eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
626 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطراتی‌ از شهید حججی😍💖 🌹🌹 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. "😉 با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌 این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇💚 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮 خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩 آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗 آخر سر قبولش کردند.😇🤗 خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 … ♥️
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️
خاطراتی‌ از شهید حججی😍💖 🌹🌹 خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. "😉 با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌 این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇💚 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮 خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩 آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗 آخر سر قبولش کردند.😇🤗 خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 … ♥️
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️
✨﷽✨ 🔖 (13) 💎 ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾ 💢محبت دوست داشتن مولا صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نشان زادگی.. 💢 ✅ ... عَنْ أَنَسٍ , قَالَ: كَانَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَشْهَر عَلِيًّا فِي مَوْطِنٍ أَوْ مشهد، علا عَلَى رَاحِلَتِهِ وأَمَرَ النَّاسَ أَنْ يَنْخَفِضُوا دُونَهُ , وَأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ شهر عَلِيًّا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ يَوْمَ خَيْبَرَ، فَقَالَ: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى آدَمَ فِي خَلْقِهِ، وَأَنَا فِي خُلْقِي، وَإِلَى إِبْرَاهِيمَ فِي خَلّتهِ، وَإِلَى مُوسَى فِي مُنَاجَاتِهِ وَإِلَى يَحْيَى فِي زُهْدِهِ، وَإِلَى عِيسَى فِي سُنَنِهِ فَلْيَنْظُرْ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، إِذَا خَطَرَ مِثْلَ الصَّقْرِ كَأَنَّمَا يَنْقَلِعُ مِنْ صَخْر أَوْ يَنْحَدِرُ مِنْ صَبَبٍ، يَا أَيُّهَا النَّاسُ امْتَحِنُوا بِحُبِّهِ أوْلادَكُمْ؛ فَإِنَّ عَلِيًّا لا يَدْعُو إِلَى ضَلالَةٍ , وَلا يَبْعُدُ عَنْ هُدًى، فَمَنْ أَحَبَّهُ فَهُوَ مِنْكُمْ , وَمِنْ أَبْغَضَهُ فَلَيْسَ مِنْكُمْ» . قَالَ أَنَسُ بْنُ مَالِكٍ: فَكَانَ الرَّجُلُ مِنْ بَعْدِ يَوْمِ خَيْبَرَ يَحْمِلُ وَلَدَهُ عَلَى عَاتِقِهِ، ثُمَّ يَقِفُ عَلَى طَرِيقِ عَلِيٍّ , فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِ تَوَجَّهَ بِوَجْهِهِ تِلْقَاءَهُ , وَأَوْمَأَ بِإِصْبَعِهِ أيْ بُنَيَّ تُحِبُّ هَذَا الرَّجُلَ الْمُقْبِلَ؟ فَإِنْ قَالَ الْغُلامُ: نَعَمْ، قَبَّلَهُ وَإِنْ قَالَ: لا، خَرَقَ بِهِ الأَرْضَ وَقَالَ لَهُ: الْحَقْ بِأُمِّكَ، وَلْتَلْحَقْ أُمُّكَ بِأَهْلِهَا، وَلا حَاجَةَ لِي فِيمَنْ لا يُحِبُّ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ. 💠«اسماعيل بن قاسم بن اسماعيل ابوالقاسم حلبي» از اهل سنّت در قرن چهارم هجری قمری به اسناد خود از بن مالک چنین نقل می‌کند: ☑️هرگاه خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ می‌خواست بن ابیطالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را معرّفی کند و او را به مردم بشناساند، او را روی شتر خود بالا می‌برد و به مردم دستور می داد که در جایگاهی پایین‌تر از وی قرار بگیرند، ایشان در روز علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را این چنین توصیف فرمودند: ↩️ ای مردم! کسی که می‌خواهد به آدم، و خوی من، خلیل اللهی ابراهیم، موسی، یحیی و و منش عیسی عَلَيْهِم السَّلاَمُ بنگرد، پس به بن ابی‌طالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نگاه کند.💯💯 او کسی است که در مواقع حساس و پرمخاطره بسان شکاری حاضر می‌شود. ای مردم! فرزندانتان را با علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ بیازمایید؛ چرا که علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ دعوت به نمی‌کند و هیچ‌گاه از دور نمی‌شود. ✅پس هر کس او را بدارد، از شما [فرزند شماست] و هر که او در سینه داشته باشد، از شما [فرزند شما] نیست.. 💯💯 انس بن مالک می‌گوید: پس از این کلام خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ در روز خیبر، اوضاع به گونه ای بود که پدر فرزندش را روی دوش خود می‌نشاند و سر راه صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ می ایستاد، زمانی که صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را می‌دید، صورت فرزندش را به سمت صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ می‌گرداند و با انگشت او را به فرزندش نشان می‌داد و می‌پرسید: 👈 فرزندم این شخصی که در حال آمدن است را دوست می‌داری⁉️ اگر پاسخ مثبت می‌داد، او را می‌بوسید. ولی اگر می‌گفت: نه، او را روی زمین می‌انداخت و به او می‌گفت: برو به مادرت ملحق شو.. مادرت نیز باید به اهلش ملحق شود مرا با کسی که بن ابی طالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را دوست نمیدارد، کاری نیست. 📚 مشخصات نسخه خطی: الجزء فيه من حديث أبي القاسم الحلبي تأليف: إسماعيل بن القاسم بن إسماعيل أبوالقاسم الحلبي الخياط المؤدب(قرن ٤)، کتابت شده در قرن ششم هجری به خط حافظ ابن عساکر، نگه‌داری شده در کتابخانه‌ی ظاهریه_ دمشق، مجموعه شماره ۲۴ ورق ۱۰۸ _ ۱۱۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
است . زمانی که می آید ندا می‌کند حق با سفیانی_است و کشته_شده_است. ای والدین گرامی دشمنان اهل‌بیت را به فرزندان تان بفهمانید روزی که روز امتحان است که اگر در این امتحان قبول نشویم با امام زمان مبارزه میکنیم. 📍فرزندان خود را به وسیله برائت ادب کنید. که اگر ادب نشوند ايمان به و می آورند . کسانی که شیعه هستند هستند، روبروی امام عصر می ایستند در حالیکه او را میشناسند