هدایت شده از حرم
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈 اگر همسرتان ابراز #محبت برایش سخت است و به راحتی اینکار را انجام نمیدهد
❤️و دوست دارید ابراز کردنش پررنگ شود،
🔵بهتر است در مواقع نادری که همسرتان ابراز محبت میکند یا رفتار عاطفی نشان میدهد،
😍شیرینی و لذت آن را دائما برای همسرتان بازگو کنید
تا غیر مستقیم متوجه شود که یک ابراز محبت کوچک چقدر میتواند حال همسرش را دگرگون کرده و مدتها لذت ببرد.
🔸 حالِ خوشتان را که با ابراز محبت همسرتان ایجاد شده با
📩پیامکهای متنوع در طول روز و
هم حضوری برایش بازگو کنید
تا همسرتان متوجه شود که ابراز محبت چقدر میتواند
🎀🎊 حال و هوای زندگی زناشویی را عوض کند.
💕@haram110
#همسرداری
#آقایان_بخوانند
👈 #آقایون خانمتون #همجنس شما نیست لطفا اینو یه بار برای همیشه #درک کنید....😏
❤️ برای به دست آوردن #دلش:
- به حرفاش #گوش بده
- بهش #محبت کن
- گاهی براش یک شاخه #گل بگیر
- بهش بگو #دوستت دارم
- #تولدش وفراموش نکن
- حتی اگه پول کمی دستت داری گاهی یه #هدیه کوچک براش بگیر
- حداقل در روز یک بار بهش #تلفن کن
- جلوی جمع بهش #احترام بذار
- #سالگرد ازدواج و روز زن رو فراموش نکن
- موقعی که ناراحت هست کنارش باش و بهش بگو نگران چیزی نباش .
*بازی_و_سرگرمی_با_همسر*
💠 گاهی با همسر خود در خانه مشغول #بازی و سرگرمی شوید و آن را با #نشاط و هیجان و شوخیهای مناسب انجام دهید.
💠 سرگرمی و بازی و خندههای لابلای آن، باعث میشود گاهی #کدورتها و رفتارهای سنگین زن و شوهر نسبت به یکدیگر از بین برود و #محبت و علاقه جدید در زندگی جریان پیدا کند.
💠 در هنگام #شوخی_کردن با همسر، مطمئن باشید که همسرتان نسبت به آن موضوع حساسیت ندارد!
💠 نباید به گونهای باشد که باعث تحقیر شدن همسرتان گردد و به شخصیت وی لطمهای وارد کند.
💠 اگر همسرتان احساس کند که حتی در شوخیهایتان هوای دلش را دارید عاشقتان میشود.
*همه بخونن*
🔴 *چوبکبریتهای_زندگی*
💠 بسیاری از اشیاء #کوچک در شرایط عادی، ضایعات به حساب میآیند و حتّی در سطل زباله انداخته میشوند. مثل یک میخ کوچک، #سوزن سرم، یک چوب کبریت، پیچ و مهره ریز و دهها چیز بیارزش دیگر که کسی تلاش جدّی برای نگهداری آنها نمیکند. امّا گاه در شرایط سخت و #حسّاس همین اشیاء بیارزش نقش حیاتی ایفا میکنند. سوزن سرم جان یک بیمار و چوب کبریتی جان انسانی را از #سرما نجات میدهد.
💠 در زندگی مشترک، گاه یک رفتار یا جمله کوچک و به ظاهر ناچیز، آبی بر روی #آتش دعوا و تشنّج است و از فتنهای بزرگ جلوگیری میکند. هر رفتار و جملهی سادهای که بتواند همسر را از لجبازی، #عصبانیّت و جدل دور کند گوهری ارزشمند است.
