. از امام باقر علیه السلام روایت شده که فرمودند: " آن گاه اهل روم بدست مهدی علیه السلام اسلام آورده و حضرت برای آنان مسجدی بنا کند، سپس با جانشین قرار دادن یکی از یارانش در آنجا، بازگردد " [۱] ظاهرا حضرت مسیح علیه السلام در خلال چند سالی که بین امام علیه السلام و غرب پیمان صلح برقرار است، در تحول ملتهای غربی تأثیر بسزایی دارد و ظاهرا در این برهه، او در غرب بسر میبرد یا بیشترین حضورش در غرب است. ---------- 📚منابع: [۲]: ۲. غیبت طوسی ص ۲۷۸. [۳]: ۳. بشارة الاسلام ص ۲۹۷. [۱]: ۱. بشارة الاسلام ص ۲۵۱.
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم 🔹هدف ما در این کانال تبیین سلسله مباحث امامت به صورت فصل به فصل همراه با پاسخ به شبهات وهابیت است . با توجه افزایش روز افزون شبهه‌پراکنی کانال‌ها و شبکه‌های وهابیت بر هر شیعه واجب است ادله امامت و شیوه استدلال را به خوبی فراگیرد که ان‌شاءالله شرمنده مولای خودمان حضرت امیرالمومین علی علیه‌السلام نشویم . : اهمیت بحث امامت : امامت چیست ؟ 👈 الف ‌. تعریف امامت 👈 ب . واژه امامت در لغت و قرآن : بحث امامت از کی آغاز شد ؟! : فلسفه وجود امام : عظمت مقام امامت در قران : امامت جزء‌ اصول دین است یا فروع دین ؟! : وجوب نصب امام : ادله امامت : 👈 الف . دلایل عقلی 👈 ب . دلایل قرآنی 👈 ج . دلایل روایی : شرایط و صفات ویژه امام 👈 انتخاب امام از سوی خداوند 👈 عصمت امام 👈 علم امام
🌹🌹بسم الله رب الحیدر کرار علیه السلام🌹🌹 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🌸کنفرانس درکلیسای اعظم نجران ✍با اعلان شروع جلسه، کلیسای اعظم در سکوتی مبهم فرو رفت و مردم آماده شنیدن جزئیات ماجرا شدند. 🌸قرائت نامه پیامبر صلی الله علیه و آله برای مردم ✍ابتدا اسقف اعظم بپاخاست و نامه حضرت را برای مردم قرائت کرد. آنگاه اعلام کرد که این مجلس عظیم برای تصمیم گیری درباره پاسخ نامه پیامبر صلی الله علیه و آله است که باید با حضور همه باشد. سپس منتظر ماند تا افراد حاضر در کلیسا نظرات خود را اعلام کنند. ⬅️تبادل افکار درباره جنگ و صلح نهایتا به ارائه دو نظریه منجر شد: 1⃣فرستادن سه صاحب نظر مورد اعتماد نجرانیان یعنی «شرحبيل» و عبدالله» و «فیض» به مدینه تا اخباری درباره پیامبر صلی الله علیه و آله بیاورند. 2⃣در اقدام به جنگ پیشدستی کنند و هر چه زودتر برای مقابله با اسلام عازم مدینه شوند. منابع ؛📚 بحارالانوار ج ۲۱ ص ۲۸۸ اقبال ص ۴۹۶، ۴۹۷ ( ادامه دارد ان شاءالله...) 💐 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
🌹🌹بسم الله رب الحیدر کرار علیه السلام🌹🌹 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🌸گفتگو درباره نامه پیامبر صلی الله علیه و آله ✍اسقف اعظم که دید سخن به سوی جنگ پیش می رود، پارچه ای طلب کرد و با آن ابروانش را از روی چشمانش جمع کرد و به پیشانی بست. آنگاه برای ایراد خطابه و جلوگیری از بحب بیشتر درباره جنگ، در حالی که به عصایی تکیه داده بود برخاست و چنین گفت: 📣دست نگه دارید. در پی عافیت و سعادت دائمی باشید که این عمل در گرو رفتار آرام و غیر خشن است. ای قوم، از حمله عجولانه بپرهیزید که کار بدون فكر نتیجه نمی دهد. آگاه باشید چه بسا توقف در کاری که بهتر از اقدام به آن است؛ و چه بسیار سختی که از حمله و جنگ نافذتر است ✍"کرز" سرلشکر نجران بلافاصله پس از سخنان اسقف اعظم برای رد او و تشویق مردم به جنگ برخاست و خطاب به وی چنین گفت: ای ابوحارثه، عجب ترسیده ای و قلبت از جا کنده شده! ما را از جنگ می ترسانی؟! ما جنگ را بر پا می کنیم و با این کار مان از امر خداوند حمایت و پشتیبانی کرده ایم. وای بر تو! ما بر سر کدامیک از جنگها ملامت شده ایم؟ ✍عاقب که مقام سوم کلیسای نجران را داشت به کرز گفت: آبرویی پابرجا و نسبی باشرافت و عزنی قدیمی را یادآور شدی. اما برای هر جایگاهی سخنی است و برای هر روزگاری مردانی! این روزگار است که نسلی را نابود می کند و نسلی دیگر را در می یابد. عاقبت بهترین لباس است و آفت سببهای زیادی دارد و از مهمترین علتهای آفت تعرض به آن است ✍سید که دومین مقام کلیسا بود رو به عاقب کرد و گفت: شما تا آنجا که کلمات راه می دهند فراز و نشیب سخن را بیان کردید. اکنون برادر قریشی (پیامبر) بر شما در مسئله ای بس عظیم غالب شده است. آنچه درباره پیام او دارید بگویید و مطلب را خاتمه دهید. آیا تسلیم می شوید و اقرار به اسلام می کنید یا از آن سرباز می زنید؟ ⭕️کرز با ناراحتی از اینکه بزرگان نجران مخالف جنگ هستند، گفت: ✍آیا دینی را رها کنیم که رگهای بدنمان با آن محکم شده و اجدادمان بر آن پایدار بوده اند؟ پادشاهان و عربها ما را به این دین می شناسند آیا دین خود را با جدیت تمام حفظ کنیم یا در برابر جزیه سر تسلیم فرود آوریم؟ براستی که این جزیه خواری است! نه بخدا قسم؛ راهی نیست جز آنکه شمشیرها را از غلاف بیرون کشیم و ما و محمد با خونهایمان درگیر شویم. سپس کمک خداوند به هر کسی که بخواهد تعلق می گیرد ✍سید در پاسخ کرز موقعیت عظیم اسلام را به او گوشزد کرد و گفت: برکشیدن شمشیر، شمشیرهایی را خارج می سازد. اکنون مردم عرب خاضع محمد هستند و اطاعت خود را در اختیار او گذاشته اند، و دستورات وی در میان مردم شهری و روستايي عرب نفوذ دارد. دو پادشاه بزرگ یعنی " کسری" و «قیصر» نیز او را مورد توجه قرار داده اند. اگر به جنگتان بیاید قبایلی که هم اکنون شما را احاطه کرده اند متفرق می شوند و مانند گذشته بدون پشتیبان خواهید شد. منابع ؛📚بحارالانوار ج ۲۱ ص ۲۸۹، ۲۹۰ اقبال ص ۴۹۶، ۴۹۷ ( ادامه دارد ان شاءالله...) 💐 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
