#قمه_زنی
#تطبیر
✅ #قسمت_هشتم
⭕️اثبات جواز آسیب زدن به بدن در عزای سیدالشهدا علیه السلام از آیات قرآن کریم.
✅مقدمه ی 1:همانطور که کوچک و بزرگ میدانند شیطان اشخاص را فریب میدهد و باعث میشود شخص مرتکب حرام شود پس اگر کسی کار حرامی انجام میدهد بی تردید شیطان او را فریب داده است.
✅مقدمه ی 2:طبق آیات 46 و 47 سوره ی مبارکه ص اسحاق نبی و یعقوب نبی علیهما السلام از بندگان مخلص خداوند متعال بودند خداوند متعال در این باره میفرماید:«خداوند درباره حضرت ابراهیم، اسحق و یعقوب میفرماید:
اِنَّا اَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِکْرَی الدَّارِ. وَاِنَّهُمْ عِنْدَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَیْنَ الْاَخْیَارِ
👈 ما آنها را با خلوص ویژهای خالص کردیم👉، و آن یادآوری سرای آخرت بود، و آنها نزد ما از برگزیدگان و نیکانند!»
✅مقدمه 3:شیطان نمیتواند بندگان مخلص خداوند متعال را فریب دهد. قرآن کریم در آیات 82 و 83 سوره ی مبارکه ی ص در این باره میفرماید:
«فَبِعِزَّتِکَ لَاُغْوِیَنَّهُمْ اَجْمَعِینَ. اِلَّا عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ؛
(شیطان) گفت به عزّتت سوگند، همه آنان را فریب خواهم داد؛ 👈مگر بندگان خالص تو را👉، از میان آنها»
🛑🛑نتیجه گیری:حضرت یعقوب فعل حرام انجام نمیدهد
📌شرح:با توجه به این که حضرت یعقوب میدانست که پسرش یوسف نمرده است و به او خواهد رسید انقدر در فراق او گریه کرد که نابینا شد و قران کریم در 84 سوره ی مبارکه ی یوسف تصریح به این میکند و میفرماید:«وَتَوَلَّىٰ عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَىٰ عَلَىٰ يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ
آن گاه یعقوب روی از آنها بگردانید و گفت: وا اسفا بر فراق یوسف! 👈و از حزن و گریه چشمانش سفید شد👉 و سوز هجران و داغ دل بنهفت.»
⁉️حال سوال ما از کسانی که میگویند آسیب زدن به بدن در عزای شهادت امام حسین علیه السلام حرام است این است که شهادت امام حسین غمناک تر است یا غم فراق یوسف؟!حضرت یعقوب که مشخص شد عمل حرام انجام نمیدهد در فراق یوسف که گوشه ای از مصیبت امام حسین نمیشود انقدر گریه کرد که کور شد 👈چطور میشود که اسیب زدن به بدن در عزای سیدالشهدا حرام باشد آن هم نه در حد کور شدن بلکه به اندازه ی چند زخم به سر و بدن که بعد از چند روز ترمیم میشود؟!👉
🌹اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌹
حرم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_هفتــم ✍روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو می
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_هــشـتم
✍ میگفت میروم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.
حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش.
مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران میگوید: «وقتی میفهمیم گردان امام علی رفته است.
ما هم میرویم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند ڪه چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میڪنند.
بعدازآن گردان دیگری میرود ڪه ما بازهم پیگیری میڪنیم و همین حرفها را میزنیم و آنها هم مجید را بیرون میاندازند.
تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.
راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم.
خالی میبست ڪه میخواهد به آلمان برود بهانه هم میآورد ڪه ڪسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.
نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.
ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است.
مادرم وقتی فهمید پایش میگیرد و بیمارستان بستری میشود.
هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمیروی.
حاضر نشد بگوید.
به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میڪند که من سوریه نروم»
وقتی واڪنشهایمان را دید گفت ڪه نمیرود.
چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من ڪه نمیروم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪردهاید.
من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفتهام سوریه.
مادر و پدرم اول قبول نمیڪردند.
بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم.
نمیدانستیم همهچیز جدی است.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
حرم
* 💞﷽💞 #نمنم_عشق #فصل_دوم #قسمت_هفتم مهسو امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود... ک
* 💞﷽💞
#نمنمعشق
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم
مهسو
داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم...وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم...
واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد...و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن...
این رفتار از یاسر بعیدبود...
امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد...
با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم...
_چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن....
با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت...
نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو...نمیدونم...
بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت...
میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید
فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم....همه اتونو....
و بعد هم از پله ها بالارفت...
پشت سرش حرکت کردم
باید ازماجراباخبربشم...
یاسر
روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه...
