ویژه #عقد_کرده_ها
#مهارتهای_انتخاب_همسر
👈توسل ،ریسمانی آسمانی
ازدواج نقطۀ اتصال تو به #آسمان است،
پس در این راه به ریسمانی چنگ بزن
که تو را به #اوج آسمان برساند، نه به عمق زمین.
این نکته بر تمام نکتهها حکومت میکند.
از ابتدا تا #انتهای مسئلۀ ازدواج، توسّل را فراموش نکنید.
⚠️حتّی اگر کسی نخواهد در هیچ کدام از مسائل زندگی، به اهلبیت علیهم السلام توسّل کند، در ازدواج باید #متوسّل شود؛ زیرا هر چه قدر هم که نکات گفته شده در این نوشتار را به دقّت مراعات کنید، باز هم احتمال اشتباه وجود دارد.
🔆 پس باید #تکیهگاه مطمئنّی پیدا کرد و آن تکیهگاه مطمئن، چیزی جز آستان مقدّس اهل بیت علیهم السلام نیست.
✅وقتی خواستید #جواب مثبت هم بدهید، به درِ خانۀ اهل بیت علیهم السلام بروید و بگویید: «من وظیفهام را انجام دادهام.
#احساسی و عاشقانه تصمیم نگرفتهام. معیارهایم را فراموش نکردهام.
#تحقیق کردهام و پیش مشاور هم رفتهام.
حالا به این نتیجه رسیدهام که این شخص به دردم میخورد. این، #نتیجهای است که من به آن رسیدهام؛ امّا شما که #مظهر علم خدا هستید و صلاح و فساد کارم را بهتر از من میدانید، اگر واقعاً این مورد به #صلاح من نیست و ما نمیتوانیم زندگی موفّقی داشته باشیم، #خودتان قبل از ازدواج به هر بهانهای
که شده، آن را منتفی کنید.
اگر هم به هر دلیلی در زندگی دچار
#مشکل شدم، مشکلات زندگی را مایۀ
#رشد من قرار دهید».
📛جدایی از اهل بیت علیهم السلام و
#اعتماد بر یافتههای خویش در مسئلۀ ازدواج، چیزی نیست که بگویید:
#امتحانش مجّانی است!
این امتحان، گاهی آن قدر
#گران تمام میشود که باید گفت:
قیمت آن، یک# زندگی است.
📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص ۱۰۸ _ ۱۰۷
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
استاد #عباسی_ولدی
#خانومها_بخوانند
نمیدونم چرا بعضی خانم ها عادت دارند که مدام خودشون رو با دیگران #مقایسه کنند و همش از خودشون عیب و ایراد بگیرن، یعنی مدام دیگران رو از خودشون بهتر و سَر میدونن
من نمیگم #مغرور باشید ها
هرگز !! غرور صفت زشتی هست.
من میگم #خودتون رو دوست داشته باشین . همین! کسی که خودشو دوست داره، آرامش داره، دلش آروم هست. دنبال تمسخر دیگران نیست. دنبال اثبات خودش به همه نیست. دنبال عمل های زیبایی و آرایش های عجیب نیست.
یه نکته دیگه هم درگوشی بهتون میگم : خانم هایی که به جای #ظاهر، بیشترین توجهشون به باطن هست و دنبال آموزش دیدن و افزایش علم و مهارت اند #اعتماد به نفس بیشتری دارن.
یه قانون رو همیشه یادمون باشه:
ما اجازه نداریم خودمون رو مقابل کسی تحقیر کنیم و اجازه نداریم کسی رو نزد خودمون یا دیگران #تحقیر یا تمسخر کنیم.
این ها ویژگی های یک خانم فهیم و #باشخصیت هست. سعی کنیم، مسیرمون ، رسیدن به این جایگاه باشه ..
حرم
#آسیبهای_دوستی_با_جنس_مخالف 1️⃣ #دلبستگی: ♨️خیلی از افراد فقط برای #سرگرمی و #وقتگذرونی با جنس
#آسیبهای_دوستی_با_جنس_مخالف
2️⃣ #بدبینی:
🔴مشکل دیگهای که به واسطه دوستی با جنس مخالف برای خیلی از افراد به وجود میاد "بدبینی" هست...
