eitaa logo
حرم
2.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6هزار ویدیو
585 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 نکته‌ی مهم در ارتباط صحیح با خانواده همسر این است که احترام‎شان را در هر شرایطی نگه دارید. 📌 جدا از این مسئله که بزرگتر واجب به حساب می‎آید، احترام گذاشتن به آنها در حفظ روابط اثر مثبتی دارد. 📌علاوه بر آن، شخصیت خود شما را بالا می‎برد. هم مانند مادر گاهی زبانش تلخ است، ولی حساسیت روی حرف‎های او بیشتر است تا مادر خود. 📌اگر شما در برابر نیش و کنایه قرار گرفتید، آرامش خود را کاملا حفظ کنید. لبخندی بزنید. 📌 اگر کمی روحیه طنز هم داشته باشید به خوبی می‎توانید قضیه را مدیریت کنید. 📌مطمئن باشید با این برخورد شما، حساسیت آنها هم کمتر خواهد شد...
نیمی از گلایه ها زمانی تمام می شود که فقط به او بگویی : با توست ... حق با توست : یعنی عذرخواهی کردن ، یعنی اینکه دوستت دارم ...❤️👌 باور کن برای آدم هایِ با ارزش در زندگیتان ، جمله " حق با توست " زیباترین جمله آتش بس است ... مهربان باشیم باور کنید هیچ چیزی قشنگتر از محبت و عشق به عزیزانمون نیست اونا رو با عشق نگاه کنید و عشق بورزید... بهشون بگذارید و همدیگر را دوست داشته باشید مهرباااااان باااااشیم فقط
🔴 💠 یکی از چیزهایی که می‌تواند اطاعت‌پذیری را تقویت نماید نوعِ عکس‌العمل و رفتار مرد، در مقابل اطاعت یا عدم اطاعت زن است. 💠 تشکر و جانانه و با تمام وجود از طرف مرد نسبت به اطاعت زن، عاملی مهم در تقویت صفت اطاعت پذیری زن است. 💠 و در مواجهه با عدم اطاعت زن، فرمول رفتار نیک در برابر رفتار بد را بکار بندد. 💠 لذا در مواجهه با زن اگر ملامت و داد و بیداد را ترک کند و در و خدمت به زن و برآوردن حتی کوچکترین نیازهای مشروع زن شود و در حضور دیگران از صفت اطاعت‌پذیری او کند (ولو این صفت در او کمرنگ است) روحیه در او به تدریج زنده می‌شود و به مرور زمان، از عدم اطاعت از شما شرمگین خواهد شد. 💠 حتی اگر به نتیجه دلخواه نرسیدید، خود را انجام داده‌اید و فضای خانه را از ، دعوا و درگیری، دور کرده‌اید.
💠 یکی از مهارتهای زیبا در همسرداری که مصداق درک همسر و به او محسوب می‌شود این است که در میان کلمات و صحبت‌های همسرمان چیزی نگوییم و بگذاریم سخنش تمام شود. 💠 با اینکار به او نشان دهید که از صحبت کردن همسرتان رنج نمی‌برید و شخص عجول و زود قضاوت‌کن نیستید که البته این صفت باعث شما نیز می‌گردد. 💠 این نکته را حتماً به بچه‌ها متذکّر شوید که هنگام صحبت پدر یا مادر وسط صحبت نپرید و بگذارید. 💠 از برکات بزرگ این کار این است که با تفکّر و منطق، تصمیم‌گیری خواهید کرد چرا که گاهی عجله در پاسخ دادن باعث خواهد شد.