_بیاتو
آروم واردشد و دراتاق رو بست...
کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم..
توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد...دلتنگش بودم....
برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته...
تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت...
_متاسفم که این حالتمم دیدی...
نمیگی چی شده؟
مکثی کردم و گفتم
_خیانت...
چی؟؟؟؟؟؟
_یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن...نمیدونم
حالامیخوای چکارکنی؟
_نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه...زنیکه عوضی
کیومیگی؟کدوم زن؟
لبخندمصنوعی زدم و گفتم
_چیزی نیست عزیزم...توخوبی؟
نگاهش دلخورشد...ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت
مگه مهمه برات؟
_تنهاچیزیه که برام مهمه...
با تعجب به سمتم چرخید و گفت
چی؟
با شیطنت گفتم
_مزه اش همون یه باره...
وچشمکی زدم ..
#چهشودگرزملاقاتدواییسازی
#خستهایراکهدلودیدهبهدستتوسپرد
#محیاموسوی
لایک❤فراموش نشه😉 _ *
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀
#خطبه_فدکیه قسمت هشتم
▪️فَأَنارَ اللّهُ بِأَبِى مُحَمَّدٍ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ظُلَمَها، وَ فَرَّجَ عَنِ الْقُلُوبِ بُهَمَها، وَ جَلا عَنِ الاَبْصارِ عَمَهَها، وَ عَنِ الاَنْفُسِ غُمَمَها.
وَ قامَ فِى النّاسِ بِالْهِدايَةِ، فَاَنْقَذَهُمْ مِنَ الْغَوايَةِ، وَ بَصَّرَهُمْ مِنَ الْعَمايَةِ، وَ هَداهُمْ اِلىٰ الدِّينِ الْقَوِيمِ، وَ دَعاهُمْ اِلَى الطَّرِيقِ الْمُسْتَقِيمِ.
⚫️ So Allah illuminated the darkness by the virtue of Mohammad, blesses be upon him and his Descendants, removed from the hearts the darkness of uncertainty, and lifted perplexity
From the visions .
Allah made him rise amongst the people as a source of guidance,
And set them free from waywardness,
And gave them vision releasing them from blindness,
(Lack of insight), and guided them towards the secure religion.
And he summoned them toward the righteousness and the straight path.
▪️از آن روى خداوند به وسيله ى پدرم محمّد صلى الله عليه و آله تاريكى هاى شرك و انکار خدا را از دلها زدود و پرده هاى تاريك را از ديده ها كنار زده، روشن نمود و ابرهاى تيره ى نادانى را از جانها برداشت.
در ميان مردمان به هدایتگری پرداخت و آنان را از غفلت و گمراهى رهايى بخشيد و از نابينايى به بصيرت بُرد و به دين استوار رهنمون شده و به راه هموار و درست دعوت كرد.
#خطبه_فدکیه #قسمت_هشتم
#Fadak_Sermon ﴾8﴿💔
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖
#قسمت_هشتم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامه_دارد...♥️
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_هشتم
قهر و آشتی های من و سبحان ادامه داشت گاهی چند روز گاهی به چند ساعت تمام می شد .
اما من هیچ وقت نمی توانستم سبحان را کنار بگذارم.😣عقل و ذهن من تسخیرشده بود.امابعدازمدتی فهمیدم من تنهادختری نبودم که باسبحان درارتباط بودم.💑اون حتی بایکی مثل من رابطه احساسی وجنسی داشته.درکناردخترای متفاوتی که به صورت مجازی باهاشون درارتباط بود.😟
بعد از مدتها یکی از دوستان صمیمی ام که چند وقتی بود ندیده بودم اش را دیدم ازش گلایه کردم که خیلی نامردی چرا این چند وقته نیستی؟😓 تو ازدواج کردی دیگه توجهی به دوستات نمی کنی .نمیدونی این مدت من چقدر تنها بودم.😭
عذرخواهی کرد. اما دیگه الان برای عذرخواهی دیر بود من به خاطر نبود دوستایی که بتونن باشند وازاینطورروابط کناره گیری کنم ودر کنارم باشن ،ضربه بدی خورده بودم.😰
مجبور شدم ماجرای خودم و سبحان رو براش بگم.
دوستم دقیقا حرفهای همسر برادرم روزد اما قاطع تر😠 و گاه دوستانه تر😕
من همیشه به حرفاش گوش می کردم و تنها دوست من نبود بلکه مثل یه خواهر مهربون بود و همراه.👭 کسی بود که چندین سال بود با هم دوست بودیم و خاطرههای خوبی داشتیم .حالا این حرفارو داشت بهم میزد. عصبانی میشد😡 ،داد میکشید سرم 😤،ناراحت میشد☹ ،حتی یک بار گریه کرد.😭 گفت پشیمونم از اینکه این مدت به خاطر مشکلات خودم تورو تنها گذاشتم اما باور کن من نمی تونستم فقط به تو توجه کنم و به مشکلات خودم نرسم .اما الان اومدم هر چند دیر اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است .خواهش می کنم لطفاً به دلایلی که خودت میدونی از سبحان فاصله بگیر .
