eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 💚اسم رمان؟ 🤍نام نویسنده؟ معلوم نیست ❤️چند قسمت؟ ۴۰ قسمت 💟
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱ و ۲ ✨أَلَمْ‌ أَعْهَدْ إِلَيْکُمْ‌ يَاوبَنِي‌آدَمَ‌ أَنْ‌ لاَتَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ‌ إِنَّهُ‌ لَکُمْ‌ عَدُوٌّ مُبِينٌ‌ آیا با شما عهد نکردم ای فرزندان آدم که شیطان را نپرستید، که او برای شما دشمن دشمن آشکاری است... با صدای الله اکبر بیدار شدم دستمو بلند کردم نگاهی به ساعت انداختم. دستی به صورتم کشیدم. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. پا شدم موذن مسجدمون صدای دلنشینی داره که هر شنونده‌ای رو تحت تاثیر قرار میده. کش و کوسی به بدنم دادم.بلند شدم پنجره اتاقم روبروی حیاط مسجد باز میشد. اتاقم درطبقه دومه که دید کامل به حیاط مسجد دارم.دیدم‌پیش‌نماز مسجدمون حاج حسین داره کنار حوض مسجد وضو میگیره. البته یه چند ماهی از شیوع ویروس کرونا تو ایران میگذره نماز جماعت به اون صورت که قبل ازکرونا برگزار میشد دیگه برگزارنمیشه هر چند خادمین مسجد همیشه بعد از تمام شدن نماز جماعت، مسجد رو ضدعفونی میکنند. دلم پرکشید برای نمازجماعت روزهای قبل کرونا که با برادرم محمد به مسجد میرفتیم. برگشتم به عکس رو میز که دونفری گرفته بودم لبخندی زدم. محمد پزشکِ با یه سری از دوستهاش به مناطق محروم خوزستان رفته.هرچند آمار کرونا پایین اومده اما باید رعایت کنیم. چون با رعایت نکردن شیوه‌نامه‌ها دوباره به اوج خودش میرسه.بچه‌های جهادی تو تمام کشور دست به تولید ماسک زدن تو هیئت‌ها با اینکار قیمت ماسک به طرز باور نکردنی کاهش پیدا کرد. منو دوستم هم تصمیم گرفتیم تو این کار خیر مشارکت کنیم برای همین به جمع هیئتی‌ها پیوستیم.بعضی از آدما فکر میکنند عبادت تنها نماز خواندن و روزه گرفتنه عده ای که تو غفلت و نادانی و خودخواهی خودشون فرو رفتن که اگر در برابر جلو چشمشان هم ، نوع خودشان از گرسنگی بمیرند ناراحت نمیشن.یک فرد مسلمان هیچوقت نباید نسبت به ناراحتی و گرفتاری های سایر مسلمانان بی تفاوت و از اوضاع و احوال اونا بی‌خبر باشه نگاهمو از مسجد گرفتم که برم وضوبگیرم همیشه سعی میکنم که نمازامو اول وقت بخونم.یه جایی خوندم یک نفر پیش یه عالم ربانی به نام "شیخ حسنعلی اصفهانی «نخودکی»" میره.ایشون بهش میفرماید: نماز اول وقت شاه کلید تمام مشکلات است. با خودم میگم حتما یه چیز تو نماز اول وقت هست که اینقدر بزرگان دین سفارش کردن به خوندنش.همیشه با خودم فکر میکنم اگه نماز بخواد اون آرامشی که تو روایت و احادیث ازش تعریف میشه روی من تاثیر بزاره باید همیشه درحال خودسازی نفسم باشم تا مزه واقعی عبادت رو با تمام وجودم بچشم. نمازم که تمام شد مادرم صدام زد که نهاره.جانماز و چادرم رو جمع کردم گذاشتم تو کمد رفتم بیرون مامان:_عزیزم خیلی وقته صدات میکنم چرا جواب نمیدی. _نماز میخوندم مامان بابا وارد آشپزخونه شد +قبول باشه دختر گلم.فرشته‌ی بابا دعا که برای بابات یادت نمیره. پارچ پر آب کردمو رو میز گذاشتم.صندلی رو کشیدم همینطور که مینشستم گفتم محتاجیم به دعا.راستش بابا سر سجاده بعد نماز اول دعا میکنم که خدا شر این بیماریو از سرمون کم کنه وقتی آمار فوتی‌های کرونایی در جهان از رسانه میبینم دلم میشکنه.بعد برای شما و مامان، و داداش سلامتی از خدا میخوام. مامان:_قربون این دل مهربونت برم دخترم.بده من بشقابتو غذا بکشم برات. _مامان ببخش امروز کمک نکردم مامان:_اشکالی نداره.راستی محمد امروز زنگ زد گفت این ماه اگر سرش شلوغ نباشه سعی میکنه بیاد تهران بابا:_میدونی چند وقته ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده یکسالی میشه ندیدیمش...راستی محدثه جان وضع درسهات چطوره؟ _بد نیست کلاسهام مجازی برگزار میشه باید تلاش بیشتری کنم یکم یادگیریم پایین آومده اما بهتر از هیچیه که بابا:_حالا خوبه دخترم تو دانشجویی اون بچه‌هایی که تازه کلاس اول میرن باید چی بگن.تو مجازی که هیچی نمیتونن یاد بگیرن _اره واقعا نهارمونو که خوردیم و به مادر در جمع کردن سفره کمک کردم بعد اومدم به اتاقم تا آماده بشم قرار بود بعدازظهر با دوستم مُنا بریم هیئت.به ساعت یه نگاه کردم زود بود کتابهامو برداشتم انقدر غرق درس خوندن شده بودم اصلا متوجه گذر زمان نشدم.سرمو که بلند کردم نگاهم به ساعت افتاد اوه دیرم شد بلندشدم تندی لباسهامو عوض کردمو ماسکم زدم چادرم رو سرم کردم با مادرم خداحافظی کردم یه نگاه کردم که دیدم پیام از طرف منا اومده رمز گوشیم رو‌باز کردم‌.. _دم در خونه‌تونم نگاهی به ساعت پیام کردم ۲ دقیقه پیش بوده سریع کفشهامو پوشیدمو از خونه زدم بیرون _سلام خوبی؟ منا:_دختر تو کجایی دو ساعت اینجا منو کاشتی دم در علف سبز شد زیر پاهام کهِ _منظورت این دو دقیقست دیگه؟ +حالا هرچی.‌ دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم منا جان ببخشید. منا یک نگاه محبت‌آمیزی بهم کرد و گفت: _حالا نمیخواد خودتو لوس کنی بدو بریم که دیر شد ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۳ و ۴ به جمع خیرین در هیئت که رسیدیم به سلامی کردمو رفتم سرکارم.اونجا فقط درست کردن ماسک نبود کارهای دیگه‌ای مثل دوخت لباس بسته‌بندی مواد غذایی و.. هم انجام میدادیم. من چون از ۱۴سالگی خیاطی یادگرفته بودم برای خودم استادی شده بودم.لباس میدوختیم برای خانواده‌هایی که توان مالی ندارند، بقیه رو هم به مغازه میبردند تا بعد فروشش و درآمدی که به دست میاد هر ماه بصورت سبد غذایی برای نیازمندان خرج میشد.همه اونایی که تو هیئت کمک میکنن به عشق اهلبیت و رضای خدا اومدن پای کار.غرق کارم بودم که منا گفت: +محدثه خسته نباشی _ممنون +تو فکری؟ _تو این فکرم که دل بچه‌ها با پوشیدن این لباسها چقدر شاد میشه.این کوچکترین کاریه که میتونم انجام بدم. منا:_ماها که هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم پاشو محدثه جان اماده شو بریم. _آره پاشو بریم...خانم همتی خسته نباشید ما دیگه داریم میرم بقیه کارها برای فردا دیگه. خانم همتی:_در پناه خدا مواظب خودتون باشید. بعد خداحافظی از هئیت بیرون اومدیم تاکسی گرفتیم تا وسایلی که برای خیاطی لازم بود را از بازار تهیه کنیم.قسمتی از مسیر را با ماشین رفتیم.وسایلی را که لازم بود رو تهیه کردیم. موقع برگشت از کوچه‌پس‌کوچه‌ها رد شدیم تا زودتر به خونه برسیم. هوای پیاده‌روی به سرمون زده بود. تصمیم گرفتیم تا خود خونه پیاده‌روی کنیم.خورشید غروب کرده بود. و تا اذان مغرب نیمساعتی مونده بود. تو راه منا داشت از اتفاقا امروز تو هیئت و آشنایی با یه خانمی که جدیداً وارد جمعمون شده حرف میزد...نگاهم به روبرو بود که یک ماشین مدل بالابه سرعت ازکنارمون رد شد و آب کنار چاله کوچه پاشید.رومون _واااای نه...! منا:_هوی چیکار میکنی.؟؟واقعا متأسفم برای همچین آدمهای بی‌فرهنگ چشات کوره خیسمون کردی...ععععه مثل گاو گذاشت رفت. _منا زشت بابا آرومتر منا:_بروو بابا چیچی رو زشته خودتو ندیدی. _حتما عجله داشته متوجه ما نشده. منا:_آره حتما من هم باور کردم گوشهامم دراز دوتا آدمو به این بزرگی رو ندید. _چی بگم والا من که حریف زبون تو نمیشم. منا:_واینستاد حداقلش یه معذرتخواهی کنه آدم دلش به درد نیاد...ببین محدثه خودش نیست جلوی اون خونه خرابه پارک کرده..!! شیطونه میگه با این کیف برم بزنم شیشه ماشین شو بشکنم و دو تا بزنم تو سرش. _چی میگی تو خوبی اصلا بابا آبش پاشیده رومون اسید که نپاشیدن. منا:_نه تو را خدا اسید که میپاشید چشماشو درآورده بودم مردک. نگاهمون به خرابه بود که یه آقایی از ماشین پیاده شد رفت تو خرابه منا:_یا ابوالفضل این دیگه کیه؟؟گوریل بود یا انسان!!!چقدر خالکوبی داشت دیدی؟ _آره دیدم مگه کورم آخه. منا:_میگم محدثه بیا از این کوچه برگردیم میترسم از کنار اون خونه خرابه رد بشیم.گوریله معلوم نیست رفته تو اون خونه خرابه چه غلطی داره میکنه. ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