💠 برای نمونه برخی رفتارها و جملات ساده و #کوچک را که در حال عصبانیّت همسر کارگشاست ذکر میکنیم:
🔅بوسیدن پیشانی همسر
🔅 مالش مهربانانهی شانههای همسر
🔅سکوتِ متواضعانه به هنگام عصبانیت شدید وی
🔅آوردن آب قند برای او
🔅لبخند زدن با ژست پذیرش نظر او
🔅 جملات کوتاه مثل "خودتو اذیت نکن"، "حق با توست"، "ارزششو نداره خودتو ناراحت نکن"، "درکت میکنم"،"منو #ببخش اگر ناراحتت کردم"،"طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم"،"بیا فراموشش کنیم"،"چشم هر چی تو بگی عزیزم"،"تو جون بخواه عزیزم"،"روی حرفات فکر میکنم"،"از دستم #راضی باش" و صدها رفتار کوچک و جملهی کوتاه و ساده که در بزنگاهها شما را از خطر سردی روابط و کم شدن علاقه و #محبّت بینتان نجات میدهد.
🔻وقتی توماس کارلایل فیلسوف ، ریاضیدان و تاریخ نگار اسکاتلندی هم شیفتهٔ حکومت عدل علوی است!
«... جوانمردی چون علی را چگونه میشود دوست نداشت؟ او فردی با ذهنی متعالی بود، همانطوری که نشان داده و وجودش مملو از #محبت و عاطفه بوده است و سلحشوری بسیار شجاع به مانند شیر، در عین حال دارای رحم و ترحم ، حق و #حقیقت و مهرورزی. شهادت او بخاطر شدت #عدالت او و ایثارش برای دیگران بوده است...»
📗 On Heroes ، hero wordship، and the Heroic in History _ page 63
#حکومت_علوی
#شهادت #رحلت #وفات #مرگ #امام_رضا #شهادت_امام_رضا #علی_بن_موسی
⬛ شهادت امام رضا (صلواة الله علیه)
1️⃣ امام رضا فرمودند : شَرُّ خَلْقِ اللَّهِ فِي زَمَانِي يَقْتُلُنِي بِالسَّمِّ ⬅️ #بد_ترین آفریده خداوند در این زمان ، مرا به وسیله #سم می کشد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 256)
2️⃣ امام رضا فرمودند : إِنِّي سَأُقْتَلُ بِالسَّمِّ مَظْلُوماً ⬅️ همانا من به زودی با سم ، مظلومانه #کشته خواهم شد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 261)
3️⃣ امام رضا فرمودند : إِنِّي سَأُقْتَلُ بِالسَّمِّ مَظْلُوماً وَ أُقْبَرُ إِلَى جَنْبِ هَارُونَ ⬅️ همانا من به زودی با سم کشته خواهم شد و در کنار #هارون #دفن می شوم (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 227)
4️⃣ امام رضا فرمودند : وَ إِنِّي مَقْتُولٌ بِالسَّمِّ ظُلْماً وَ مَدْفُونٌ فِي مَوْضِعِ غُرْبَةٍ ⬅️ همانا من با #زهر و از روی #ستم #شهید می شوم (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 255 و 254)
5️⃣ #اباصلت میگوید : امام رضا به من فرمودند : به #بقعه ای که هارون در آنجا #دفن است برو و از هر گوشه آن ، مشتی #خاک برایم بیاور . من رفتم و آنچه #امام خواسته بودند را آوردم . چون مقابلشان رسیدم ؛ فرمودند : یکی یکی از آن (چهار مشت) خاک را به من بده . من آنها را به حضرت دادم و حضرت آنها را بوئیدند و بر زمین ریختند و فرمودند : در اینجا برایم قبری حفر میکنند . ای اباصلت فردا من بر این فاجر ( #مأمون ) وارد میشوم . پس اگر از آنجا #سر برهنه خارج شدم با من حرف بزن و من پاسخ تو را خواهم داد . اما اگر سرم را پوشیده بودم با من سخن نگو . اباصلت میگوید : وقتی صبح شد ... امام بر مأمون وارد شدند . مقابل مأمون طبقی از #انگور بود ... مأمون به امام گفت : شما از آن تناول کنید . امام فرمودند : مرا از خوردن آن معاف بدار . گفت : باید از آن بخوری ... امام از او گرفتند و #سه_دانه از آن را در دهان مبارک شان گذاشتند ... آنگاه #عبا به سر کشیدند و خارج شدند . اباصلت میگوید : من با امام سخن نگفتم تا وقتی که داخل خانه شدند و فرمودند : درها را ببندید ... در این هنگام دیدم جوانی خوشروی (امام جواد) داخل #خانه شدند ... سپس به سوی پدرشان رفتند ... امام رضا هم در این هنگام به #شهادت رسیدند ... (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 242 و 243)