سخت بود برای من فاصله گرفتن از کسی که چندین ماه باهاش بودم عاشقانه حرف زدیم💏 به من محبت کرده💚 بهش محبت کردم💚 حال و هوای زندگی منو تغییر داده اما هرچی باشه خودم میدونستم رابطه ما گناه و اشتباهه😫
#ادامه_دارد
حرم
* 💞﷽💞 #ابوحلما💔 #قسمت_هفتم : خاطره 🌼 (سه ماه بعد_امام زاده صالح) -خبرها حاکی از اینه که شما یه ب
* 💞﷽💞
#ابوحلما💔
#قسمت_هشتم : ترور 💣
ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید. مصطفی احمدی روشن معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود.
پیش از این سه دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از عامل یا عاملین ترور این دانشمند جوان هسته ای کشورمان خبری در دست نیست...
محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت:
- بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟....عجب از دست بابا...حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
+میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟ محمد راستشو بگو
-بابا فقط نگرانه
+خب چرا؟
-چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست
+شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده
-میگم ولی قول بده آروم باشی
+بگو دیگه
-قول؟
+قول
-جونِ محمد
+قسم نده بگو دیگه
-با درخواستم برای استخدام تو سازمان انرژی اتمی کشور موافقت شده
+آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی
-ناراحت نشدی؟
+ناراحت چرا؟ توکه تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه...
-آرومتر حلما جان همسایه ها صداتو میشنون
+خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین
-حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن...
محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد:
-بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو
+مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی
-دقیقا داری کاری رو میکنی که دشمن میخواد
حلما ایستاد برگشت و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت:
-دشمن هم میخواد ما بترسیم و جابزنیم پیشرفت نکنیم تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر استعمارش باشیم
+گوربابای دشمن...چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟
-تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس افتخار پاسداری ببینمت گفتی آرزومه باهم ...
+من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا نمیتونم ...از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز ....
-بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چندتا از دانشمندامونو ترور کردن هرکی رفت...
+هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای کشورشون نشن می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه فحش های رنگارنگ از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون خون دادن!
-اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش...
+نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم
به قلم؛ سین.کاف.غین
* 💞﷽💞
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_هشتم
کوپہ امان را پیدا میکنیم...حالا دیگر هوا کاملا روشن شده...
خودت را روے صندلے قطار می اندازے...کتاب مفاتیح الجنان را از کیف بیرون مے آورم و کنارت مینشینم...
کتاب را باز میکنم بین دوصفحہ اے کہ باز میشود گلبرگ هاے قرمز رنگ خوشبوے گل سرخ است ناگهان با صدایی بلند می گویم: عہ...اینارو نگاه!
و بعد کتاب را نشانت میدهم
با تعجب نگاه میکنے و می پرسے: اینا چیہ ان؟
_همون گلبرگ هایی کہ از روے گل اون شهیده قبلا تو خادمی برداشتم...
نگاهی بہ آنها می انداری و بعد با حالت معناداری بہ چشم هایم خیره میشوی و لبخند عمیقی میزنی...
این گلبرگ ها از شهیدی بہ من رسیده که تورا هم بہ من داده بود!
زمانی کہ براے اولین بار باهم آشنا شده بودیم! من آنهارا از روے تابوت همان #شهید_گمنام برداشتہ بودم!
کنارت مینشینم و زیارت عاشورا را می آورم...دستت را روی شانہ ام مے اندازے و با دست دیگرت مفاتیح را از دستم میگیرے و با صوت شروع بہ خواندن میکنے
سرم را بہ شانہ ات تکیہ میدهم و بہ پنجره نگاه میکنم
خداے من!چہ چیزے بهتر از این!
صدایت آرام گوش هایم را نوازش میدهند...چشمانم را میبندم و با تمرکز بیشترے بہ خواندن زیارت نامہ ات گوش میدهم...
زیارت نامہ ات کہ تمام میشود بہ حالت سجده میروے و میگویی: #اللهم_ارزقنی_شفاعت_الحسین_یوم_الورود...
به صورتت نگاه میکنم و لبخند میزنم تو هم متقابلا لبخند میزنی...