حرم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ #سجده_بر_یک_فرشته 💎قسمت ۳ و ۴ به جمع خیرین در هی
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۵ و ۶ با این حرف‌های منا ترس افتاد به جونمون برگشتیم که از کوچه بیایم بیرون.چند قدمی برنداشته بودیم که صدای پسر بچه‌ای ما رو وادار کرد تا برگردیم به عقب _خانم..خانممم..صبر کنید. یه پسر ۱۰ساله که انگاری سندروم دان (یک مشکل ژنتیکه)داشت به سمتمون میدوید.وقتی رسید نزدیکمون گفت: +خانم اینو بگیر منا:_اون وقت چیه این؟؟ +این بده به آقا پلیسه _این دیگه چیه؟ منا:_من میترسم محدثه بیا زود بریم از این کوچه اون بچه دستشو باز کرد یه گردنبند بود که از چوب ساخته شده بود. روش یه عدد حک شده بود ۶۶۶. پسر گفت: +بگیرید دیگه خواهش میکنم بدید به آقا پلیسه منا:_این بدیم به پلیس که چی بشه؟پسر جون فیلم پلیسی زیاد میبینیا انگار از چیزی ترسیده بود و از چشماش التماس میبارید نمیدونم چرا قبول کردم. _باشه گردنبندو گذاشت دست من شروع به فرار کرد.بلند صداش کردم و چند قدم تند به سمتش برداشتم. _آقا پسر کجا بیا من نمیخام دردسرنشه برام منا:_ولش کن محدثه نمیرسی بهش نفسم بند اومده بود چه سرعتی داشت. منا:_اصلا این مگه چیه که بریم به پلیس بدیم نمیخندن بهمون!؟ _راست میگی ولی حالا اینو چکار کنم منا:_ولش کن بیا بریم پیشت بمونه فردا یک سری از هم اینجا رد میشم شاید دیدیمشون بهش دادیم _حالا چرا اونوقت پیش من باشه؟ منا:_چون داد دست تو دیگه _چه ربطی داره اون وقت؟! منا طوری برگشت سمتم که گفتم: _باشه پیش خودم میمونه ان‌شاالله فردا میبینیمش بهش پس میدیم. دیگه تا خود خونه حرفی نزدیم.به دم در خونه که رسیدم از منا خداحافظی کردم.با کلید در باز کردم رفتم تو خونه _سلاااام مامان مامان:_سلام چرا اینقدر دیر کردی؟ _کارمون امروز طول کشید از اون ور هم یک سری وسایل لازم داشتیم سری به بازار زدیم ببخشید یادم رفت اطلاع بدم مامان:_خسته نباشی برو مادر لباستو عوض کن بیا سالادو تو درست کن که الاناست بابات هم برسه _چشم مامان بازم ببخشید با این پا دردت همه کار خونه افتاده رو دوش شما و دست تنهایی همشو انجام میدی. به خاطر اینکه لباسهام آلوده نباشه رفتم لباس عوض کردمو در سبد جداگانه گذاشتم تا بندازم ماشین بشوره ولی فکرم هنوز مشغول اون پسربچه بود.یعنی اون گردنبد چوبی چی میتونه باشه از کیفم در آوردمش باز نگاهی کردمو گذاشتمش تو کشو. بعد آماده کردن سالاد وضو گرفتمو اذان که تازه تمام شده بود نمازمو خوندم. اومدم پایین.مامان داشت سفره رو می‌انداخت که صدای در اومد. بابا:_سلام علیک _سلام بابا جونم خسته نباشی بزار کمکت کنم +صبر کن اول ضدعفونی کنم وسایلها رو بعد مامان:_سلام محسن...محدثه بده به من ضدعفونی کنم خسته ای بابا:_سلام خانم گلم چه بوی راه انداختی تو امروز به به... مامان لبخندی زد.لبخند رو لب مامان که میاد چالش گونه اش دل آدمو میبره خدا به داد بابام برسه _بده من محسن جان محدثه تو برو غذا رو بکش تا بابات لباسشو عوض کنه بیاد _بععلله چششم من رفتم دنبال غذا کشیدنم. دیس پلو رو که گذاشتم تو سفره بابا هم لباس عوض کرده اومد _محدثه بابا یک میلیون تومن که گفته بودی را گذاشتم رو میز _ممنون بابا جونم خدا بده برکت (بابا برای تهیه بسته غذایی نیازمندان هر ماه پولی به من میده که به صندوق هیئت بدم ) بابا:_همه چیز گرون شده دلم برای قشر ضعیف جامعه میسوزه. دیگه انصافی نمونده فروشنده‌ها تو این حال روزکرونایی بیشتر اجناس ضروری مردمو دو برابر سه برابر گرون کردن.بنده خدا از فقیر و کارگر در این شرایط کرونایی از کجا بیاره شکم زن بچه هاشونو سیر کنند. دلشونو هم نمیتونن به یارانه خوش کنن با ۴۵ تومن یارانه نمیشه سه روز نون خالی خرید. مامان:_خدا بزرگه محسن جان این بحثها بزارید برای بعد غذا، سرد شد غذاتون. با حرفهای بابام موافق بودم ولی چیکار باید میکردیم.بعد از خوردن غذا سفره که جمع کردم،ظرفها رو شستم رفتم تو اتاقم. رو تختم دراز کشیدم و تو فکر اون پسربچه بودم حتی اسمش رو هم نمیدونستم. تندی از جام بلند شدم اون گردنبندو از کشو میزم بیرون اوردم.نگاش کردم این عدد 666 که روش حک شده یعنی معنی چی می تونه باشه؟ اصلا چرا اون پسره اصرار داشت حتما این باید بدم به پلیس؟ مگه این گردنبد چیه چه کاربردی داره؟؟ یهویی یه فکری زد به سرم حتما یه اطلاعاتی هست تو گوگل یک سرچ کنم ببینم گوشیو برداشتم و عدد 666 رو تو گوگل سرچ کردم.واای خدای من چی میبینم!!! نوشته یه عدد شیطانی! یعنی چی چرا شیطانیه این عدد؟روی یکی از سایتها دربارش مطلب نوشته بود...نوشته شده بود:"بعد از رانده شدن آدم و حوا دقیقا ۶۶۶ روز بعد شیطان از درگاه خداوند به بیرون رانده شد." با خودم گفتم حتما همین جوری هک کردن روش. گردنبندو گذاشتم تو کشوی میزم. بعد خوندن آیة الکرسی سه تا قل هوالله احد چشمام بستم خوابیدم. ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۷ و ۸ 💤همه جا تاریک بود اما تو دل تاریکی یک نور میدیدم هرچه به نور نزدیک میشدم شبیه آتش میدیدمش کامل به اون نور نزدیک شدم صدای گریه کسی به گوشم میرسید..با صدای لرزونی گفتم:چرا گریه میکنید اتفاقی افتاده؟گفت:سبب گریه من شماهایید..شماها؟!من اصلا شما رو نمیشناسم که سبب گریه شما باشم.صدا خشن‌تر شد:خودتو به اون را نزن منو خوب میشناسی.گفتم میشه خودتون معرفی کنید؟ گفت:من که عزیز خدا بودم مقام بالاتر از فرشته‌های مقرب در عبادت داشتم من عاشق او بودم ولی به خاطر سجده نکردن به موجودی پستی مثل و امثال تو از درگاهش رانده شدم... تازه دو هزاریم افتاد فهمیدم کیه گفتم: زمانی که تکبر کردی عبادت خود رو سوزاندی.این امتحان ساده به ظاهر سخت برا تو بوداین دوست داشتن از روی عشق نبود اینو خودت میدونی. بجاى توبه و اعتراف به اشتباهت، عمر طولانی از خدا خواستی.حالا هم به خاطر پلیدی و فکرهای شومت میخوای آدمها رو گمراه کنی! شعله آتش زبانه کشید:تا زمانیکه عمر دارم و مهلت داده شده کاری میکنم که معلوم بشه این بشری که خلقش کرد از گل ناچیز بجای سجده به خالق خودش، به چه چیزهای و چه کسایی سجده میکنه.گفتم:من تنها به خالق خودم سجده میکنم.قهقهه‌ای شیطانی کشید:هر کسیو به روش خودش مطیع میکنم تو رو هم مطیع خودم میکنم.اینو گفت‌و حمله‌ور شد به سمتم..همین که به دو قدمیم رسید توسط یه نور پرت شد چند کیلومتری اون طرف..این نور چی بود دیگه...شما کی هستید؟؟گفت:من فرشته مراقب تو هستم نترس اون هیچوقت نمیتونه بهت آسیب برسونه. شیطان قهقهه شومی باز زد عیبی نداره پشت سرت نگاه کن..به پشت سرم نگاه میکنم وقتی برگشتم پشت سرم پدر و مادرم دیدم.شیطان:حالا ازش کمک بخواه..یه چیز شبیه شمشیر از شعله آتش درآورد.. میخوام این صحنه همیشه یادت بمونه. با بغض رو کردم به فرشته:لطفا بهشون کمک کن من زورم بهش نمیرسه. فرشته:من چنین اجازه ای ندارم تو چیز داری قدرتمندتر از من..چی؟؟