💠 کارسازترین شیوه در تربیت ✍️اساس و قوام زندگی اجتماعی، مبتنی بر علاقه و است و رحم و شفقت و دلسوزی نسبت به دیگران، در فطرت پاک انسانها، به ودیعه نهاده شده است. ✅ در اسلام تأکید زیادی بر محبّت و دوستی شده و به عنوان رکن مهم و اصلی ایمان مطرح گردیده است. چنان که از امام صادق(ع) نقل شده است: «آیا ایمان، جزء دوستی و دشمنی در راه خدا است؟». 🔹درواقع صلاح و سامان اجتماع، در سایه الفت، انس و محبّت بین افراد آن حاصل می شود و جامعه وقتی سعادتمند است که هرچه بیشتر بین افراد آن و برقرار باشد. سامان یابی و رشد جامعه مبتنی بر این امر است و ارسال رسولان و انزال کتاب های آسمانی هم برای این هدف بوده است... . 🔸کارسازترین شیوه در تربیت و راهنمایی دیگران، و است. بزرگترین معجزه یک مربّی و ارشادگر، در و او نهفته است. پایه و اساس تربیت دینی و پرورش اخلاقی انسانها، دوستی با مردم و ابراز عشق و علاقه به آنان است. 👌 به یقین می توان گفت: تعلیم و تربیتی که از روی مهرورزی و دلسوزی باشد، بهترین و ماندنی ترین آثار را برجای خواهد گذاشت... 📚کتاب تعلیم و تربیت در عصر ظهور ، نوشته ی رحیم کارگر برگرفته از سایت rasekhoon.net •┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
گاه با مخالفت فرزندتان رو به رو می شوید که نمی خواهد قسمتی از خوراکی یا وسایل خود را به کودکی دیگر ببخشد❗️ و در عین حال وسایل او را می‌خواد❗️ این در کودکان ۲ تا ۵ سال شایع است در این مواقع متاسفانه آنها یا کودک را مجبور به این کار می کنند و یا با بستن القابی مثل خسیس، بد، دیگه دوستت ندارم، دیگه برات نمی‌خرم، الان می‌ریم خونه مون و... سعی می کنند او را به این کار مجبور نمایند. ❌به هیچ وجه پدر و مادر نباید بدون اجازه کودک اسباب بازی اش را حتی برای چند دقیقه به کودکی دیگر بدهند. باید به احساس مالکیت کودک گذاشت. این راهکارها را انجام دهید ✅یا حواس آنها را پرت کنید.مثلا بازی دیگری پیشنهاد دهید (بریم قایم موشک بازی کنیم) ✅یا از هر اسباب بازی چند تا داشته باشید (مثل لگو) ✅یا جایگزین مرتبط دیگری بدهید( مثلا به بچه دیگر هم اسباب بازی بدهید)
🍀🍂🍀🍂🍀 🍂🍀 🔖بستر تربیت بر پایه ۳ چیز است : ۱- احترام ۲- تفاوت ۳- انتخاب از کلمه حرمت می‌آید و حریم یعنی مرز و احترام گذاشتن به کودک و رعایت مرزهای روانی و جسمانی اش. 🏷احترام گذاشتن به کودک باعث‌ می‌شود کودک آرام آرام حریم‌های خود را شناخته و مرز و محدوده‌ای برای روان خود تعیین نماید و برای خود روانی‌اش ارزش قائل شود. نداشتن مرز و محدوده در بزرگسالی صدمات جبران‌ناپذیری به او وارد می‌کند. کودکان با یکدیگر متفاوت اند و با سرعت ها ی متفاوتی رشد می‌کنند. از خود و از کودک خود انتظار کامل و بی عیب بودن نداشته باشید. 👈کودکان در انتخاب کردن ظرفیت محدودی دارند.حق انتخاب به کودک به این مفهوم است که ابتدا کودک را بین ۲ انتخاب این و آن قرار دهیم. باید به کودکان خود حق انتخاب بدهند: ۱- جلوگیری از نه گفتن‌های اضافی و قشقرق ۲- افزایش اعتماد به نفس @haram110 🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂
هدایت شده از حرم