🌹🌹بسم الله رب الحیدر کرار علیه السلام🌹🌹 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🌸کمک گرفتن از پادشاهان مسیحی 📣در اینجا «جَهير بارقی» رابط خارجی نجران بپاخاست و پیشنهاد خود را چنین مطرح کرد: ✍من صلاح شما را در این می بینم که به محمد نزدیک شود و در بعضی دستوراتی که از شما می خواهد او را پیروی کنید، سپس فرستادگان شما شهرها را با سرعت به سوی پادشاهان مسیحی در نوردند و از آنها برای دینتان کمک بخواهند هنگامی که کمکهایتان رسید. حرکت کنید و در پی محمد بروید تا پشت در خانه اش برسید. در آن هنگام کسانی که با قهر و غلبه تابع او شده اند به سوی شما باز خواهند گشت، و همچنین آنان که در سرزمین او مغلوب شده اند با شما هم صدا خواهند شد در چنان شرایطی امید می رود که منطقه او را در دست بگیرید و آتش وی را خاموش کنید، و با این عمل نزد مردم مقام و منزلتی برای شما به دست خواهد آمد. این رأی را غنیمت شمارید که بالاتر از این نظری برای شما نخواهد بود ✍در حالی که آن مجلس بزرگ با شنیدن پیشنهاد جهیر به نتیجه گیری نزدیک می شد؛ جرقه ای مسیر افکار مردم را تغییر داد منابع ؛📚بحارالانوار ج ۲۱ ص ۲۹۰ اقبال ص ۴۹۷_۴۹۸ ( ادامه دارد ان شاءالله...) 💐 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
* 💞﷽💞 مهسو امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود... کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه...چرا؟ جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم...چون خسلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام...فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه...مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره... ازهمه مهمتر...ازهمه کم پیداتره... طنازهم که با امیرحسین خوشه... این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،کن اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم...وابسته شدم... اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره...من قبلا هم تنهابودم...به اندازه کل عمرم تنهابودم...ازهیچکس محبت ندیدم...ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم... ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام...که همه اش یک معناداره... ... یاسر بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود... درسته که به امیرحسین سپردمش...ولی زنم بود..عشقم بود...نمیتونستم تنهاش بزارم... ولی مجبوربودم،بخاطرخودش... خودش که ازهمه بی خبرتره...بی گناه تره...روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه...انتقام از اونه... و مقصر فقط منم... منه لعنتی... وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم... _صبرکن... باصدای من ترسید و ایستاد.. سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا _مهسوکجاست توی اتاق مشترکتونن آقا... سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم _میتونی بری... با من من گفت اقابراتون یه بسته اومده باصدای بلندی گفتم _چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره نمیدونم آقا _مطمئنی برای ماست؟ بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم... با کلافگی آشکاری گفتم _خیلی خب،بیارش..بعدهم امیرروصدابزن،یالا... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ مهسو داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم...وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم... واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد...و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن... این رفتار از یاسر بعیدبود... امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد... با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم... _چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن.... با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت... نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو...نمیدونم... بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت... میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم....همه اتونو.... و بعد هم از پله ها بالارفت... پشت سرش حرکت کردم باید ازماجراباخبربشم... یاسر روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه... _بیاتو آروم واردشد و دراتاق رو بست... کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.. توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد...دلتنگش بودم.... برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته... تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت... _متاسفم که این حالتمم دیدی... نمیگی چی شده؟ مکثی کردم و گفتم _خیانت... چی؟؟؟؟؟؟ _یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن...نمیدونم حالامیخوای چکارکنی؟ _نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه...زنیکه عوضی کیومیگی؟کدوم زن؟ لبخندمصنوعی زدم و گفتم _چیزی نیست عزیزم...توخوبی؟ نگاهش دلخورشد...ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت مگه مهمه برات؟ _تنهاچیزیه که برام مهمه... با تعجب به سمتم چرخید و گفت چی؟ با شیطنت گفتم _مزه اش همون یه باره... وچشمکی زدم .. لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ ‍ اشکهام یکی یکی راه خودشونوپیدامیکردند وجاری میشدن...همش منتظربودم مهیارزنگ بزنه و بگه که همه ی اینا یه شوخیه مسخره و ب نمک بوده برای اذیت کردن من...بعدهم گوشی به پدرومادرم بده تاباهاشون صحبت کنم... به عمق تنهاییم پی بردم....چقدرتنهاو بی پناه شده بودم... توی کشورغریب خبرکشته شدن خانوادم رودریافت کردم و من مثل بی عرضه ها فقط دارم زارمیزنم...من حق دارم لااقل یکباردیگه قبل از دفن کردنشون ببینمشون..بایدبه یاسربگم،اون مهربونه،منومیبره...میدونم... یکهوسردرعجیبی که وحشتناک ترازسردردهای سابقم بود به سراغم اومد... ناخوداگاه شروع کردم به دادزدن... تصویری مثل فیلم جلوی چشمم جون گرفت...فیلمی روی دورتند... دختر۸_۹ساله ای که بی شباهت به من نبود...دوریک حوض می دوید و میگفت.. «بدومیلاد،بدواگه تونستی منوبگیری» یه پسر ۱۵_۱۶ساله هم دنبال دخترک میدوید و باخنده میگفت «اگه بگیرمت هیچوقت نمیذارم دربریا..» وهمون لحظه دخترک روی زمین افتاد و گوشه ی پیشونیش خونی شد... تصویراز جلوی چشام کناررفت...ولی ناخوداگاه دستم رو روی پیشونیم گذاشتم..درست همونجایی که دخترک زخم خورده بود... من هم همون نقطه از پیشونیم جای یه زخم کهنه بود.... یعنی... توجهم به یاسر جلب شد که باچشمهای اشکی بهم زل زده بود... یاسر ازین به بعد میدونستم اوضاعش همینه...انتظاربدترازایناروهم داشتم... _خوبی عزیزم؟ یاسرمن چم شده؟اولش اون سردردای شدید...الان هم... بانگرانی بهش زل زدم _الان هم چی مهسو؟ چیزی نیست،نمیدونم...یه تصاویری جلوی چشمم جون میگیره.‌تصاویری که انگار مال ذهن خودمه... نگرانی کل وجودموفراگرفت،لبخندملیحی زدم و گفتم _مطمئنی مهسو؟ من به تو دروغ میگم یاسر؟ _نه خب منظورم...خب توحال روحیه مناسبی نداری... با حالت عصبی و عجیبی بهم زل زد و گفت میخوام برگردیم ایران،پیش برادرم...لااقل قبل از خاکسپاری پدرو مادرموببینم ... باکلافگی نگاهی بهش انداختم و گفتم... _مهسوجان،متاسفم که اینومیگم ولی...نمیشه برکردیم..اونجا امن نیست... یکدفعه جوش آورد و با دادگفت چی؟به درک که امن نیست،اینجا امنه که جامون لورفته و خائن پیداشده بین اون خدمتکارا؟هوم؟چرالالمونی گرفتی؟ بعد اشکاش سرازیرشدند و بالحن ارومتری گفت ببین یاسر،تاامروز هرچی گفتی مثل غلام حلقه به گوشت قبول کردم...ولی قسم به همون خدایی که میپرستیش ازت نمیگذرم..تاعمردارم نفرینت میکنم اگرمنو به مراسم نرسونی... حرفهاش عین حقیقت بود...دلم شکست...آخه خدایا...کرمتو شکر...من چکارکنم حالا؟ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو دوسه روز بعدازروزی که بایاسراتمام حجت کردم به سراغم اومدوخبردادکه وسایلم رو جمع کنم و برای بازگشت به ایران آماده بشم... توی این چندروز تماس های مکررم بامهیار قطع نشده بود و طبق رسوم مسیحیت تا یک هفته فرصت داشتیم تا فرد فوت شده رو دفن کنیم...و مهیار منتظر بازگشت من بود... امشب قراربه بازگشت داشتیم... یاسر و امیرحسین توی این چندروز به شدت عصبی بودن و هیچکس توی خونه حوصله حرف زدن نداشت...کار منم شده بود گریه و زاری...من به خانوادم وابسته نبودم...یعنی دراصل هیچوقت حضور نداشتندکه بخوام بهشون وابسته بشم،ولی مرگشون...خیلی برام سخت بود..خیلی... دیگه به جز مهیاروشاید یاسر پشتوانه ای نداشتم...دیگه یه پدر قوی نداشتم.. صدای دراتاق اومد...برگشتم و یاسررودیدم که واردشده... ته ریش کم پشتی که داشت و حالا به احترام پدرومادرمن کوتاهش نکرده بود...ولباس مشکی اش که مثل همیشه جذابش کرده بود...ازچهره اش غم و خستگی میبارید... +سلام _سلام... +اومدم حرف بزنیم _پس بشینیم... یاسر _مهسو،اگراون روز قسم نخورده بودی عمرأمیذاشتم واردایران بشی،چون برات اصلا امن نیست...هرچند به قول تو اینجاهم دیگه امن نیست،ولی ازایران بهتره... توی این چندروز با انواع و اقسام سردارو سرهنگ سروکله زدم و حرف شنیدم...تا خواسته ی دل تو انجام بشه،تافقط خیالم بابت دل توراحت باشه... مکث کردم و گفتم تاهمونجورکه به بابات قول دادم نزارم آب توی دلت تکون بخوره.. دارم ریسک میکنم...روی جون تو،جون خودم،همکارام،موقعیت شغلیم...