تو الان به من کمک کردی به اونا هم کمک کن. فرشته:متاسفم..شتابان بسوی اونا حرکت کردم.به یه چشم بهم زدن شیطان کنارشون ظاهر شد و شمشیر آتشین بالا برد فریاد زدم:خدااااا با گفتن خدا یک نوری همه جا رو پر کرد یه صدای آشنا و دلنشین به گوشم میرسد.💤 چشمم باز کردم.وای خدا من همش یه خواب بود..صدای دلنشین و دلنواز موذن مسجدمون بود..با خودم این آیه رو نجوا کردم : إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ "همیشه نجوا و راز گفتن از (نفوس شریره) شیطان است که می‌خواهد مؤمنان را دلتنگ و پریشان خاطر کند در صورتی که هیچ زیان به آنها نمی‌رساند جز آنکه امر خدا باشد، و مؤمنان باید همیشه بر خدا توکل کنند " از جام بلند شدم وضو گرفتم نماز صبحم که تموم شد نجواگونه گفتم...خدایا اگه گناه کردم که موجب دور شدن تو از من شده ببخشم، به سجده افتادمو به اشکام اجازه ریختن دادم گریه کردمو طلب بخشش کردم از خدای یگانه‌م..بعدتوکل کردم به خودش و سجاده امو جمع کردم بلند شدم سعی کردم بخوابم ولی خوابی که دیده بودم نذاشت دوباره بخوابم..بلند شدم چند صفحه قران خوندم تا این دل ناآرامم آروم بشه... به طرف اشپرخونه رفتم.استکانها رو روی سفره گذاشتم که مامان وارد آشپزخونه شد. مامان:_سلام صبح بخیر چقدر زود بیدار شدی _سلام صبح مامان خوشکلم هم بخیر گفتم تا بیدارم حداقل میز رو بچینم.اخه قراره برم بیرون تا ۱۲و نیم برمیگردم بعدشم منو منا میریم هیئت مثل ‌همیشه مامان:_وقت میکنی درسهاتو بخونی؟عقب نمونی. _اره مامان حواسم هست نگران نباش همینطور که با مادرم حرف میزدمو استکانها رو از چای پر میکردم بابامم واردآشپزخونه شد... _صبح بخیر بابا جون بابا:_صبح تو هم بخیر دختر گلم به به عجب صبحانه‌ای. مادرت که تازه بیدار شد پس حتما آماده کردن صبحانه کار توعه _اره امروز زود بیدار شدم بابا:_خیره انشاءالله _انشاالله بعد خوردن صبحانه به سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم.وارد اتاقم که شدم گوشیمو برداشتم.پیام دادم به منا که یکساعت دیگه دم پارک منتظرتم. سریع لباسامو پوشیدم و بعد خداحافظی از خونه زدم بیرون..خیلی تشنم شده بود ولی وقت نداشتم دوباره برگردم تو آشپزخونه.وارد سوپری محله شدم _سلام آقا مجتبی ببخشید آب معدنی میخواستم آقامجتبی:_بفرمایید حساب کردم.داشتم میرفتم از سوپری بیرون که نگاهم به تلویزیون به خبری جلب شد (قتل پسربچه ۱۰ساله‌ای در محله‌های قدیمی تهران) آقامجتبی:_اخه این بچه چه گناهی کرده. چشمهامو دوختم به تلویزیون تا ببینم چه شکلیه از عکسی که دیدم شوک شدم این این همون بچه 10 ساله بود خدای من وااای.. خودش بود باورم نمیشه... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
حرم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ #سجده_بر_یک_فرشته 💎قسمت ۷ و ۸ 💤همه جا تاریک بود ا
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۹ و ۱۰ وای بی‌انصافها چرا کشتنش بچه بیگناهو شک ندارم حتما به خاطر اون گردنبند بوده. آقامجتبی:_راستی محدثه خانم داشت یادم میرفت دیروز یه نفر اومده بود اینجا درمورد خانواده شما تحقیق میکرد خیلی مشکوک بود منم اطلاعاتی بهشون ندادم از سر وضع لباس پوشیدنش معلوم بود آدم درستی نیست. _واسه چی اومده بودن تحقیق کنند؟ آقا مجتبی:_نمیدونم والا هرچی سوال جوابش کردم چیزی نگفت! برای همین میگم مشکوک میزدن.مراقب خودتون باشید از قیافه‌ش معلوم بود از این خلافکاراست کل بدنش خالکوبی بود منم اطلاعاتی ندادم گفتم حتما از این مزاحم‌هاست. به کل بهم ریختم استرس عجیبی به دلم افتاد فکرمو بدجور مشغول و درگیر شد..یعنی این کی بود؟! یک تشکر سرسری از آقامجتبی کردمو آب معدنی رو برداشتم رفتم به سمت پارک محله مون. منا روی یه صندلی نشسته بود. منا:_از کجا معلوم این آبی که تو درحال خوردن هستی آلوده به ویروس کرونا نباشه _منا حوصله ندارما استریل کردم تو مغازه منا:_چیشد باز محدثه چرا عصبی آشفته‌ای؟ بگو ببینم کسی مزاحمت شد؟؟ هعیی آهان فهمیدم نکنه خواستگار چیزی اومد برات؟ _مناااا این چرت پرتا چیه میبافی با خودت میگی منا:_مگه چی گفتم هان حرفی زدم؟! بابا زود باش بگو بیبنم چشده تو تا منو نصف عمر نکنی حرف نمیزنی نه؟؟! _منا وای منا نمیدونی چی شده اون پسر بچه‌ای که بود کشتنش... منا:_کدوم پسر بچه؟! _همون پسر بچه دیروزیه که دیدیم.تو چرا باز خنگ بازی درمیاری آخه ای خدا منا:_آهاااا اونو میگی خوب کشته باشنش به توچه اصلا بگو ببینم تو از کجا فهمیدی؟ _رفتم از مغازه آقامجتبی آب بخرم تو اخبار اعلام کرد... منا:_خب؟ _اصلا متوجه حرفم میشی چیه؟؟بابا میگم اون بچه رو کشتنش میفهمی کشتنش منا:_بابا اون که دیروز دیدم با اون قیافه‌اش اگر نمیمرد تعجب میکردم. برگشتم سمتش یک نگاهی چپی بهش انداختم... _مناااااااا منا:_چیه خوب بابا شوخی کردم خودتو ندیدی که مثل میت تو که از قبر فرار میکنه شدی...بابا از کجا فهمیدی خودشه شاید قیافش شبیه بوده حتما اشتباه کردی. من که نمیتونم تشخص بدم. _چی میگی تو، میگم خودش بوووود.. منا:_فرض کنیم که خودش بود حالا که چی؟؟؟ هان میخواهی چیکار کنی انوقت _هیچی پاشو بریم پیش پلیس پاشو... منا:_بشن ببینم بابا بریم پیش پلیس چی بگیم بهشون؟...اونطوری نگاه نکن مگه دروغ میگم عزیز من بریم چی بگیم آخه؟... بریم بگیم یه پسر که شک داریم مرده اس یا زنده اس یه گردنبند چوبی بی ارزش داده که اینو بدین به پلیس هان؟ لطفا قاتلشون دستگیر کنید. پلیس ام که بیکارن میگن دستتون درد نکنه شما کمک بزرگی به ما کردید حتما هم کلی ازمون تقدیر تشکر میکنند. _مُناااا... منا:_منا کوفت..منا درد..مگه دروغ میگم خوب فکر کنی میبینی که راست میگم خو... _پاشو بریم دیر شد خواستم امروز یه لباس باهم بخریم ها ببین تو رو خدا چه استرسی بهم وارد شده.نمیدونم چرا دلشوره دارم. منا:_بیخودی شلوغش نکن بیا بریم دلشوره‌تم الکیه اینقدر فکرم درگیر این ماجرا بود که اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم بازار چی میخواستم بخرم _منا بیا بریم یه روز دیگه میایم برای خرید منا:_میگم محدثه محدثه _هان چی میگی منا به خدا سربه سرم بذاری من میدونمو تو ها.. منا:_هان چیه بی ادب بی تربیت _منا فکرم درگیر اون بچه هست منا:_لازم نیست بگی عزیزم کاملا مشخصه از قیافه‌ت..بیا بریم خونه ما. اونجا تو کلاسها شرکت کن بعدش باهم بریم هیئت. _راستی منا متوجه شدی چرا این استاد تو کلاس همش از من سوال میکنه؟! منا:_عزیزم چون اون دفعه سرکلاس مجازی با گوشی حرف میزدی صدات پخش میشد میکروفون تو نبسته بودی _یا قمربنی‌هاشم چیز ناجور گفتم مگه.؟؟ منا:_دقیقا این جمله گفتی:نشستم دارم چرت پرت این استاد گوش میدم هیچیم بارش نیست. _یا ابوالفضل.!!منا این استاد دیوانه ست به احتمال زیاد میندازتم. منا:_شک نکن عزیزم _پس بگو چرا میگه امتحان من سخته بعضی‌هاتون میفتید پس منظورش با بعضی ها من بودم وااای...زنگ میزنم به مامان بگم که میام خونه شما نگران نشه یه وقت... زنگ زدم به مامان گفتم که نگران نشه من میرم خونه منا.بعد کلاس ناهار خوردیم. آماده شدیم رفتیم هیئت تا کارهای باقی مونده رو انجام بدیم. وقتی رسیدم، بعد از سلام و احوالپرسی خواستم برم سرکار که خانم احمدی گفت: _محدثه خانم مبارکه چرا نگفتی که نامزد کردی؟! نامزدت چند دقیقه پیش اومده بود دم در هیئت کارت داشت میگفت گوشیت برنمیداری نگران شده بیچاره چون گفته بودی بهش میای هیئت اومده بود دم در هئیت سراغتو میگرفت یه زنگی بزن تا از نگرانی بیاد..