🍃🍃🍃🍃 ❣ یکی از مهارتهای زیبا در همسرداری که مصداق درک همسر و به او محسوب می‌شود این است که در میان کلمات و صحبت‌های همسرمان چیزی نگوییم و بگذاریم سخنش تمام شود. ❣ با اینکار به او نشان دهید که از صحبت کردن همسرتان رنج نمی‌برید و شخص عجول و زود قضاوت‌کن نیستید که البته این صفت باعث شما نیز می‌گردد. ❣ این نکته را حتماً به بچه‌ها متذکّر شوید که هنگام صحبت پدر یا مادر وسط صحبت نپرید و بگذارید. ❣ از برکات بزرگ این کار این است که با تفکّر و منطق، تصمیم‌گیری خواهید کرد چرا که گاهی عجله در پاسخ دادن باعث خواهد شد. @haram110
هدایت شده از حرم
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ✍🏻 مـــــردی نـزد از پــدرش شڪایت ڪرد . گفت پــــدرم مرا آزار می‌دهد. پیــر شده است و از مــن می‌خواهد روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر می‌گوید بڪار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این خسته ڪرده است، بگو چه ڪنم؟ دانشمند گفت با او گفت نمی‌توانم. ✍🏻دانـشمنــــــد پـرسیـــد: آیا ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت بلی. گفت اگر این فرزند خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون سن اوست. آیا او را می‌ڪنی؟ گفت نه چون مغزش نمی‌رود و... ✍🏻گفـــت می‌دانـــی چــرا با فــــرزنــدت برخورد می‌ڪنی؟ گفت نه. گفت: چون تو ڪودڪی را طی ڪرده‌ای و می‌دانی ڪودڪی چیست ،اما به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای ، هرگز نمی‌توانی یڪ پیر را بفهمی!!! ✍🏻در پـــــیـری انــــســان رنـــــــج می‌شــود، می‌شود، عصبی می‌شود. احساس ناتوانی می‌ڪند و... پس ای برو و با پدرت ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست.
✅👈 🔴 💠 گاه اختلاف زن با شوهرش بر سر است که مرد انجام داده است. مثلاً چرا فلان چیز مهم را نخریدی؟ چرا فلان یا جنس را نخریدی؟ چرا زیاد یا کم خریدی؟ چرا میوه یا سبزی خراب گرفتی و ... 💠 در حالیکه با یک تدبیر می‌توان جلوی این اختلافات جزئی را که عامل می‌شود گرفت. 😱👍 💠 خانم‌ها دقّت کنند در لیست خرید شفاهی یا مکتوب خود موارد و اولویّت‌دار را مشخص کنند. خرید فلان جنس را تعیین کنند مثلاً یک کیلو یا دو کیلو. اگر نوع مارک براشون مهم است آن را مشخص کنند. 💠 خانمها حتماً پس از خرید توسط مردشان زبان داشته باشند تا اگر خواستند پیشنهاد یا گلایه‌ی کوچکی کنند مردشان عصبانی نشود. 💠 همان ابتدای ورود همسر لازم نیست ایرادات خرید را بگویید بعد از قدردانی و رفع و شرایط مناسب با زبان نرم و گشاده‌رویی خواسته‌ خود را بیان کنید. 💠 مرد نیز از همسرش نسبت به خرید وی، استقبال کند و با صبوری و محبّت به خواسته‌ی همسر خود بگذارد.
👈 خانمتون شما نیست لطفا اینو یه بار برای همیشه کنید....😏 ❤️ برای به دست آوردن : - به حرفاش بده - بهش کن - گاهی براش یک شاخه بگیر - بهش بگو دارم - وفراموش نکن - حتی اگه پول کمی دستت داری گاهی یه کوچک براش بگیر - حداقل در روز یک بار بهش کن - جلوی جمع بهش بذار - ازدواج و روز زن رو فراموش نکن - موقعی که ناراحت هست کنارش باش و بهش بگو نگران چیزی نباش .
*همه بخونن* *صمیمیت_به_همراه_احترام* 💠 مهم نیست که چند وقت از شما می‌گذرد، و به هم گذاشتن هرگز ضد هم نیستند.  💠 در گفتگوهای خود از کلماتی مانند: لطفاً، متشکرم، متأسفم، ببخشید و ... استفاده کنید.  💠 در رفتارهای خود، احترام به همسرتان مشهود باشد. 💠 طرز و شما نشان می‌دهد چقدر برای همسرتان قائل هستید و به او احترام می‌گذارید. 💠 نتیجه و احترام به یکدیگر، افزایش و صفات خوب و کمرنگ شدن صفات رذیله در انسان است.