💢همیشه یک نوع #سوءظن همراه این افراد هست و با خودشون میگن این دختر، یا پسری که با من دوست شده و انقد باهام رابطه برقرار کرده ... حتما با دیگران هم ارتباط داره و همینطور رفتار میکنه...
⚡️خیلی از پسرها میگن: دختری که از خانوادهاش(نزدیکترین افراد زندگیش) مهمترین چیزها رو قایم میکنه، حتما خیلی چیزا رو از منم قایم میکنه...
خب چطوری باید بهش #اعتماد کنم؟!😏
🔺این افراد حتی اگر با هم #ازدواج کنن، این فکرها توی ذهن هر دوشون باقی میمونه...
👈 پس این رابطهها نه تنها به کسی #آرامش نمیدن بلکه آرامش افراد رو هم میگیرن... 💯
📚منبع: کتاب "من و دوست... ام"
نویسنده: محمد داستانپور
❤️🍃❤️
🔴 #توسل ، #ریسمانی_آسمانی
📌ازدواج نقطۀ اتصال تو به #آسمان است، پس در این راه به ریسمانی چنگ بزن که تو را به #اوج آسمان برساند، نه به عمق زمین.
🔰این نکته بر تمام نکتهها حکومت میکند.🔰
از ابتدا تا #انتهای مسئلۀ ازدواج، توسّل را فراموش نکنید.
⚠️حتّی اگر کسی نخواهد در هیچ کدام از مسائل زندگی، به اهلبیت علیهم السلام توسّل کند، در ازدواج باید #متوسّل شود؛ زیرا هر چه قدر هم که نکات گفته شده در این نوشتار را به دقّت مراعات کنید، باز هم احتمال اشتباه وجود دارد.
🔆 پس باید #تکیهگاه مطمئنّی پیدا کرد و آن تکیهگاه مطمئن، چیزی جز آستان مقدّس اهل بیت علیهم السلام نیست.
✅وقتی خواستید #جواب مثبت هم بدهید، به درِ خانۀ اهل بیت علیهم السلام بروید و بگویید: «من وظیفهام را انجام دادهام. #احساسی و عاشقانه تصمیم نگرفتهام. معیارهایم را فراموش نکردهام. #تحقیق کردهام و پیش مشاور هم رفتهام. حالا به این نتیجه رسیدهام که این شخص به دردم میخورد. این، #نتیجهای است که من به آن رسیدهام؛ امّا شما که #مظهر علم خدا هستید و صلاح و فساد کارم را بهتر از من میدانید، اگر واقعاً این مورد به #صلاح من نیست و ما نمیتوانیم زندگی موفّقی داشته باشیم، #خودتان قبل از ازدواج به هر بهانهای که شده، آن را منتفی کنید. اگر هم به هر دلیلی در زندگی دچار #مشکل شدم، مشکلات زندگی را مایۀ #رشد من قرار دهید».
📛جدایی از اهل بیت علیهم السلام و #اعتماد بر یافتههای خویش در مسئلۀ ازدواج، چیزی نیست که بگویید: #امتحانش مجّانی است! این امتحان، گاهی آن قدر #گران تمام میشود که باید گفت: قیمت آن، یک #زندگی است.
📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص ۱۰۸ _ ۱۰۷
#مجردانه
❤️🍃❤️
#راههــایی_بــرای_جــذب_شــوهر
👈❌ #نقش بازی نکنید
🔺#اعتماد و #صداقت خود را به او نشان دهید و هرگز سعی نکنید برای جلب #توجه همسرتان برایش نقش #بازی کنید...
🔹#توانایی های همسرتان را تایید کنید...
🔺 مردان نیاز #شدیدی به تایید شدن دارند. مثلا از کارهای فنیشون در خونه، یا هرچیزی که در اون مهارت دارن تعریف کنید ..تعریف الکی نه، واقعی....
🔹مردان از شنیدن نصیحت و پند متنفرند!
🔺با #نصیحت نکردن، زندگیتان را #گرمتر و #عاشقانه کنید. تکرار میکنم شوهرانتون رو نصیحت نکنید چون کانون گرم خانواده با #مشکل روبرو میشه..