حرم
نامزد من؟؟!! _من که نامزد ندارم اشتباه گرفته حتما خانم احمدی:_بابا اسمتو گفت.گفت با دوستش منا میاد.
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱۱ و ۱۲ از خانم احمدی خداحافظی کردیم و زنگ زدم آژانس تا یک تاکسی بیاد.اما از شانس بد ماشین نداشتن مجبور بودیم سر خیابون صبر کنیم تا شاید تاکسی رد بشه چون واقعا دیگه حوصله پیاده روی نداشتم با این همه حرفی که یکجا شنیده بودم.منا هم اثار ترس و استرس رو توی چشماش میدیدم. نزدیک ۱۰ دقیقه بود که سر خیابون منتظر ماشین بودیم.کم‌کم هوا تاریک میشد و ترس ما بیشتر از بس استرس داشتیم هر دومون که هیچ حرفی نمیزدیم بلاخره یک پراید نوک مدادی ایستاد و سوار شدیم _خسته نباشید لطفا برید به این آدرس... +بله بفرمایید سوار شدیم و درو بستیم و اون اقاهه حرکت کرد.تا حرکت کرد چشم من به بازو مرد افتاد وااااای نَه خالکوبی داره. ترس و استرسم بیشتر شد تو دلم گفتم کاش سوار ماشین شخصی نمیشدیم دوتا دختر تنها..نصف راه بودیم که ماشین پیچید تو یه کوچه منا:_ببخشید اقا دارید اشتباه میرید. ولی جواب نشنیدم.خیلی تعجب کردم.منا صداشو بلند کرد _ااااقا دارم میگم اشتباه رفتین!! یهو قفل درها رو زد درها قفل شد.دیگه صدای ضربان قلب همو میشنیدیم.از ترس استرس زبونمون هم قفل شده بود. ماشین رو نگه داشت و برگشت عقب وااای چهره‌اش چه ترسناک بود رو کرد طرفمون: _اون گردنبند رو بدین قبل از اینکه دردسر بزرگی واستون پیش بیاد... تو دلم خدا رو صدا میکردم خودمو جمع جور کردم من خدا رو دارم سعی کردم صدام نلرزه... _کدووم گردنبند شما چی دارین میگین این در کوفتی رو باز کنید اقا +این درها باز نمیشه تا گردنبندو ندید... گفتم گردنبند رو بدین من خودمو چسبوندم به صندلی ماشین. مرده یهو کیفم رو از کنارم برداشت و همشو رو صندلی جلوی خالی کرد دید چیزی نداره جز گوشی هی داد میزدم اقا چیکار میکنییی وسایلم رو برگردون.انگار حرف منو نمیشنید کیفمو از شیشه پرت کرد بیرون.چاقو رو از جیبش درآورد.دید خیلی ترسیدیم گفت: +حیف گفتن که باهتون کار نداشته باشم وگرنه خوب میدونستم با شما دوتا چیکار کنم.فکر پلیس از سرتون بیرون کنید وگرنه با این چاقو کاری میکنم که هر روز هزار بار آرزو مرگ کنید اینها رو که گفت قفل در زد. درهاش باز شد.منو منا چطور از اون ماشین پیاده شدیم فقط خدا میدونه.میخواستم مثل چی فرار کنم ولی وقتی اسم خودمو از زبان اون مرد شنیدم خود به خود پاهام وایستاد +بیا وسایلهاتو جمع کن ببر نگاهی به منا کردم و برگشتم کیفمو از زمین برداشتم تمام وسایلهامو یک جا ریختم تو کیفم خواستم فرار کنم که مرده گفت: +خوب فهمیدی چی گفتم به پلیس خبر بدی وای به حالت بعد چاقو رو به طور نمایشی کشید به صورتش.من که تا سکته رفته بودم و خوب میدونستم الان رنگم مثل میت شده.تا رسیدن به خونه دست پاهام میلرزید.کلید درو با زحمت از کیفم پیدا کردم خواستم درو باز کنم که کلید از دستم افتاد کلیدو برداشتم با دستهای لرزون درحیاط باز کردم. همین که وارد حیاط شدم وای بابام تو حیاط نشسته بهم گفته بود که آزادی بهت دادم ولی اگر دیر به خونه بیایی وااای رو دیر اومدنم به خونه خیلی حساسه یکم عصبانی بود ازم.آروم قدم برداشتم رفتم جلو _سَ سَسلام بابا +سلام _ببخشید بابا +ببیبن دخترم خودت میدونی من هرچی رو این مسائل سختگیری میکنم بخاطر خودته.دنیای خوبی نیست.تو اون بیرون برای یک دختر ممکن هزار جور اتفاق بیفته. من با بیرون رفتن تو مشکلی ندارم. هوا که تاریک شد زنگ بزن هرجا هستی میام دنبالت. یک‌نفس عمیق کشیدم _قربون اون دل مهربونت بشم چَشم... +حالا برو تو لباسهاتو عوض کن خسته‌ای. مامانت داره سفره میندازه _چشم بدو بدو از پله‌ها رفتم بالا باز به اتاقم که رسیدم یک‌نفس عمیق کشیدم.واای من همون موقع باید میرفتیم پیش پلیس.نه یعنی برگشتنم به خونه کار درستی بود؟! فکرم خیلی درگیر بود.وضو گرفتم و به سجده رفتم.اونقدری با خدای خودم گفتم تا خالی شدم آخر سر هم توکل کردم به خودشو ازش خواستم هرکاری درست رو نشون بده و خودش نذاره پام کَج بره. بعد از شام اومدم تو اتاقم گوشیم‌برداشتم که زنگ بزنم به منا.دیدم خودش دوباره زنگ زده.خواستم شماره‌شو بگیرم که متوجه شدم یه شماره ناشناس هم زنگ زده.همین که خواستم شماره منا رو بگیرم همون شماره ناشناس دوباره زنگ زد. _الو صدای خشن و ناشناس جواب داد: +محدثه تویی؟ _بَبله بفرمایید... +حال دوست چطوره؟ خیلی ترسیده بود تو ماشین انگار یعنی این همونیه که سوار ماشینش شدیم... _عوضی برو گمشو تو شماره منو از کجا آوردی؟ +پیدا کردن شماره‌ت که کاری نداره برای ما،ما خیلی چیزا ازت میدونیم.اون امانتی رو بده به ما وگرنه بد میبینی دخترجون. میدونستم چی رو میگه.خیلی ترسیده بودم.تو دلم تندتندصلوات میفرستادم که صدام نلرزه.ندونه که ازش ترسیده ام _من نمیدونم راجب چه حرف میزنی کدوم امانتی؟ +نه خوشم اومد دختر.... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱۳ و ۱۴ +نه خوشم اومد دختر پر دلو جراتی هستی، مثل اینکه دوست داری بلایی که سر اون بچه اومده رو سر پدر و مادرت بیاریم. ترس تمام وجودم گرفت.به نفس نفس افتادم +دو روز بهت مهلت میدم امانتی رو پس دادی که دادی وگرنه بد میبینی منتظر تماسم باش.فکر پلیس رو هم از اون مغز کوچلوت بیرون کن. در ضمن به اون‌ دوست خل وچلت هم حالی کن به کسی چیزی نگه وگرنه بد میبینه... گوشی رو که قطع کرد یه ترسی افتاده به جونم واای خدایا خودت کمکم کن کدوم راه درسته کدوم راه غلطه، چیکار کنم خدایا!؟ با دست لرزون زنگ زدم به منا.. _الو سلام منا خوبی؟؟!! منا:_چه خوبی؟واای محدثه چیکار کنم من میترسم..چند دقیقه پیش یه نفر زنگ زد انگاری همون شخص که برامون چاقو کشید بود بهم گفت:اون امانتی که پیشت هست باید پس بدی..تهدیدم کرد گفت : اگه پس ندیدی بلایی سر خانواده ات میارم..خیلی ترسیده بودم گفتم چیزی پیشم نیست او گردنبند پیش دوستمه... _وااای دختر تو چیکار کردی چرا گفتی بهش؟؟؟ منا:_محدثه گردنبند بهشون پس بده برن مگه چیه اون یه گردنبده بی‌ارزش؟! _مناجان نباید میگفتی بهشون ازکجا معلوم بعد از دادن گردنبند ولمون کنن آخه؟ منا:_من خیلی میترسم چیکار کنیم؟ _خودمم نمیدونم فعلا خداحافظ.بعدا باهات تماس میگیرم. منا:_خداحافظ فقط من رو بی خبر نذاریا. _باشه فعلا یعنی این گردنبند چه ارزشی داره براشون؟! گردنبندو از کشو درآوردم.دقت که کردم گوشه‌ش انگار یه انحرافی داشت.با ناخن انگشتام گوشه گردنبندو فشار دادم.با فشار دادنم یهویی باز شد و یک فلش افتاد بیرون...عجب بابا پس بگو میگم اینا چرا دنبال این گردنبندن.!! حتما اطلاعات مهمی تو این فلشه هست که دنبالشن.. فلش برداشتمش دوباره گذاشتم داخلش... نمیتونستم درست تصمیم بگیرم.