6️⃣ اباصلت میگوید : مأمون بر حضرت به علت فضل شان #محبت میکرد و حضرت را #ولیعهد قرار داد تا به مردم نشان دهد که آن حضرت به #دنیا #رغبت دارند و از این طریق جایگاه امام را در نزد مردم متزلزل گرداند ! اما این امر موجب بیشتر شدن جایگاه امام نزد مردم شد . مأمون #دانشمندان هر شهر را جمع میکرد به طمع اینکه یکی از آنها حضرت را #مغلوب کند تا جایگاه امام در نزد مردم کم گردد ؛ اما هیچ از علمای #یهود و #نصاری و #مجوس و #صائبین و #براهمه و #دهریه و #فِرَق_مسلمین با امام #بحث نکرد مگر آنکه آن حضرت او را مغلوب کردند . مردم میگفتند : به خدا قسم که امام نسبت به #خلافت از مأمون سزاوارتر است . #جاسوسان این خبر را به مأمون رساندند و مأمون به این علت #خشمگین شده و #حسد ش نسبت به امام بیشتر شد . امام رضا هم از مأمون پروا نداشتند و او را یاری نمیکردند و در اکثر اوقات او را رد میکردند . به همین سبب مأمون #غضبناک شده و #کینه اش زیاد تر شد . اما اظهار نمیکرد و سرانجام امام را با زهر شهید کرد (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 239)
نکته : آنچه در این #روایت آمده است ، تنها یک عامل از مجموعه عوامل ، برای به شهادت رساندن امام رضا بوده است ؛ نه آنکه تنها انگیزه مأمون برای قتل امام این بوده باشد
7️⃣ ریان بن شبیب میگوید : زمانیکه که مأمون خواست از مردم بیعت بگیرد تا او را #امیرالمؤمنین بخوانند و از مردم برای امام رضا بیعت بگیرد تا حضرت را ولیعهد مأمون بدانند و از مردم برای #فضل_بن_سهل بیعت بگیرد تا او را به #وزیر مأمون بدانند ؛ امر کرد ... تا مردم بیعت کنند ... وقتی همه مردم بیعت کردند ؛ امام رضا فرمودند : بیعت تمام مردم به غیر از بیعت کردن آخرین نفرشان ، به شکل #فسخ_بیعت انجام گرفت و فقط بیعت آخرین نفر به شکل #عقد_بیعت انجام شد ... بنابراین مأمون امر کرد تا همه مردم طبق بیعت توصیف شده از امام رضا بیعت کنند . به همین خاطر مردم گفتند : کسی که عقد بیعت را بلد نیست (مأمون) ، چگونه مستحق امامت بر مردم است . قطعا کسی که به آن علم دارد (امام رضا) سزاوارتر است از کسی که به آن جاهل است . راوی میگوید : همین سرزنش مردم به مأمون ، او را وادار کرد که امام را با سم #مسموم نماید (عيون أخبار الرضا ، جلد 2 ، صفحه 238 و 239)
نکته : آنچه در این #روایت آمده است ، تنها یک عامل از مجموعه عوامل ، برای به شهادت رساندن امام رضا بوده است ؛ نه آنکه تنها انگیزه مأمون برای قتل امام این بوده باشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_ودوم _سلام عزیزم _هدیه هات کجان؟ -تو ماشین.پیش ما
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسوم
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.
دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.
عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.
حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.
وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.
خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد.
خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
✨﷽✨
#قطره_ای_از_دریا 🔖 (13)
💎#فضائل_مولا_أميرالمؤمنين ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾
💢محبت دوست داشتن مولا #امیرالمؤمنین صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نشان #حلال زادگی.. 💢
✅ ... عَنْ أَنَسٍ , قَالَ: كَانَ النَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ إِذَا أَرَادَ أَنْ يَشْهَر عَلِيًّا فِي مَوْطِنٍ أَوْ مشهد، علا عَلَى رَاحِلَتِهِ وأَمَرَ النَّاسَ أَنْ يَنْخَفِضُوا دُونَهُ , وَأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ شهر عَلِيًّا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ يَوْمَ خَيْبَرَ، فَقَالَ: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى آدَمَ فِي خَلْقِهِ، وَأَنَا فِي خُلْقِي، وَإِلَى إِبْرَاهِيمَ فِي خَلّتهِ، وَإِلَى مُوسَى فِي مُنَاجَاتِهِ وَإِلَى يَحْيَى فِي زُهْدِهِ، وَإِلَى عِيسَى فِي سُنَنِهِ فَلْيَنْظُرْ إِلَى عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ، إِذَا خَطَرَ مِثْلَ الصَّقْرِ كَأَنَّمَا يَنْقَلِعُ مِنْ صَخْر أَوْ يَنْحَدِرُ مِنْ صَبَبٍ، يَا أَيُّهَا النَّاسُ امْتَحِنُوا بِحُبِّهِ أوْلادَكُمْ؛ فَإِنَّ عَلِيًّا لا يَدْعُو إِلَى ضَلالَةٍ , وَلا يَبْعُدُ عَنْ هُدًى، فَمَنْ أَحَبَّهُ فَهُوَ مِنْكُمْ , وَمِنْ أَبْغَضَهُ فَلَيْسَ مِنْكُمْ» .
قَالَ أَنَسُ بْنُ مَالِكٍ: فَكَانَ الرَّجُلُ مِنْ بَعْدِ يَوْمِ خَيْبَرَ يَحْمِلُ وَلَدَهُ عَلَى عَاتِقِهِ، ثُمَّ يَقِفُ عَلَى طَرِيقِ عَلِيٍّ , فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِ تَوَجَّهَ بِوَجْهِهِ تِلْقَاءَهُ , وَأَوْمَأَ بِإِصْبَعِهِ أيْ بُنَيَّ تُحِبُّ هَذَا الرَّجُلَ الْمُقْبِلَ؟ فَإِنْ قَالَ الْغُلامُ: نَعَمْ، قَبَّلَهُ
وَإِنْ قَالَ: لا، خَرَقَ بِهِ الأَرْضَ
وَقَالَ لَهُ: الْحَقْ بِأُمِّكَ، وَلْتَلْحَقْ أُمُّكَ بِأَهْلِهَا، وَلا حَاجَةَ لِي فِيمَنْ لا يُحِبُّ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ.
💠«اسماعيل بن قاسم بن اسماعيل ابوالقاسم حلبي» از #محدثان اهل سنّت در قرن چهارم هجری قمری به اسناد خود از #انس بن مالک چنین نقل میکند:
☑️هرگاه #رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ میخواست #علی بن ابیطالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را معرّفی کند و #جایگاه او را به مردم بشناساند، او را روی شتر خود بالا میبرد و به مردم دستور می داد که در جایگاهی پایینتر از وی قرار بگیرند، ایشان در روز #خیبر علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را این چنین توصیف فرمودند:
↩️ ای مردم! کسی که میخواهد به #خلقت آدم، #خلق و خوی من، #مقام خلیل اللهی ابراهیم، #مناجات موسی، #زهد یحیی و #سیره و منش عیسی عَلَيْهِم السَّلاَمُ بنگرد، پس به #علی بن ابیطالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ نگاه کند.💯💯
او کسی است که در مواقع حساس و پرمخاطره بسان #بازِ شکاری حاضر میشود.