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️
قالَ رَسولُ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله): «الوَلَدُ سَیدٌ سَبعَ سِنینَ وَ عَبدٌ سَبعَ سِنینَ وَ وَزیرٌ سَبعَ سِنینَ...» رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: فرزند، هفت سال اول زندگی سید و آقا، هفت سال دوم فرمانبر و هفت سال سوم وزیر و مشاور است... الوَلَدُ سَیدٌ سَبعَ سِنینَ، یعنی از تولد تا هفت سالگی فرزند را چنان تربیت کنید که انگار با و طرف هستید؛ 👈به نحوی که طفل هم کند آقا است. 💎 روایت همانطور که به پدر و مادر به لحاظ تشریعی فرمان می دهد که فرزند را تا هفت سالگی امیر خود بدانند، به کودک هم از لحاظ تکوینی احساس آقایی و سیادت در این سنین را می دهد. 🌀 معنی آقایی طفل این نیست که چون آقاست، هر کاری هم که برایش مضر است انجام دهد. خیر! کدام سید و آقاست که بخواهد راه اشتباهی برود و و به دلیل آقا بودن او، وی را به حال خود بگذارد؟ 👈وزیر، خطرها و اشکال های تصمیم ها را تذکّر میدهد و در نشست ها و مصاحبه ها نکته های ارزنده و راه های موفّقیت را مطرح می کند؛ اما همه این برنامه ها، با رعایت و و رعایت و معنی «سید» انجام می شود. آقایی به معنی رهایی نیست. 👈🌹وسعت راه، گستردگی احساس مسئولیت و احساس اینکه همه در خدمت طفل هستند، به او تصمیم گیری و حس اعتماد به محیط می دهد....
*همه بخونن* 👨‍👩‍👧‍👦 *چند نکتـه مهم در تربیت ذهن کودک* 1⃣ ⛔️ به کودکت نگو: بر دیوار خط نکش! ✅ بگو : در ورق بنویس، سپس آن را به دیوار میچسبانیم! 2⃣ ⛔️نگو: بلندشو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن! ✅ بگو: دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم؟ چون میدانم نظم را دوست داری! 3⃣ ⛔️ نگو: بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است! ✅ بگو: اگر درسهایت را به بهترین نحو تمام کنی با همدیگر بازی خواهیم کرد! 4⃣ ❗️هر کلام و حرکت ما بر روی فرزندمان تاثیر بسزایی خواهد داشت. 5⃣ 🔄 حرکات کودکمان انعکاس اعمال ماست. 6⃣ 🗣 همیشه فرزندت را با عنوانهای محترمانه و عاطفی مثل آقا، خانم و... صدا بزن! «خانم مریم زیبا، عزیزِ مادر، فرشته ی کوچک من و...» 7⃣ 💪 حداقل دو روزی یکبار به فرزندت این جمله را بگو: عزیزدلم من به وجودت افتخار میکنم! 8⃣ 🙏 به فرزندت بیشتر از یک مهمان بگذار و برای شخصیتش ارزش قائل باش. 9⃣ 🤩 به فرزندت اعتماد کن تا هرچه را تو دوست نداری انجام ندهد. 1⃣0⃣ 👨‍👩‍👧 قبل از همه چیز اختلافات خود را با همسرت در روشهای تربیتی رفع کن!