بلند شدم وضو گرفتم.دو رکعت نماز خوندم.سر سجاده دستهامو بلند کردم خدایا کمکم کن اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.خودت یه راهی جلوم بزار.اینقدر فشار اومده بود بهم که دیگه خسته شده بودم کناره سجاده دراز کشیدم.چشمهامو بستم... 💤چشم که چرخوندم.. تو حیاط یه خونه بودم خدایا اینجا چرا اینجوریه..یکی داشت محکم با مشت میکوبید به در.. رفتم در را با دستان لرزان باز کردم دیدم پشت در همون پسربچه بود.. _سلام وای باورم نمیشه تو زنده‌ای پسرجون؟ پسره سکوت کرد.و یک ‌اخم پر از خشونت هم تو صورتش بود.داشتم کم کم میترسیدم _تو اینجا چیکار میکنی چرا جوابمو نمیدی این اخم چیه آخه؟ ولی بازم حرفی نمیزد.دیدم با چشماش به جایی اشاره میکنه رومو به اون طرفی که اشاره کرد بگردوندم.یک نفر اونجا ایستاده بود.قیافه اش نمیتونستم ببینیم چون خیلی تاریک بود با صدای پسر به خودم اومدم.. +مگه نگفتم اون گردنبندو بده به پلیس؟؟ مراقب اون گردنبند باش! اون قول داده تا زمان وعده داده شده همه شما رو به بکشونه... _راجب چی حرف میزنی؟ من نمیفهم دوباره به سمت اون شخص نگاه کردم داشت به سمتم میامد.برگشتم به پسر بگم این کیه؟؟ دیدم کسی نیست فقط یه جعبه بزرگ کنار دربود.باز خدا رو تو دلم صدا کردم و توکل کردم بهش جعبه را باز کردم.همین که نگاهم به داخل جعبه افتاد... یه جیغ بلند کشیدمو تمام بدنم به لرزه افتاد...واای خدایا.. خدایا سر پدر و مادرم تو جعبه بود ...دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشت نتونستم افتادم زمین، رو زمین پخش شدم و طوری ضجه میزدم که و آه ناله میکردم که خدا داند ...اون شخص به بالا سرم رسید... +انگار از هدیه‌م خوشت نیامده؟ هان؟ چطوره هدیه ام من که خیلی خوشم اومد بعد هم یک خنده زشتی کرد...با دیدن چهره زشتش یک جیغ بلند کشیدمو از خواب پریدم... خیس عرق بودم خدای من این ملعون چرا دست از سر من برنمیداره ... با پاهای لرزون بلند شدم لامپ رو روشنش کردم نمیتونستم‌دیگه تو تاریکی باشم همه بدنم میلرزید... گوشیمو برداشتم تا که به منا زنگ بزنم چشمم خورد به ساعت ، ساعت ۳ونیم بود دو دل بودم زنگ بزنم یا نه.... دلم میخواست با یکی حرف بزنم تا آروم بشم. اما نه دیر وقته نمیخواهم منا رو هم بترسونم.گوشیمو گذاشتم روی میز. همه این کابوسا نگرانیای من به خاطر اون فلشه... این فلش چی داره اخه؟ لب تاپمو روشن کردم و فلش باز از داخل گردنبند درآوردم وصل کردم به لب تاپ...انگار دزدی کرده بودم دستام میلرزید عرق نشسته بود رو پیشونیم نمیدونستم قراره چی ببینم... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
حرم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ #سجده_بر_یک_فرشته 💎قسمت ۱۳ و ۱۴ +نه خوشم اومد دخت
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱۵ و ۱۶ صفحه لب تاپ که باز شد اومد بعدشم رمزش رو باز کردم..وارد صفحه ی لب تاپم شدم..دستام میلرزید... دلم میگفت چیزی که به تو ربطی نداره رو نبین..اما ندای دیگه‌ی درونم میگفت از اولشم نباید اون گردنبند رو از اون پسر میگرفتی چرا اصلا این پسره اومد به من داد اون گردنبند رو؟! چشمهامو بستم و خدایا به امید تو استرسم بیشتر شد..دکمه رو که زدم یه چند تا فایل و فیلم بود اما جرات نداشتم بیشتر ببینمشون نمیدونمم چرا ترس برم داشته بود و دست و پام میلرزید ای بابا چقدر ترسو بودم من شاید فیلم و عکس عادی باشه چرا من اینهمه نگرانم... اگر عکس فیلم عادی پس اون پسر بچه چرا اصرار داشت گردنبندو برسونم به دست پلیس؟؟!!! این خوابهای وحشتناک.. دلمو زدم به دریا و یک بسم الله الرحمن الرحیم گفتمو فایلها رو باز کردم یه سری عدد بالا اومد انگار همشون کدگذاری شده بودن...فقط همین ...!!!! از اون فایل اومدم بیرون زدم فایل بعدی که خواستم بازش کنم صدای اذان مسجدمون منو به خودم آورد...باصدای اذان آرامشی وجودمو پر کرد...و تمام استرسو ترسم با شنیدن اذان دود شد به هوا رفت بله من خدا را دارم...خدا همه جا با منه حواسش هست بهم...الله اکبر گفتمو بلند شدم... لب تاپمو بستم...وضو گرفتم سجاده امو پهن کردم..الله اکبر...به قنوت نمازم که رسیدم با خدای مهربانم درد دل کردم با ذکر یونسیه در قنوت نمازم طولانی شد همون ذکری که حضرت یونس (ع) را از شکم نهنگ نجات داد... "لااله‌الاانت سبحانک انی کنت من‌ الظالمین (خداوندا) جز تو معبودی نیست! پاک و منزّهی تو و من از ستمکاران بودم." دیگه ریختن اشک هام دست خودم نبود...خدایا بنده گنهکارت روبروت ایستاده.بنده‌ای که وقتی تو مشکلات گیر میکنه سراغتو میگیره..بنده ای که بیشتر وقتها فراموشت میکنه...خدایا این اتفاقات تلنگرها رو برام میزنی تا آغوش امن تو رو فراموش نکنم ...؟معبودم من که فراموشت نمیکنم خودت کمکم کن تا وسوسه‌م نکنه تا بهترین تصمیم رو بگیرم...ای دلسوزتر و مهربان تر از مادرم ...کمکم کن تا بتونم راه درست انتخاب کنم...الهی آمین...به رکوع رفتم... بعد از تمام شدن نمازم و ذکر تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) دعای فرج رو هم خوندم و از امام زمانم هم کمک خواستم باز سجده شکر را به جا آوردمو جا نمازمو جمع کردم... انگار نیرویی بهم تزریق شده بود...رفتم سمت لپ تاپم..اولین پوشه باز کردم..نگاهی به بالا کردم خدایا بیخش من رو ..یکی از فیلم ها پخش شد...زیر نوشته شده بود שָׂטָן (شیطان) انگار عبری بود... یک نفر شروع کرد به فارسی حرف زدن دست پا شکسته فارسی میگفت چهره‌شو پوشونده بود...یه سری آدم با لباس عجیب و ترسناک وارد شدن و دورش کردن...خدایا اینا دیگه چه موجودی اند... پس اینا بودن...پس او عدد 666 روی گردنبند؟! پس بی دلیل اون عدد رو حک نکردن به گردنبنده ... جسممم به کنار مغزم کشش اینها رو نداشت خسته شده بود و به استراحت نیاز داشتم روی تختم دراز کشیدم..وقتی یادم افتاد فردا که جمعه اس چشمهامو بستم... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱۷ و ۱۸ با تقی که به در اتاقم خورد چشمهامو باز کردم _بله بفرمایید بابا:_سلام دخترم صبحت بخیر محدثه جان نون تازه و حلیم خریدم پاشو باباجون بیا صبحونه بخوریم... _سلام بابا جون صبح بخیر چشم تا شما شروع کنید من هم اومدم... رفتم آشپزخونه. _سلام مامان صبح بخیر... مامان:_سلام دختر بیا بشین چای تازه دم هم ریختم برات. _ممنون مامان شرمنده امروز خواب موندم کمک نکردم. مامان:_اشکالی نداره به جاش سفره رو تو جمع میکنی و ظرفها رو هم میشوری. _چَشششم سر سفره فکرم خیلی مشغول بود. بابا:_محدثه جان چیزی شده؟ _هان؟ نه بابا هیچی نیست.. میگم بابا میشه امروز منو ببرید امامزاده داوود یکم دلم گرفته بابا:_قربون اون دلت بشم چرا نشه.. دختر خوشکلم دلت چرا گرفته؟ _خودمم نمیدونم یعنی میدونم ها میشه بعداً بگم؟ بابا:_باشه صبحونه‌تو بخور باهم میرم لبخندی زدم _ممنون بابای خوشگلم... با شوق از سر میز بلند شدم _مامان دستت درد نکنه ممنون بابا.من برم آماده بشم اتاق مرتب میکنم میام. رفتن به امامزاده داوود بهم آرامش خاصی میده.امامزاده داوود از نوادگان امام حسن مجتبی (علیه السلام) هست و شجره‌نامه‌ش با ۱۱ پشت به این امام بزرگوار میرسه... مرتب کردن اتاقم که تمام شد.حاضر و آماده اومدم از پله ها پایین _من آماده ام بریم بابا؟ مامان:_کجا؟! _عععه مامان امامزاده داوود دیگه! مامان اخمی کرد: _بدون من! پدر دختری میرید؟ بابا یک چشمکی بهم زد و گفت: _خانم اگه با تو بریم که اصلا خوش نمیگذره. هی غرغر میکنی از همه چیزم ایراد میگیری. مامان:_بععله چشمم روشن آقااا محسن من کی ایراد گرفتم؟ اصلا برید به من چه، آی خدا یک کاری کن ماشینشون پنچر بشه تا بدونن، بفهمن، تجربه کنن، بدون من به زیارت رفتن پنچری داره الانم اصلاً اصرارنکنید من نمیام. بعد روشو برگردوند تا بره به اتاقشون.بابا که چشماش میخندید از سربه سر گذاشتن مامانم احساس خطر کرد. بابا:_ملکه من کجا،صبر کن ببینم تو تا به حال دیدی:من بدون تو آب بخورم که الان هم بخوام بدون تو جایی برم؟ اصلا نمیخام محدثه رو ببرم آماده شو بیا دوتایی میریم. مامان لبخندی دلبرانه صورتشو پر کرده بود و چشماش چراغانی.. _پس برم حاضر شم بابا که داشت با عشق به مامان نگاه میکرد و میخندید یواشکی زیر گوشم گفت: _میبینی تو راخدا خوبه که اصرار نکردم. من داشتم از سربه سر گذاشتن بابام، سر مامانم ذوق میکردم.لبخندی زدم. _پس من برم تا مامان آماده میشه ظرفها رو بشورم. تازه داشتم استکانها رو در آبچکان‌ میذاشتم که مامان گفت: _زود باشید دیر شد.محدثه ظرف میوه و یه خورده خوراکی هم تو یخچال هست اونا رو هم بردار. منو بابا با تعجب به هم نگاه کردیم.. _مامان کی آماده شدی؟ مامان:_مگه همه مثل توام سه ساعت طول میکشه آماده شی بیچاره اون شوهر آیندت. _بابا دوران عقدتون میخواستید برید بیرون مامان اینطور زود آماده میشد؟ بابا با خنده گفت: _من یه روز قبلش بهش میگفتم چه ساعتی میخوام بریم کجا ... _خببب ؟!!؟؟ بابا:_خوب اون یکساعت زودتر به جای من دم در خونه بود... دیگه نتونستم خنده‌امو نگه دارم.مامان که چشم غره ای به بابا رفت.بابا حساب کار دستش اومده بود. بابا:_عععه چیزه میگم من برم ماشین روشن کنم تا گرم شه. _ععه گوشی من مونده تو اتاقم برم بیارمش. من که جیم شدم مامان:_کجااااا..کجا داری فرار میکنی.اول اون ظرفها رو بشور بعداً برو بالا تا بفهمی دیگه از این شوخیا بامامانت نکنی ... _ماااامان منننن؟؟؟بابا بود بابا شوخی کرد که نه مننننن مامان:_حال هرچی باز برگشتم شروع به شستن باقی ظرفها کردم.برای چند دقیقه هم که شده خواب دیشب و ماجرا این چند روزی که اتفاق افتاده بود رو فراموش کردم.. چقدر خانواده خوب نعمته...در کنار خانواده بودن و باهاشون راحت بودن و آرامش در خانواده؛ خودش نعمت بزرگیه که ما بیشتر وقتها قدرشو نمیدونیم.خدایا شکرت.. ظرفها که تمام شد دوتا ماسک برای پدر و مادر گرامی برداشتم ... مامان:_قربونت برم پاک یادم رفت بود ماسک رو. ماسک که دادم دست مامان یک چیزی یادم افتاد... مامان:_کجا داری میری باز؟! _یه چیزی یادم رفته الان میام صدای مامان میشنیدم که به بابا میگفت: مامان:_کی این دخترو شوهر بدم یه نفس راحت بکشیم. بابا:_آره بخدا مثل مامان،بابای تو مامان:_چی گفتی محسن مامان بابای منننن ؟!؟؟ بابا:_آره دیگه عزیزدلم چقدر دعام کردن که من اومدم گرفتمت از دستت راحت بشن مامان:_مممحسننن چندبار گفتم از این شوخی‌ها نکن... صدای خنده‌های از ته دل بابام تا تواتاقم می‌اومد..سریع از کشو میزم گردنبندو برداشتم انداختم گردنم.بدو بدو اومدم پایین، به حیاط که رسیدم... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
حرم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ #سجده_بر_یک_فرشته 💎قسمت ۱۷ و ۱۸ با تقی که به در ا
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۱۹ و ۲۰ مامان و بابام تو ماشین نشسته بودن. مامان سرشو از شیشه ماشین آورد بیرون: _زود باش دیگه چیکار داشتی میکردی؟ _اومدم مامان سوار ماشین شدم.. _بابا از اون مسیری بریم که.. آ آ چی بود اسمش.. تپه نمیدوم چیچی که اون دفعه رفتیم ها... بابا:_تپه سلام؟ _آره همون صدای زنگ گوشیم که هنگام خاموش شدن وتموم شدن شارژم شروع به صدا میکرد به گوشم رسید از کیفم درش آورم واای یادم رفت بزنم شارژ بشه بابا:_بیا دخترم پاوربانک آورم _ممنون بابا عشقی مامان که درحال پوست کندن سیب بود.به من و بابا تعارف میکرد. مامان:_لازم نکرده تو عشق منو صاحب شی فردا پس فردا دخترت به همسرت بگه عشقی موهاشو میکنی. _واا مامان امروز از صبح چه حساس شدیا بابای خودمه بابام خندید و یک نگاه محبت آمیزی به مادر کرد بابا:_محدثه دخترم مادرتو اذیت نکن _اطاعت قربان بعد از ۱۵کیلومتری تپه سلام گنبد امامزاده از دور دیده شد.با دیدن گنبد یک حال معنوی بهم دست داد که با نوشتن نمیشه توصیف کرد که با حرف بابام به خودم اومدم: _محدثه دخترم میدونستی ناصرالدین شاه به این امامزاده بقدری علاقه زیادی داشت که کاخ شهرستانک تو روستای خوش آب و هوای شهرستانک، که اطراف امامزاده داوود رو ساخت تا هرزمان که میخواد به زیارتش بیاد؟ مامان به جای من گفت: _چه خوب با خانمش میامده حتما با خنده گفتم: _نه مامان اگه میخواست با زناش بیاد که یک چهار-پنج تایی باید اتوبوس میگرفت مامان:_مگه این ذلیل مرده چندتا زن داشت؟ _ای بابا مادر من ،خود ناصرالدين شاه از حسابش در رفته چندتا زن داره! حالا میخای من بدونم!😄 مامان:_وااااا برگشت سمت بابا بابا:_خانم چیزی شده چرا داری چپ چپ نگام میکنی؟ ای بابا مگه من ناصرالدین شاهم و زنها رو من گرفتم؟!😁 مامان:_نه تروخدا بیا بگیر بابا:_یعنی تو راضی میشی! منم برم بگیرم!!! مامان یک چشم غره ای به بابا رفت که به جای بابا من خشکم زد چه برسه به بابام. بابا که عاشق این رفتارهای مامان بود باز دست از شوخی‌هاش برنداشت تا که به مقصد رسیدیم من که اونقدری خندیده بودم اشک از چشمهام میریخت..خدایا شکرت که خانواده خوبی دارم.بابا ماشین پارک کرد و پیاده شدیم.با هم رفتم داخل حرم. بعلت کرونا میله کنار ضریح گذاشته بودند که تماسی با ضریح نداشته باشیم.دو رکعت نماز خواندم و به امام زاده داوود متوسل شدم.."سلام آقا.اومدم برام دعا کنی که مشکلم حل بشه.تو بنده صالح خدا هستی برام دعا کن.