❤️🍃❤️
خصوصيات #خانواده_موفق
١- در بین اعضای خانواده جمله " به من چه یا به تو چه " رد و بدل نمی شود،
چرا که اعضا به #گفتگو و #مشورت منطقی اعتقاد دارند
و احساس مسئولیت می کنند.👌
٢- افراد به یکدیگر #اعتماد دارند
👈❌ و از این اعتماد سوء استفاده نمی کنند
✅و اعتماد را یکی از پایدارترین ویژگی ازدواج موفق و خانواده موفق می دانند.
@haram110
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✅ #خواستگاری_تفریحی
باید بدانید در صورتی که خانواده دختر، #بدون تحقیق اولیه و به راحتی به مادر پسر #اجازه خواستگاری ندهند، خواستگاری تفریحی (مادر پسر هفته ای دو سه بار به #خواستگاری دخترهای مختلف می رود) شکل نمی گیرد.
💠 مشکلات ایجاد شده در این نوع خواستگاری:
💫1- در صورت #پاسخ منفی به دختر خانم، شکست روحی را در وی به وجود می آورد.
💫2- در صورت پاسخ منفی دختر، #اعتماد به نفس آقا پسر تضعیف می شود.
💫 3- #فشارهای روحی بر دختر و خانواده اش ایجاد می کند.
💫 4- خواستگاری #بیهوده، هزینه هایی را بر خانواده دختر برای پذیرایی تحمیل می کند.
💫5- #وقت هر دو خانواده هدر می رود.
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✅ #خواستگاری_تفریحی
باید بدانید در صورتی که خانواده دختر، #بدون تحقیق اولیه و به راحتی به مادر پسر #اجازه خواستگاری ندهند، خواستگاری تفریحی (مادر پسر هفته ای دو سه بار به #خواستگاری دخترهای مختلف می رود) شکل نمی گیرد.
💠 مشکلات ایجاد شده در این نوع خواستگاری:
💫1- در صورت #پاسخ منفی به دختر خانم، شکست روحی را در وی به وجود می آورد.
💫2- در صورت پاسخ منفی دختر، #اعتماد به نفس آقا پسر تضعیف می شود.
💫 3- #فشارهای روحی بر دختر و خانواده اش ایجاد می کند.
💫 4- خواستگاری #بیهوده، هزینه هایی را بر خانواده دختر برای پذیرایی تحمیل می کند.
💫5- #وقت هر دو خانواده هدر می رود.
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_ودوم _سلام عزیزم _هدیه هات کجان؟ -تو ماشین.پیش ما
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسوم
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.
دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.
عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.
حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.
وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.
خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد.
خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی
✨ #سجده_بر_یک_فرشته
💎قسمت ۲۵ و ۲۶
بعد از یکساعت محمد باز اومد تو اتاقم:
_با آرمان حرف زدم ماجرا رو گفتم بهش گفت: فردا مثل همیشه بیایی هئیت اون فلش رو باهات بیار تحویلشون بده.
_آخه محمد...
محمد:_آخه نداره محدثه #اعتماد کن خب نترس اتفاقی واست نمیافته که..آرمان گفت:از اطلاع اون فلش کپی میگرن بهت میدن دوباره..به احتمال زیاد تحت نظری پس برای اینکه شک نکنند با اون دوستت بری..آرمان میگفت:اونا فقط میخوان بدونن چند نفر از اطلاعات اون فلش باخبرن..که بعدا سرشون زیر آب کنند..محدثه تو و دوستت واقعاً شانس آوردید که هنوز کاری باهاتون نداشتن.. فعلا استراحت کن فکرت زیاد مشغول نکن..نترس من کنارتم شب بخیر...
_شب بخیر داداش خوشحالم که هستی برو بخواب امروز با خستگی زیاد منم خستهت کردم...
محمد:_هروقت خواستی میتونی باهم حرف بزنی..بگیر بخواب...
داداش رفت ولی من با این حرفا فکرم بیشتر مشغول شدو تا اذان صبح پلک رو هم نزاشتم.
بعد از نمازصبح هم پاشدم وسایل صبحانه رو آماده کردم.دیگه خورشید داشت کم کم طلوع میکرد.گوشیمو برداشتم زنگ زدم به منا باهاش هماهنگ کردم که بعدازظهر بریم هیئت..