ای مردم! فرزندانتان را با #محبّت علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ بیازمایید؛ چرا که علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ دعوت به #گمراهی نمیکند و هیچگاه از #هدایت دور نمیشود.
✅پس هر کس او را #دوست بدارد، از شما [فرزند شماست] و هر که #بغض او در سینه داشته باشد، از شما [فرزند شما] نیست.. 💯💯
انس بن مالک میگوید:
پس از این کلام #رسول خدا صَلَّی اللهُ عَلَیْه وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ در روز خیبر، اوضاع به گونه ای بود که پدر فرزندش را روی دوش خود مینشاند و سر راه #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ می ایستاد، زمانی که #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را میدید، صورت فرزندش را به سمت #علی صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ میگرداند و با انگشت او را به فرزندش نشان میداد و میپرسید:
👈 فرزندم این شخصی که در حال آمدن است را دوست میداری⁉️
اگر پاسخ مثبت میداد، او را میبوسید. ولی اگر میگفت: نه، او را روی زمین میانداخت و به او میگفت: برو به مادرت ملحق شو.. مادرت نیز باید به اهلش ملحق شود
مرا با کسی که #علی بن ابی طالب صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ را دوست نمیدارد، کاری نیست.
📚 مشخصات نسخه خطی:
الجزء فيه من حديث أبي القاسم الحلبي تأليف: إسماعيل بن القاسم بن إسماعيل أبوالقاسم الحلبي الخياط المؤدب(قرن ٤)، کتابت شده در قرن ششم هجری به خط حافظ ابن عساکر، نگهداری شده در کتابخانهی ظاهریه_ دمشق، مجموعه شماره ۲۴ ورق ۱۰۸ _ ۱۱۵
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
◻️▫️#ضرورت_معرفت امام معصوم علیه السلام قسمت • دوازدهم ✔️
✅ برگزیدههای برگزیدگان خدا
🔻🔻تـا اینجـا فضایـل همـه برگزیـدگان الهی بیـان گردیـد. در ادامـهٔ حـدیث برتري چهـارده معصـوم علیهم السلام مورد تاکید قرار میگیرد:
🔹ثُمَّ اطَّلَعتُ عَلی قُلوبِ المُصطَفَینَ مِن رُسُلی ، فَلَم أجِد فیهِم أطوَعَ ولا أنصَحَ لِخَلقی مِن مُحَمَّدٍ خِیَرَتی وخالِصَتی ، فَاختَرتُهُ عَلی عِلمٍ ، ورَفَعتُ ذِکرَهُ إلی ذِکری ، ثُمَّ وَجَدتُ قُلوبَ حامَّتِهِ اللّاتی مِن بَعدِهِ عَلی صِبغَهِ قَلبِهِ ، فَأَلحَقتُهُم بِهِ ، وجَعَلتُهُم وَرَثَهَ کِتابی ووَحیی ، وأَوکارَ حِکمَتی ونوری ، وآلَیتُ بی ألّا اُعَذِّبَ بِناری مَن لَقِیَنی مُعتَصِما بِتَوحیدی ، وحَبلِ مَوَدَّتِهِم أبَدا» .
#ترجمه : «سپس بر دلهاي برگزیدگان خود از رسولانم آگاهی یافتم و در میان آنها کسـی را #مطیع تر نسبت به من و #خیرخواه تر نسبت به مخلوقاتم از #محمـد که برگزیـده وخالص شـده من است نیافتم.
پس با علم خود او را برگزیدم و نام و یاد او را همراه یاد و نام خود بلنـد مرتبه قرار دادم. سـپس دلهاي اهلبیت و نزدیکان او را پس از او، همچون قلب او (مطیعتر و خیرخواه تر از دیگران) یـافتم، پس آنهـا را هم به او ملحق سـاختم و آنهـا را وارث کتـاب و وحی خود و ارکـان حکمت و نورخویش قرار دادم. و به خودم قسم یاد کردم که هر کس را که به #توحید من و ریسـمان #محبت آنها چنگ زند و با این حال مرا ملاقات کند، هیچگاه به آتش خود عذاب نکنم.»