مفاتیح را گوشہ اے میگذاری و دستانت را میان شانہ هایم قفل میکنی
سرم بہ سینہ ات نزدیک میشود و صداے تپش هاے قلبت را میشنوم
آرام میگویی: مریمی؟
_جان دلم؟
_تو از من راضی ای؟
_معلومہ...این چہ حرفیہ میزنے...
_بہ هر حال...هر اشتباهے ڪہ کردم حلالم کن!
دلم میلرزد...همیشہ از حلالیت گرفتن هایت وحشت دارم! مرا ناخودآگاه یاد از دست دادنت مے اندازد...
نفسی عمیق میکشم و می گویم: تو بهترینے محمد!
لبخندی میزنے و سکوت میکنی
_براے چی اینو میگی؟
_هیچے...همینجورے
مکث میکنم با خود میگویم نکند قرار است بار دیگر برود؟
نہ...! دیگر نمیگذارم!
نویسنده : خادم الشــــــــــــ💚ــهدا
بامــــاهمـــراه باشــید
حرم
* 💞﷽💞 #بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_هفتم #بخش_دوم سریع رفتم
* 💞﷽💞
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هشتم
رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس.
گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم.
-وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟
در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم:
—خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق
بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم:
مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق
عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق.
-هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم.
در همین میان زینب گفت:
-پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه
با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم.
بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد.
چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه.
((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.))
امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده.
اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است.
بگذار این سال های حرام بگذرد...
🌸 پايان قسمت هشتم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷
کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
برای کپی به آی دی نویسنده مراجعه کنید☺️
* 💞﷽💞
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_هشتم
سرمو از سجده بلند کردم، تشهد و سلام دادم و نمازمو با الله اکبر تموم کردم، باز سرمو به سجده گذاشتم تا طبق عادت همیشگی شکر بعد نماز بگم، چشمامو تو سجده بستم، خدایا شکرت، شکرت که من سالمم، شکرت که خونواده ی خوبی دارم، شکرت که تو هستی کنارم، شکرت که من عاشق عطر یاسم، شکرت ...
اشک تو چشمام جمع شد، سرمو از سجده بلند کردم، نگاهمو به بالای سرم دوختم و گفتم: خداجون خودت تنها یار و یاورمی، میدونم که تا نخوای برگی از درخت نمی افته، میخام به این جمله ایمان بیارم طوری با من عجین بشه که جلوی حکمتات قد علم نکنم و غر نزنم، مددی یا الله مددی ..
با دستام اشکامو پاک کردم ..
کم پیش می اومد که نماز صبحم اول وقت باشه، شاید روزایی که بیشتر دلتنگ بودم و محتاج خدا نماز صبحم اول وقت بود، از بی وفایی خودم بدم اومد، من هیچ وقت راه عاشقی رو یاد نمیگرفتم😔
در اتاق و باز کردم رفتم بیرون، دلم می خواست یه کم برم کنار گلهای یاسم، همه خواب بودن هنوز، از جلوی اتاق محمد که رد شدم صدای نجوا و ذکری به گوشم رسید، حتما محمد هم دلتنگه مثلِ من!
به در حیاط که رسیدم با یه فکری تو ذهنم برگشتم به در اتاق محمد نگاه کردم و فکرمو زمزمه وار به زبون آوردم"نکنه صدای نجوای تو باشه عباس"
#ادامه_دارد...
#عطر_یاس
.💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞
#قسمت_هشتم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
نگاهش نمیکردم. گفتم:
_بله.
-میشه لطف کنید صداشون کنید؟
-الان صداشون میکنم.
رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره.
حانیه دوستم بود.
گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون.
چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_خونه میری؟
-آره
-صبرکن با امیــــــن میرسونیمت.
-نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.
-نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.
از لحنش خنده م گرفت.
بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم:
_میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بیا و خوبی کن.
بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
_ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟
پسر گفت:
_تا شما بیاین من میام جلوی در.
بعد رفت.به حانیه گفتم:
_نگفته بودی؟خبریه؟
-آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.
سوار ماشین شدیم....
حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد.
مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت:
_ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه.
خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت.
حانیه گفت:
_راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.
گیج شده بودم.
سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم.
تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.
تو فکر بودم که حانیه گفت:
_زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!
بعد خندید.
من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.
من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.
حانیه گفت:
_برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.
سؤالی نگاهش کردم.
لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت:
_لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.
اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم....
قلبم تند میزد.
تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط.
پشت در...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
*✨ 💞⚡️﷽⚡️💞✨
😈دام شیطانی😈
#قسمت_هشتم 🎬
نویسنده:خانم طاهره سادات حسینی
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم
بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶
بابا:خوبه خودم رامیرسونم
یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد .
اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت
من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم
درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم
گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ...
💕