هدایت شده از حرم
✅👈 🔴 💠 گاه اختلاف زن با شوهرش بر سر است که مرد انجام داده است. مثلاً چرا فلان چیز مهم را نخریدی؟ چرا فلان یا جنس را نخریدی؟ چرا زیاد یا کم خریدی؟ چرا میوه یا سبزی خراب گرفتی و ... 💠 در حالیکه با یک تدبیر می‌توان جلوی این اختلافات جزئی را که عامل می‌شود گرفت. 😱👍 💠 خانم‌ها دقّت کنند در لیست خرید شفاهی یا مکتوب خود موارد و اولویّت‌دار را مشخص کنند. خرید فلان جنس را تعیین کنند مثلاً یک کیلو یا دو کیلو. اگر نوع مارک براشون مهم است آن را مشخص کنند. 💠 خانمها حتماً پس از خرید توسط مردشان زبان داشته باشند تا اگر خواستند پیشنهاد یا گلایه‌ی کوچکی کنند مردشان عصبانی نشود. 💠 همان ابتدای ورود همسر لازم نیست ایرادات خرید را بگویید بعد از قدردانی و رفع و شرایط مناسب با زبان نرم و گشاده‌رویی خواسته‌ خود را بیان کنید. 💠 مرد نیز از همسرش نسبت به خرید وی، استقبال کند و با صبوری و محبّت به خواسته‌ی همسر خود بگذارد.
👈 خانمتون شما نیست لطفا اینو یه بار برای همیشه کنید....😏 ❤️ برای به دست آوردن : - به حرفاش بده - بهش کن - گاهی براش یک شاخه بگیر - بهش بگو دارم - وفراموش نکن - حتی اگه پول کمی دستت داری گاهی یه کوچک براش بگیر - حداقل در روز یک بار بهش کن - جلوی جمع بهش بذار - ازدواج و روز زن رو فراموش نکن - موقعی که ناراحت هست کنارش باش و بهش بگو نگران چیزی نباش .
*همه بخونن* *صمیمیت_به_همراه_احترام* 💠 مهم نیست که چند وقت از شما می‌گذرد، و به هم گذاشتن هرگز ضد هم نیستند.  💠 در گفتگوهای خود از کلماتی مانند: لطفاً، متشکرم، متأسفم، ببخشید و ... استفاده کنید.  💠 در رفتارهای خود، احترام به همسرتان مشهود باشد. 💠 طرز و شما نشان می‌دهد چقدر برای همسرتان قائل هستید و به او احترام می‌گذارید. 💠 نتیجه و احترام به یکدیگر، افزایش و صفات خوب و کمرنگ شدن صفات رذیله در انسان است.
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بالبخند گفتم: _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم. -خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی. ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم. به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش. مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره. پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم. -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود. مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم. فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت و کتابها گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده. بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
* 💞﷽💞 📚 زیبای احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید. همه تعجب کردیم. محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!! بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید. چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!! آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم. بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟! بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم.سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟ گفتم: _درسته. -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟ -درسته. -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟ -درسته. به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا. لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!! نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی. گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!! گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی. -بابا..شما که میدونید.... -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت. بابا رفت.من موندم و امین... امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم. به امین گفتم دلم برات تنگ شده.. زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین. دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم. اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم. از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم و گفتم: _خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده. مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت: _منم خوشحال میشم بهم بگی بابا. بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم: _..نه. همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت: _چرا؟! به پدر وحید گفتم: _من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا. وحید گفت: _آقاجون چطوره؟ همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد. جدی گفت: _هر چی خودت دوست داری بگو. رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم: _از من ناراحت نباشین. بامهربونی گفت: _نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی. از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم. وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت: _تو رانندگی کن. لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم. منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم: _رسیدیم. وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت: _چه زود رسیدیم؟! -نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید. خندید.گفتم: _اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...وحید -جانم -خداحافظ پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت. من سعی میکردم همیشه و با وحید رفتار کنم.... بخاطر احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم. هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با باهاش صحبت نمیکردم. شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد... وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن... وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست. روی تخت نشسته بودیم... من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن. کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی و رضوان هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد. به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره. ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن. من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از و وحید خیلی خوشم میومد. محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت: _از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟ وحید لبخند زد و گفت: _آره. محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت: _اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید. وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. گفتم: _هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست. زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید باشه. اون زهرا.... ‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد.... ✍نویسنده بانو