📚 بحارالانوار ج۲۶ ص۳۱۰
✅🔚✅ بنابراین میتوانیم به صـراحت، حضرت پیامبر خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و اهلبیت عصمت علیهم السلام را برگزیده هاي برگزیدگان الهی بـدانیم.
✅🔚✅ و حکمتی که درحدیث فوق به آن اشاره شده این است که خداوند با علم ذاتی خود میدانست که اگر اینها در شرایط مساوی با دیگر مخلوقات خلق میشدند، باز هم مطیعترین افراد نسبت به خدا و خیرخواه ترین آنها برای مردم بودند و به همین جهت امتیازاتی به آنها بخشید که به دیگران نداده است.
🔖 اینجـا مقـایسه ای بود میـان چهـارده معصوم علیهم السلام و انبیا و رسل الهی علیهم السلام که فضـیلت و برتري آنها بر سایرین مشـخص گردید.
🔵ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔵
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
| #معرفت_امام
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۰
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال #قرص_هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.
مامان #بی_سروصدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را #جبران کند.
تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از #راه_دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر #یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود.
#بدون_آنکه به مامان #بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید.
ایوب به همه #محبت می کرد.
ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی میرفت.
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعد خودش را لوس میکرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود.سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
_"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
_"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
_"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمیدهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت:
_معلمش از #دست_خط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد
ادامه دارد...
✿❀
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۰
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..
تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
📌مکر معاویه درباره #علم امیرمومنان #علی علیه السلام
🌞زماني که #محمدبن_ابيبکر از سوي #امیرمومنان علی(ع) والي #مصر بود، او به آن حضرت نوشت که از #سنت و احکام فقهي حکومتی آگاهي ندارد، آن حضرت نیز براي محمد رساله ای نوشته و احکام فقهي را در آن بيان کرد.
پس از شهادت محمد توسط عمال معاویه و تصرف مصر، آن متن به دست #معاويه افتاد.
معاويه آنها را با شگفتي مطالعه کرد و #محکمترين و جامعترين احکام دانسته و براساس آن در مصر #فتوا داده و #قضاوت ميکرد.
اين رفتار معاويه مورد اعتراض هم پيمانانش قرار گرفت. معاويه براي اين که اين اعتراض را بخواباند، گفت:
ما به اين #احاديث عمل ميکنيم، اما ميگوييم اين احاديث از #ابوبکر است که نزد فرزندش محمدبن ابيبکر بوده است.
📚ثقفي، الغارات، ج1،ص251.
❌چرا خوردن حلوای زعفرانی معاویه #حرام است؟
معاویه، #حلوایی_زعفرانی برای ابوالاسود دُؤلی فرستاد. ابوالاسود، حلوا را کنار گذاشته بود که دور بریزد، اما دختر وی نادانسته انگشتی از آن را خورده بود.
#ابوالاسود، به دخترش اعتراض کرد که چرا حلوای معاویه را خورده است؛ زیرا #معاویه قصد دارد دل ما را از #مال_حرام سیاه کند تا از طریق آن #محبت امیرمؤمنان #علی(ع) را از ما بگیرد. دختربچه گفت:
حلوا هنوز جذب بدن من نشده است. پاهایم را بگیر و من را #وارونه کن تا آن را بالا بیاورم. ابولاسود چنین کرد و در قالب شعری گفت:
«ای پسر هند! آیا با حلوای زعفرانی، می¬خواهی فضائل و دین خود را به تو بفروشیم؟ پناه بر خدا! چگونه این کار عملی خواهد شد، در حالیکه سرور ما امیرمؤمنان علی(ع) است.»
📚منتجب الدين بن بابويه، الاربعون حدیثا، ص81؛
📚شیخ عباس قمی، الكنى و الألقاب، ج1، ص10.
🌹سالروز به درک واصل شدن معاویة مبارک باد.
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🔸