همه چی... وبرت میگردونم ایران،اینارونگفتم که خودت رومدیون من بدونی،ایناروگفتم که بدونی برام مهمی...بدونی که منم راضی به زجرکشیدنت نیستم،درک میکنم حالاتتوولی تنهاکاری که صلاحه انجام دادنش حفظ امنیتته...فقط امنیت... لبخندی زد و یکهودستاش رو دورگردنم حلقه کرد...شوکه شده بودم... +ممنونم یاسر توخیلی خوبی خیلی...یه دنیاممنونم... بعدانگارکه تازه متوجه وضعمون شده باشه...سریع ازمن جداشد وگفت +خب برودیگه...میخوام آماده بشم... لبخندی زدم وگفتم _تنهاچیزی که بهت نمیادهمین خجالته...من رفتم..فعلا.. وازاتاق خارج شدم... ...❤️ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ ‍ خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود اشک و آه و گریه...گاهی تصاویری جلوی چشمام جون میگرفت که باعث زجروآزارم بود... دیگه هم حرفی به یاسرنزدم...میدونستم که مثل دفعه ی قبل أنگ دیوانگی بهم میزنه... دلم میخواست یکی میبود که حرفهای دلم رو بهش بزنم... یکی که ارومم کنه،ارامش عمیق و واقعی.. گاهی به سرم میزد خودم رو بکشم...ولی وقتی به پدرومادرم فکرمیکردم که روحشون عذاب میکشه و مهیاریکی یدونه ام که تنها میمونه...منصرف میشدم... به پنجره ی اتاق خیره شدم... خودنمایی میکرد... خیلی زیباوقشنگ بود... به یادشبی افتادم که خدای یاسر رو به ماه تشبیه کردم و باهاش حرف زدم... یادم اومد که اون شب رو با چه آرامش عمیقی خوابیدم...حتی تاچندروزبعدهم اثرات اون آرامش روداشتم... این دین چی داره؟که یاسراینقدرارومه ولی من مثل اسفندروی آتیش... دلم میخواست ازاین سردرگمی رهابشم...دلم ارامش میخواست...یه اعتمادقلبی... ارامش یاسر نشأت گرفته ازایمانش بود..و من این رو به وضوح حس میکردم... یاسر امروز توی ستادجلسه بود،رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا..بعدازکلی حرف شنیدن ازاین واون حالابایدبرم یه گزارش کاملامفصل ارائه بدم تالاقل اینجوری راضی بشن.. هماهنگ کرده بودم تاچندنفرمحافظ برای چندساعتی که ماخونه نیستیم بیان .. +کجامیری؟ ابرویی بالاانداختم وگفتم... _به به مهسوووخانم...منورکردید حضرت والا...آفتاب ازکدوم وردرومده حاج خانم؟ +ناراحتی برگردم توی اتاقم..؟ _نه نه نه...خبرمیدادی چراغونی کنم خونه رو.. +لازم به چراغونی نیست،بگوکجامیری؟ _یه جلسه ی کاریه...من وامیرمیریم،به بچه هاسپردم مراقب اینجاباشن...خیالت راحت باشه.. +مراقب خودت باش یاسر...دیگه ازرانندگی میترسم... لبخندارومی زدم و گفتم _چشم علیاحضرت،شما جون بخواه..کیه که بده😂 +خیییلی بدی... * ++داداش یک هفته ی دیگه اول محرمه... _آره،خودمم توفکرش بودم.. ++میخوای چکارکنی؟امسال هم روضه هاروداریم؟ _پس چی؟نذرآقاجونه ها...زمین نبایدبمونه... +پس امروز بعدازجلسه حتما بریم صحبت کن برای موادغذایی...دیرشده ها... _آره،حتمایادم بنداز داداش.. **** _همونجورکه گفتم ،من توی این مدت تمامی راه های ارتباطیم رو با هردوگروه قطع کرده بودم...وطبق درخواست شماهمکاران محترم،فقط ازلحاظ امنیتی شرایط رو تأمین کردم... متاسفانه روزی که جناب سرهنگ برای من ایمیل شروع عملیات رو ارسال کردندچندساعت بعدازاون بسته ای به دست من رسید که حاوی عکسهای شخصی من و همسرم بود،وازهمه مهمتراین بود که من پی بردم که یکی از خدمتکارهام توسط آنا اجیرشده و کارهای من رو به اون اطلاع میده... من ازاین موضوع به نفع خودم استفاده کردم وباوجود ریسک بالایی که این مساله داشت اون دخترروباتطمیع و تهدید توی تیم خودمون کشیدم و به عنوان نفوذی و منبع اطلاعاتی ازش استفاده میکنم... یکی ازهمکارهاگفت ++ازکجامطمئنی که دوباره مارونمیفروشه و اطلاعات درست تحویلمون میده؟ _آنادخترباهوشی نیست،ولی اعتمادبنفس وادعای بالایی داره...وهمین هم نقطه ضعفشه..اون فکرمیکنه که به من داره ضربه میزنه،وتصورمیکنه که من از سلاح خودش دربرابرخودش استفاده نمیکنم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ مهسو _توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که... +مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟ _کوفت.. خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد... همون لحظه پسراواردخونه شدند. یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود +نه حاجی جون...بفرستشون خونه ی بابااینا...اونجا جاش بزرگتره...مثل هرسال همونجامیگیرم... +اره،اره...علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم... +قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه... +سلام مهسوخانم و طنازخانم... همه چی درامن وامانه؟ _سلام آره...خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟ ناخنکی به سالاد زد امیرحسین گفت +حاج حسین بنک دار بود... یاسر پقی زد زیرخنده من و طناز همزمان گفتیم _+کی بووود؟ یاسر باخنده گفت +حاج حسین بنک دار...همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم... الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات... _هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟ +آره.. _خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟ با خنده گفت +خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست... قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم... نذرکه میدونی چیه؟ قیافمو توی هم کردم و گفتم... _بله میدونم...تازه ماه محرمم بلدم چیه...ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم... ابرویی بالا انداخت و گفت.. +خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا... _حالاهمون...گیرنده... باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن یاسر ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون... دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد.. +چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه... لبخندی زدم و گفتم _خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا... خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت _الان خجالت بخورم یا چای سبز؟ مشتی به بازوم زد وگفت +عهههه یاسراذیتم نکن دیگه... خندیدم و گفتم _چشم ارباب...بشین .. روی صندلی نشست _خب منتظرم.. +منتظرچی _حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی...چای دم کردی و برام اوردی... وازصبح منتظرگفتنشی... چشماش گردشد +توذهن خونی؟ _نه عزیزم،پلیسم...قیافت دادمیزد...خب بگو +راستش...چیزه...راستش... _راشتش چی؟ با حرفی که زد شوکه شدم اساسی... +میشه برام از اسلام بگی..... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو منتظرتوضیحاتش بودم +ببین عزیزم ،اگردراسلام خداوندفرموده که دیه ی زن نصف زنه کاملا عادلانه است...چون مرد سرپرست یک نسله..یک خانوار...اگرمردی کشته بشه زن و فرزندان و خانوادش بی سرپرست میمونن..پس نیاز به دیه ی کامل دارندبرای تأمین امورزندگی...ولی اگرزنی کشته بشه،دیه ی اون نصف دیه ی مرده چون مرد توانایی تأمین داره...مرد وظیفشه که خودش رو تأمین کنه وحمایت لازم نداره... همین دین ما میگه زنی که شیرمیده به بچه اش،داره به همسرش لطف میکنه..و درقبال این لطف میتونه ازهمسرش پول بگیره... تواینوندیدی ولی نصف بودن دیه رودیدی؟ _خب این به کنار..من چندتامورددیگه هم گفتم لبخندارومی زدوگفت +شک نکن برداشتت ازوناهم غلط بوده...مثلا بحث حجاب...کی گفته حجاب فقط برای زن هست؟ خداوند به مردهم میگه لباس تنگ و چسبان و بدن نما و کوتاه نپوش...میگه به ناموس مردم نگاه نکن حتی اگر پوشیده باشه...یادته روزای اول به من گفتی امل؟چون سرم همش پایین بود...مخصوصا باراول که دیدمت بااون لباس... از اینکه اینقدرک بی ادبیم رو به روم آوردشرمنده شدم... +من اونموقه حجاب کرده بودم...حجاب چشممورعایت میکردم...چون اعتقادم اینه که چشمی که به نامحرم نگاه کنه..چشمی که پرده ی حیا و عفتش دریده بشه دیگه اشکی برعزای حسین ع نمیریزه مهسوجان...این امل بودن نبود..باحجاب بودن بود... زنی که خودش رو ازدید نامحرم طبق دستوراسلام میپوشونه برای خودش ارزش قائل شده...چون اعتقادش اینه که هرکس و ناکسی ارزش نداره که جسم اونوببینه...من میگم دختری که حجاب میگیره و ازهمه بهتر چادر روی سرش میزاره منه پسر کمترین کاری که میتونم بکنم اینه که نگاهش نکنم...چون باید پیش پای اون دختر زانو زد...اینقدرکه مقامش بالاست... متوجه شدی عزیزدلم؟ _آره.... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ مهسو وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم...بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم...نتونستم..خودم مات شدم...تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد...تصمیمموگرفته بودم...دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم... لبخندی روی لبم نشست....قرآن رو روی سینه ام چسبوندم...حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده... ارامش خاصی بود... برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم... پسرنوجوونی که دادزد و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ....سرم به گوشه ی تخت خورد....وازحال رفتم... **** زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود... اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم... یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد...لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت... زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید...قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود...دستام رو روی گوشام گذاشتم...کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود...ازسرترس جیغی زدم و.... *** باترس چشمام رو بازکردم... رد سرم روگرفتم ...به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم...سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام... سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد... با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد.... دراتاق باز شد و کسی وارد شد... پشتش به من بود... ناخوداگاه نالیدم.. _میلاد.... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 یاسر باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم... چشمام از اشک پرشده بود... نزدیکتررفتم... اشکهاش چکید روی گونه اش... +یاسر؟میلاااد؟ باناباوری بهم زل زده بود... _آروم باش مهسو..برات توضیح میدم... کامل برات توضیح میدم.. +من چم شده...چم شدددده لعنتیا... دستاشوآروم کرفتم وگفتم _آروم باش عزیزدلم.آروم باش...میگم برات...ازاول میگم... وقتش بود...بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم... _مادرم زن خوشگذرونی بود...بابام میگفت...به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه...با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد...ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت...برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد...طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن... اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد...والبته امیرحسین...یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟ مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید... خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه.... ... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو باتعجب محوحرفهاش شده بودم... +من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده... مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه _چییی؟من که عموندارم... +داشتی...مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد...گوش بده... مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن... پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن...متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم... پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده...توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم...مخصوصا من وتو... لبخندی زدم... _یادمه...یادمه میلاد... اهی کشید وادامه داد +پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی...بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود...حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو...توام دوسم‌داشتی...کوچیک بودی...ولی حالیت بود... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 یاسر کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم _روزای خوبی بود..همه اش خوشی...خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت... ۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن...رفتم که فقط ببینمش...میگفت پشیمون شده...ولی دیگه نذاشت برگردم...بهش گفتم که از لندن متنفرم ...منو با دختر همسر سابق عموت ...یعنی دخترعموت آشنات کرد...اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود.. دخترزیبایی بود...ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت... منم تنهابودم اونجا...آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد... تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن... وحشت کرده بودم..سنی نداشتم...تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند... +چراپدرمن؟ _میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه... _برگشتم ایران ...حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من... یه ماشین توروزیرگرفت...و...حافظتو کاملا ازدست دادی... +چچچچی؟ _آره...واون ماشین ازطرف مادرمن بود... قصدکشتنتوداشت...ولی... +و من نمردم...واون هنوز دنبال منه..آره؟ با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم _من متاسفم +پدرومادرم چی؟کار مادرته؟ با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو امروز روز اول محرم بود... دیروز از بیمارستان مرخص شدم... حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده...خیلی دلنشین بود... پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم...میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره... صدای نوحه توی خونه پیچیده بود... روحم آروم و قرارنداشت...دائم درحال پروازبود... درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد.. +مهسوجان پایین نمیای؟ _چرا،بیابریم عزیزم... +عه..چیزه...اینجورمیای؟ _چجور؟ +شرمنده آبجی ناراحت نشیا... آخه حیاط پرازمرده...روضه ی امام حسینم هست... با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید... متوجه شدم... خودم رو توی آینه براندازکردم...واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد... _یاسی؟ +جونم _چادرداری؟ چشماش گردشد وگفت +ابجی من نگفتم چادرا... _میدونم..خودم میخوام +آره آره یدونه اضافه هست...وایسامیارم الان... یاسر +آقایاسر _جانم مهدی جان... +خانمتون دم در باهاتون کارداره _ممنون داداش...غمتونبینم برو کمک بچه ها به طرف در ورودی خونه رفتم ...هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد... همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم... زمزمه کردم _مهسو....! +بهم میاد؟ _ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر... گونه هاش به سرعت گل انداخت ...سرش روپایین انداخت روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم ... بلندشدم و به چشماش خیره شدم... _کاش همیشگی بشه... +شایدبشه... دیگه توی دلم قند آب میشد... با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم... _کربلامیخوای صلوات بفررررست لایک❤فراموش نشه😉 _ *