داشتم برای منا توضیح میدادم که داداش محمدم وارد آشپزخونه شد:
_بهش بگو با داداش میام دنبالت...
_شنیدی منا پس آماده باش بعدازظهر میآییم دنبالت.
تلفن قطع کردم و به محمد گفتم:
_تو گفتی طبیعی رفتار کنیم الان با تو بریم هیئت؟
محمد با خنده گفت:
_ببینم برادرت تا دم هیئت برسوندت غیر طبیعیه؟
_اونا که نمیدون که برادر دارم
محمد:_چرا نمیدونن حتما اطلاعاتی از خانواده ما دارن حتی از اون دوستت.
مامان و بابا وارد آشپزخونه شدند.
مامان:_چی شده سحرخیز شدید خواهر و برادری
بابا:_من گفتم الان محمد تا ظهر از اتاقش بیرون نمیاد..
_مامان من همیشه سرخیزم
مامان لبخندی زد:
_تو اگه این زبونو نداشتی میخواستی چکار کنی..حالا یه نیمرو برای من بابات درست کن ببینیم.
_چشم مامان گلم.
مامان:_محمد،محدثه یه دوست داره خیلی دختر خوبیه اگه موافق باشی بریم برا خواستگاری.
محمد که داشت چای میخورد. چای پرید به گلوش و شروع به سرفه کرد
مامان:_وای قربونت بشم مادر چیشد یباره؟
بابا لبخند زد و گفت:
بابا:_خانم یهویی برا منم برن خواستگاری هول میشم دیگه😁
محمد:_نه بابا چه هولی چای پرید به گلوم، نه مادر جان فعلا قصد ازدواج ندارم.
مامان لبخندشو خورد.
_مگه تو دختر این حرفا رو میزنی ۳۰سالت دیگه ها الان باید دوتا بچه هم داشتی. فعلاً هم نکن که من میرم با مامانش حرف میزنم تماااام...
.
.
.
یه تک زدم به منا اومد بیرون و سوار ماشین شد
_سلام خوبی
منا:_سلام خوبم.. سلام آقا محمد خوب هستین رسیدن بخیر...
محمد:_سلام ممنون
منا با سرش اشاره کرد حالا باید چیکار کنیم منم آروم بهش گفتم:
_حالا بهت توضیح میدم.
دیگه تا رسیدن هیچی نگفتیم.محمد ما رو که دم در هیئت پیاده کرد
محمد:_حتما شب خودم میام دنبالتون مواظب خودتون باشید.
_چشم داداش.
رفتیم داخل،خانم احمدی بعد از سلام احوالپرسی گفت:
_یه خانم داخل اون اتاق منتظرتونه..
منا:_با کسی قرار داشتی؟
_نترس بیا میفهمی خودت.
رفتم تو اتاق.
خانمه:_سلام من خانم سمیعی هستم
آقای حسینی منو اینجا فرستاده.
_سلام.
خانمه:_اون فلش همراته؟؟
_بله....بفرمایید.
منا:_این خانمه پلیسه؟
_آره منا
منا:_خانم سمیعی با تحویل دادن این فلش نکنه ما صدمه ببینیم!
خانمه:_این آدما خطرناکن و با کسی شوخی ندارن تا الان هم که زنده هستید باید خداروشکر کنید این آدما بعد اینکه فلش تحویل گرفتن زنده نمیذارنتون. الان شما بهترین کار رو کردین نگران نباشید .
فلش رو از کیفم دراوردم و به سمت خانم سمیعی گرفتم
_تمام مکالماتمون تحت کنترله.اینها رو بگیرید
منا:_اینا چیند ؟؟
سمیعی:_ردیاب...تو گیره سر گذاشتیم که کسی شک نکنه.از همین الان هم هرجا میرید باید همراهتون باشه..مراقب باشید اگه یه درصد بفهمند پای پلیس کشیده شده جونتتون به خطر میفته..در صورت نیاز باهاتون یه قرار دیگه میزاریم..سوالی نیست؟ خوب متوجه شدید چی گفتم؟
_بله متوجه شدیم
سمیعی:_خوبه الان هم برید سر کارتون تا کسی شک نکنه
✨ادامه دارد....
💎
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..! #ازایمانم از #نفسم! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...
سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.