‌* 💞﷽💞 مهسو توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه... وقتی روضه خون روضه میخوند و وقت نوحه یاسر نوحه خون مجلس میشد چادرموروی سرم میکشیدم و برای تمام بدبودنام اشک میریختم...عشق یاسر منوعوض کرده بود...انعکاس رفتارخوب یاسر باعث شد من به آیینش مومن بشم... این حس اینقدرشیرین بود که دیگه هیچ کم و کاستی به چشمم نمیومد...حتی این مسأله که میدونستم آنا و مادر یاسر دست به دست هم دادن تا انتقام پدرم روازمن بگیرن...اینکه میدونستم جونم هرلحظه درخطره...برام مهم نبود... فقط برام خدا مهم بود... هرروز کتاب میخوندم و اگرسوالی داشتم از یاسر میپرسیدم...واون هم با عشق و انررژی عجیبی پاسخگومیشد... یاسر امروز روز دهم محرمه...عاشورا... نذرداشتم سقامیشدم توی روز عاشوراوتاسوعا لباس حضرت عباس به تن داشتم... میون دسته به زنهاومرداوبچه ها آب میدادم...و ازدور گاهی شاهد لبخندهای ازسرعشق مهسو به خودم میشدم... خوشحال بودم که منومقصرنمیدونه... خوشحال بودم که دوستم داره... واردخونه شدیم...چادرش روازسر درآورد و گفت چقدخسته شدم...توام خسته شدی... _آره...ولی خب می ارزه بعله...برای اهل بیته... باعشق نگاهش کردم... _نگاکن پدرصلواتی ازمن بچه مومن ترشده... خنده ی ریزی زد و گفت _تف به ریا حاجی...تف... میخواست ازکنارم ردبشه که گفتم _وایساکارت دارم سوالی نگاهم کرد دستش رو گرفتم و گفتم... _ هجده ساله که میخوام بگم...ولی نشده...امشب نگم خوابم نمیبره... بگو مکثی کردم و دستام رو دور صورتش قاب کردم... _دوستت دارم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو شوکه شده بودم...هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه... این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود... کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن... بغض کرده بودم... چی؟ _ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم...فکرکردم توام ... دستمو آروم روی دهنش گذاشتم... _فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی... یعنی توام؟ سرم رو تکون دادم... مهسو...دیگه نمیزارم ازم بگیرنت...هرچی کشیدم بسم بوده...دیگه نمیزارم.... یاسر خودم رو توی آینه برانداز کردم... هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم... هیچ شباهتی... یک ماه بدون مهسو گذشت... ولی من پیرشدم... شکستم... خونه نشین شدم... همه ی اینا درعرض یک ماه... اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد... شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش... یادم افتاد به فرداش...فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست... شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود... چقدر ازدستش عصبانی بودم... ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن...چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن.. و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد...وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن... وتنها چیزی که یادگاری موندبرام...حلقه ی توی دستش بود... ... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 مهسو شوکه شده بودم...هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه... این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود... کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن... بغض کرده بودم... چی؟ _ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم...فکرکردم توام ... دستمو آروم روی دهنش گذاشتم... _فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی... یعنی توام؟ سرم رو تکون دادم... مهسو...دیگه نمیزارم ازم بگیرنت...هرچی کشیدم بسم بوده...دیگه نمیزارم.... یاسر خودم رو توی آینه برانداز کردم... هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم... هیچ شباهتی... یک ماه بدون مهسو گذشت... ولی من پیرشدم... شکستم... خونه نشین شدم... همه ی اینا درعرض یک ماه... اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد... شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش... یادم افتاد به فرداش...فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست... شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود... چقدر ازدستش عصبانی بودم... ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن...چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن.. و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد...وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن... وتنها چیزی که یادگاری موندبرام...حلقه ی توی دستش بود... ... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 یاسر تلفنم زنگ خورد... ازاداره بود _بله یاسر پاشوبیااداره...راجع به مهسوئه _چیییی؟الان میام. سریعاگوشی رو‌قطع کردم و بی توجه به وضع لباسام ازخونه بیرون زدم.... و باسرعت وحشتناکی به سمت اداره روندم... _مهسو آماده شدی؟ باشه عزیزم...وایسا چادرموسر کنم...اومدم... بالاخره بعد از نیم ساعت خانم رضایت دادن و ازاتاق خارج شدن... _به به..تشریف آوردن والاحضرت... بجنب وگرنه سردوشی از دستت میپره سرهنگ بعدازین... لپش رو کشیدم و به سمت ماشین راه افتادیم...توی ماشین نشسته بودیم که گفت یاسر _جون دلم؟ قول دادی امروز بگی... _چیو عههه اذیت نکن دیگه...بگو _چشم خاتون... اون روز وقتی رسیدم اداره گفتن که چندنفرازاعضای باندآنا رو دستگیرکردن...درحین بازجویی اشاره داشتن که یه دختری با مشخصات تورو ازمرز ردکردن...تاریخی که اونا میگفتن یک هفته بعداز تاریخ روزی بود که جسدقلابی رو به ما دادن...متوجه شدیم که زنده ای... باپیگیری هایی که انجام شد متوجه شدم که آنا به مادرمم رودست زده...وبه اون گفته که توروکشته...وتورودزدیده تا قاچاقت کنه...ظاهرااون به جز قاچاق مواد دستی توی قاچاق انسان هم داشته... آره،اینووقتی اونجابودم فهمیدم...خیلی آدمای پست و بیشرفی اونجا بود... خب ادامه بده... لبخندی زدم و ادامه دادم... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
ج* 💞﷽💞 مهسو خلاصه منم اومدم ترکیه و ازطریق اون خدمتکارخائن مقر اصلی آناروپیداکردم...گفته بودم که آناباهوش نیست...منو دست کم گرفته بود... باکمک پلیس ترکیه واینترپل مادرم وآنا رو دستگیرکردیم و تورو آزاد... بمیرم برات...هنوزم یادم نرفته چقدر ضعیف شده بودی.... _منم یادم نرفته چقد شکسته وداغون بودی... لبخندی زد و گفت ماتاابد داغونتیم عیااال...😂 _جلوتونگاه کن شهیدمون نکنی... راستی،هنوزم یادم نرفته که طناز جریان شرکت پدرش دروغکی بود... خب عزیزم برای عادی سازی بود...تازه اون دو نوگل نوشکفته هم سروسامون گرفتن.... _بعله...شما راس میگی... جلوتونگاه کن اینقد به من زل نزن... پنج سال بعد مهسوجون بگودیگه...بی سانسورهم بگولطفا... _محیاجان برو ازیاسر بپرس...اون برات همه ارو تعریف میکنه... نخیرم...اون سانسورمیکنه...هی دروغکی میگه.امیرحسین و طنازم که کلا رو سایلنتن فقط میخندن... کی دروغ میگه؟ شمادروغ میگی...کمک کنیدرمانموتموم کنم دیگه... _خیلی خب بیا بهت بگم...ولی پس فردا بچم به‌دنیا اومد نشونش ندیا....آبرومونومیبری حالا تا شیش ماه دیگه که بچتون به دنیابیادفکرامومیکنم.... آخر: روزم همه سیاهی، جز این نمانده راهی دیوانه تر تو خواهی، من عاشق جنونم . غم را خودت زدودی، دل را خودت ربودی با من طرف نبودی ، با کودک درونم . بیهوده بر تو پیچم ، من پوچ پوچ پوچم گفتم که بی تو هیچم، نون، قبلِ یرملونم . جنگت که تن به تن شد، چشمت حریف من شد افسانه ای کهن شد ، بر هم زدی قشونم . بر قلب من امیدی، با هر طپش رسیدی خنجر اگر کشیدی... ، من از تبار خونم . صد چله بر کمانت، افتاده ام به جانت با تاب گیسوانت ..، لرزانده ای ستونم . هم بازدم تو هم دم، عشق است در هر نفس فقط غم ، جوشیده از درونم پایان.... لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* 💞﷽💞 ‍ خیال بافی معصومه معصومه پشت میز نشسته بود و درس می خواند که در اتاق به ضرب باز شد و "راحله" وارد اتاق شد. - پسره پر رو!فک کرده کیه! خوبه سال اولشه استاد شده و هنوز خودش دانشجوئه معصومه که اولین باری بود که خواهرش را اینطور عصبانی میدید در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: -چی شده?پسره کیه? راحله بی توجه به حرف معصومه، همان طور که چادرش را به چوب لباسی آویزان کرد، با عصبانیت مانتویش را در اورد و ادامه داد: - نشونت میدم جناب اقای پارسا! من از تو کله شق ترم! مونده باشه مدرکم رو نگیرم به تو یکی التماس نمیکنم معصومه فهمید که فعلا حرف زدن بی فایده ست. همه می دانستند وقتی که راحله عصبانی باشد باید بگذارند تا عصبانیت ش فروکش کند. هرچند راحله به ندرت خشمگین میشد اما وقتی عصبانی میشد عصبانیت ش عمیق بود. راحله جوراب هایش را چنان پرت کرد طرف پایه چوب لباسی که گویا داشت "جناب اقای پارسا" را پرتاب میکرد و بعد از اتاق زد بیرون... معصومه که خیلی کنجکاو بود بداند چه چیزی راحله را تا این حد عصبانی کرده است مترصد فرصتی بود که بتواند ماجرا را کشف کند. مخصوصا آنکه پای یک پسر هم در میان بود. چراکه با شناختی که از راحله داشت می دانست راحله با پسر های کلاس شان هم تا در محذور قرار نگیرد حتی سلام علیک هم نمی کند. پس اینکه با پسری سر به سر گذاشته باشد و دعوایشان شده باشد و برایش کری بخواند موقعیت بسیار نادر و در عین حال جذابی برای معصومه به شمار می آمد... ...