دعام کن راه درست برم خطا نکنم وسوسه نشم.." بعد از خوندن دعا و یک درد دل حسابی با حضرت داوود علیه السلام،و دعای‌سلامتی برای داداشم از حرم خارج شدم. مامان بابا که منتظرم بودن با گفتن قبول باشه دخترم از امام زاده خارج شدیم. _بابا میگم بریم اینجا یه رستوران هست. چند پرس چلو کباب بگیریم. مامان:_لازم نکرده نمیخواد تو این کرونایی. نون و پنیر و گوجه تو سبد گذاشتم اینا سالم ترند... بابا لبخندش باز کش اومد _هرچی عزیزم امر کنه،بیاید بریم این بازارچه یکم خرید کنیم. مامان:_باش بریم حالا یه نگاهی بیندازیم. _مامان من میریم تو ماشین شما خرید کردید بیاید. مامان:_باشه مامان برو. کلیدو از بابا گرفتمو سوار ماشین شدم گوشیم که کامل شارژ شده بودهمین که روشنش کردم منا زنگ زد: _الو سلام منا:_سلام کوفت.سلام درد من که مُردم زنده شدم کجا بودی چرااا گوشیتو جواب نمیدی هان؟ اون از دیشبت،اینم از الانت. اون گردنبند لعنتی رو بده بهشون راحت شیم وااای محدثه من از دست تو دیوونه میشم یک روزی، عجب غلطی کردم باهات دوست شدم ها _بابا آرومتر حالا مگه چیشده منا؟ منا:_حالا مگه چی شده؟؟بله خانم تو از کجا بدونی چیشده.صبح هرچی زنگ میزدم گوشیت خاموشت بود تلفن خونه‌تون برنمیداشتی. نگران شدم بلند شدم اومدم دم خونتون نزدیک کوچه تون رسیدم یه مرد هیکلی دیدم مشکوک میزد انگار کشیک میداد خیلی ترسیدم بودما سریع اومد دم در خونه‌تون و زنگ و در زدم. داشتم به اون مرد مشکوک سر کوچه نگاه میکردم گوشیش دراوردو به کسی زنگ زد.یهو در خونه با آیفون باز شد.من خر هم سریع پریدم داخل.یهو یه غول بیابونی از خونه اومد بیرون اونم با اسلحه.اسلحه رو گرفت سمتم گفت: صدات دربیاد یا جم بخوری زدمت.محدثه از این صدا خفه‌کن ها هست تو فیلم‌ها نشون میدن از اونا روش زده بود. _وای خدا مرگم بده اومدن خونه ما چیکار؟؟ منا:_خنگول اومدن دنبال گردنبند دیگه یعنی فکر منو نکنی ها یوقت روم اسلحه کشیدن فکر خونتون باش. _فدات بشم خودت خوبی الان زخمی نشدی که؟ منا:_اونا رو ول کن گوش بده بقیه‌شو یکی دیگه از خونه زد بیرون رو به اون یکی اسلحه داشت گفت:پیداش نکردم..اون مرده اولی گفت:وای به حالت اگه به کسی چیزی بگی و چاقوشو از جیبش درآورد.. گرفت جلو چشمام.._با همین چشماتو درمیارم.... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۲۱ و ۲۲ _...یه بلایی سرت میارم که روزی صد بار آرزو مرگ کنی..من که از ترس لال شده بودم..گفت:_دست به وسایل خونه نزدیم به اون دوستت حالی کن ما با کسی شوخی نداریم..گوشیش زنگ خورد گفت:باشه الان میام.سریع باش تا کسی ندیدمون.هی دختر 10دقیقه دیگه که ما رفتیم تو برو...دست و پام گم کرده بودم جوری میلرزد...که به محض رفتنشون پخش زمین شدم... _وای خدای من الان حالت چطوره؟!؟خوبی؟؟ کجایی منا جان؟مامان بابا دارن میان الان راه میفتیم. منا:_الان خوبم فکر کردم تو رو دزدیدن. _خدارو شکر که خوبی. من بهت زنگ میزنم. مامان و بابا سوار ماشین شدن. مامان:_محدثه کاش تو هم میآمدی یه چیزی میخریدی. _انشاءالله دفعه دیگه باهم اومدیم بابا ماشین روشن کرد حرکت کردیم.به این فکر میکردم که با تحویل دادن فلش دست از سرمون برمیدارند آیا یا نه... مامان:_محدثه..؟؟محدثه...؟ _جانم مامان؟ مامان:_اتفاقی افتاده از وقتی راه افتادیم تو فکری؟چیزی شده؟ _نه..نه.. چیزی نشده فقط فکرم یکم مشغول کارهای هئیتِ. مامان اشاره‌ای به بابا کرد. بابا:_محدثه بابا چیزی شده به ما هم بگو نگو نفهمیدم ها یه چند روز تو خودتی اتفاق افتاده؟ _نه بابا چه اتفاقی مامان:_ولی خیلی مشکوک شدی چند روزِ... حواست نبود داشتم میگفتم که برادرت فردا میاد..نمیدونم چطور دل کنده از بچه‌های خوزستان..الهی بمیرم بچم از زمان کرونا تا الان سری نزده بهمون‌دلم براش تنگ شده. بابا:_قربون اون دلت بشم من..انشاءالله سالم باشه و بتونه به مردم سرزمینش خدمت کنه. مامان:_ان شاءالله وقتیکه رسیدیم بابا ماشین جلوی دم در خونه پارک کرد.من سریع از پدر ومادر وارد خونه شدم نگاهی به خونه و اتاقها انداختم. هوووف و یک‌نفس راحت کشیدم خدا را شکر خونه بهم نریخته بود... گوشیم که زنگ خورد.یک هینی کشیدمو بدو بدو خودمو رسوندم به اتاقم درو بستم.جواب دادم. _الو بله +انگار امامزاده داوود خیلی خوش گذشته با خانواده بهت هان؟؟اون گردنبندو کدوم گوری قایم کردی هااان؟؟؟ _هی عوضی تعقیب میکردی؟؟ +خفه شو..ببین خوب اون گوشهاتو باز کن زنگ زدم بهت بگم چند روز دیگه باهات تماس میگیرم برای تحویل اون گردنبند.وای به حالت.... نذاشتم حرفش تموم‌بشه. _من چیزی رو تحویل توی عوضی نمیدم از کجا معلوم بعد تحویل گردنبند دست از سرمون برداری هان چطور میتونم به توعه عوضی اعتماد کنم؟ +مجبوری که اعتماد کنی تو که نمیخوای اتفاقی برای اعضای خانواده‌ت بیفته؟ _دهنتو آب بکش بیشعور چیکار به خانواده‌م داری؟؟ +اگه نمیخوای اتفاقی براشون بیفته پس اون کاری رو که بهت میگیم و انجام میدی حرفشو زد گوشیو قطع کرد..تو خواب ببینی گردنبنده رو..خدایا خودت یک راهی نشونم بده بگو من چیکار کنم... اگر فلش بهشون تحویل بدم خون یه بیگناه پایمال میشه..اگه تحویل ندم جان خانواده‌م به خطر میفته..سُر خوردم نشستم زمینو تکه دادم به دیوار..ای پناه بی پناهان خیلی به آغوش گرمت نیاز دارم خودت کمکم کن تقی به در اتاقم خورد.. _بله بفرمایید صدای نیومد.بازم تقی به در خورد بلند شدم خودم در باز کردم..وااای نَع..شوکه شده بودم.. _دا....دادا....داداش... داداشم پریدم تو بغلش داداشم کجا بودیییی زدم زیر گریه... _ای بابا این چه استقبالی آخه اَه ببین دختر آب بینیت لباسمو چیکار کرد من که مُحکم از گردنش آویزون شدمو بودم با این حرفش بینیمو بلند کشیدم _الهی فدات بشم خودم میشورم. انگاری خدا داداش محمدمو یک نشونه فرستاده بود برام. محمد:_بیا پایین بابا چه خبرته این چه جور سلام کردنه آخه اَه.. _سلام داداشی الهی محدثه فدات بشه میدونی چند ماه ندیدمت.چقدر دلم برات تنگ شده بود. محمد یک‌ نگاهی از بالا تا پایین بهم انداختو گفت: _سلام خوشکل محمد منم دلم برات اندازه نخود شده بود _داداااااش محمد:_جون داداش نمیزاری بیام تو بابا من خسته‌م یه تعارفی کن بیام تو از در اتاقم کنار رفتم و گفتم _مامان گفت: فردا میای محمد:_اگه ناراحتی برم فردا بیام _عععه داداش اذیت نکن چمدونت کو پس نکنه.سوغاتی یادت نرفته. محمد:_هیی هی بزار از راه برسم بعد سراغ سوغاتی ها رو بگیر قیافه امو مظلوم کردم گفتم: _یعنی هیچی نیاوردی برام؟ محمد:_نه قیافه مظلومتر کردم.و باز از گردنش آویزون شدمو گفتم: _اشکال نداره خودت برام سوغاتیی محمد لبخندی زد گفت: _ببینم این کارا یعنی چی دختر باید سنگین باشه باز چهره‌مو مظلوم کردم زل زدم محمد:_میگم محدثه میدونی با این مظلوم نمایی الان شبیه چی شدی. _نه شبیه چی؟ محمد:_یه گربه تو شرک بود... با مشت زدم تو بازوش: _من دیگه باهات قهرم محمد:_حالا قهر نکن میشه سوغاتی برات نیارم.ساکمو باز کردم بهت میدم. صدای مامان اومد: _محدثه محمد خسته نکن بذار استراحت کنه خودت هم اگه کاری نداری بیا کمکم شام درست کنیم. ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۲۳ و ۲۴ داداش محمدم پیشانیمو بوسید و گفت: _پاشو برو به مامان کمک کن تا بعد سوغاتی‌هاتو بدم. _چشم...من اومدم مامان چیکار باید بکنم مامان:_بیا سالاد آماده کن. ♡یکساعت بعد :♡ مامان:_غذا آماده اس پدر پسری بذارید بقیه حرفهاتونو واسه بعد بیاید شام. بابا و محمد وارد آشپزخونه شدند. بابا:_خانم غذا رو بکش که بدجوری گرسنه‌م.یه باره دیدی این دخترتو یه لقمه کردم. _عه بابا چرا من محمد که از من بهت نزدیکتره بابا:_آخه تو خوشمزه‌تری صدای خنده محمد بلند شد: _میگم بابا حالا نخورش بی‌داماد میمونیم ها. _مممحححمد مامان ببین یه چیزی میگمآ مامان:_محمد سر به سرش نذار این جنبه نداره..ببینم پسرم کی کارت توخوزستان تموم میشه میای تو بیمارستان تهران کار کنی...؟ با دایی عباست حرف زدم هماهنگ کردم تو یکی از بهترین بیمارستانهای اینجا مشغول کار بشی. لبخند محمد محو شد.خودشو روی صندلی جابجا کرد. _مامان من از زمانیکه دانشگاه قبول شدم در مورد پزشکی یه چیزی دیگه‌ای فکر میکردم که اشتباه بوده..الان که دارم در مناطق محروم طبابت میکنم نگرشم در مورد پزشکی تغییر کرده من نمیخام بیام تو بهترین بیمارستانهای تهران.دلم میخاد برم به نقاط محروم کشورم به مردم باغیرت روستاها و جاهای دور افتاده خدمت کنم.اون قضیه اومدنم هم به بیمارستان توی تهران هم که دایی قولشو داده منتفیه.. مامان:_محمد اینجا با اونجا چه فرقی داره آخه؟ محمد:_خیلی فرق میکنه مادرمن اینجا هرچی بخواهی فراهم هست ولی اونجا نه..در ضمن اونجا قشر کم درآمد زیاد هست و امکانات پزشکی کمه اونا نیاز به کمک دارند از نظر پزشکی..تازه میخام با چندتا از دوستام صبحت کنم که به گروه ما ملحق بشند... مامان:_نمیتونم بهت بگم نرو.عاقبت به خیر بشی پسرم.. محمد چقدر بزرگ شده چه طرز فکرش تغییر کرده.کاش منم مثل برادرم مهربون و باگذشت فداکار باشم.بعد از خوردن شام ظرفهارو که شستم رفتم تو اتاق. باز اون فلش و گردنبند و ماجرای امروز فکرمو مشغول خودش کرده بود که تقی به در اتاق خورد. محمد:_آبجی اجازه هس؟ _بیا تو داداش ... محمد:_راستش اومد سوغاتی‌هاتو بدم و هم درباره یک چیزی باهات حرف بزنم. _آخ جون سوغاتیییی محمد:_آرومتر چه خبرته تو دختر.. قابل خواهر خوشکلمو رو نداره. _وااای محمممد چه قدرررر خوشگله(یه چادر عبایی عربی از اونایی که خیلی وقته پیش می خواستم بخرمش) ممنون داداش زحمت کشیدی.. محمد:_خواهش میکنم..حالا نمیخاد این قدر تعارف کنی من که میدونم تو منتظر سوغاتی بودی کلک...اممممم راستش محدثه جان مامان و بابا میگن این چند روز حالت یجوری شد...یکمی عوض شدی...شبها کابوس میبینی..میدونی مامان و بابا خیلی نگرانت شدن...میگم اتفاقی برات افتاده...؟میتونی به من بگی سعی میکنم کمکت کنم چی شده بهم بگو... هم‌ میترسیدم و هم دو دل بودم که حرف بزنم. محمد:_ببین اگر مشکلی هس تو دلت نگه ندار.کسی اذیتت کرده؟؟ اینطور که تو سکوت کردی و حرفی نمیزنی مطمئن شدم که یه اتفاقی افتاد..محدثه جان من داداشتم غریبه که نیستم نترس هرچی شده بهم بگو...هی با توام ها تا نگی از اتاقت بیرون نمیرم.. با این حرفهاش بغض تو گلوم شکستو اشکهام شروع به ریختن کردن.محمد بغلم کرد: _محدثه نترس بگو چی شده؟ _داداش تو بد ماجرایی ناخواسته گیر افتادم محمد:_داری نگرانم میکنی بگو ببینم چی شده؟؟ تموم ماجرا براش تعریف کردم...محمد که شوکه شده بود از شنیدن ماجرا تو فکر فرو رفت... _غیر از دوستت (منا)کی دیگه میدونه؟ _فقط منا محمد:_اشتباه کردید باید از همون اول پیش پلیس میرفتید.نمیزاشتید اینقدر طول بکشه.الان زنگ میزنم آرمان ماجرا رو بهش میگم تا بتونه کمکمون کنه. _آرمان کیه؟؟ محمد:_پسر حاج حسین دیگه _اون برای چی؟؟ محمد:_خب پلیسه دیگه _نَهه..پسر حاج حسین پلیسه.؟؟!!! محمد:_آره نمیدونستی؟ _نه نمیدوستم فقط چندبار با حاجی تو هیئت دیده بودمش همین... محمد:_به مامان و بابام چیز نمیگم فعلا نمیخوام نگرانشون کنم..بذار زنگ بزنم ببینم آرمان چی میگه... _فقط اگه زنگ زدن بهم بگو ها چی گفت ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۲۵ و ۲۶ بعد از یکساعت محمد باز اومد تو اتاقم: _با آرمان حرف زدم ماجرا رو گفتم بهش گفت: فردا مثل همیشه بیایی هئیت اون فلش رو باهات بیار تحویلشون بده. _آخه محمد... محمد:_آخه نداره محدثه کن خب نترس اتفاقی واست نمی‌افته که..آرمان گفت:از اطلاع اون فلش کپی میگرن بهت میدن دوباره..به احتمال زیاد تحت نظری پس برای اینکه شک نکنند با اون دوستت بری..آرمان میگفت:اونا فقط میخوان بدونن چند نفر از اطلاعات اون فلش باخبرن..که بعدا سرشون زیر آب کنند..محدثه تو و دوستت واقعاً شانس آوردید که هنوز کاری باهاتون نداشتن.. فعلا استراحت کن فکرت زیاد مشغول نکن..نترس من کنارتم شب بخیر... _شب بخیر داداش خوشحالم که هستی برو بخواب امروز با خستگی زیاد منم خسته‌ت کردم... محمد:_هروقت خواستی میتونی باهم حرف بزنی..بگیر بخواب... داداش رفت ولی من با این حرفا فکرم بیشتر مشغول شدو تا اذان صبح پلک رو هم نزاشتم. بعد از نمازصبح هم پاشدم وسایل صبحانه رو آماده کردم.دیگه خورشید داشت کم کم طلوع میکرد.گوشیمو برداشتم زنگ زدم به منا باهاش هماهنگ کردم که بعدازظهر بریم هیئت.. داشتم برای منا توضیح میدادم که داداش محمدم وارد آشپزخونه شد: _بهش بگو با داداش میام دنبالت... _شنیدی منا پس آماده باش بعدازظهر می‌آییم دنبالت. تلفن قطع کردم و به محمد گفتم: _تو گفتی طبیعی رفتار کنیم الان با تو بریم هیئت؟ محمد با خنده گفت: _ببینم برادرت تا دم هیئت برسوندت غیر طبیعیه؟ _اونا که نمیدون که برادر دارم محمد:_چرا نمیدونن حتما اطلاعاتی از خانواده ما دارن حتی از اون دوستت. مامان و بابا وارد آشپزخونه شدند. مامان:_چی شده سحرخیز شدید خواهر و برادری بابا:_من گفتم الان محمد تا ظهر از اتاقش بیرون نمیاد.. _مامان من همیشه سرخیزم مامان لبخندی زد: _تو اگه این زبونو نداشتی میخواستی چکار کنی..حالا یه نیمرو برای من بابات درست کن ببینیم. _چشم مامان گلم. مامان:_محمد،محدثه یه دوست داره خیلی دختر خوبیه اگه موافق باشی بریم برا خواستگاری. محمد که داشت چای میخورد. چای پرید به گلوش و شروع به سرفه کرد مامان:_وای قربونت بشم مادر چیشد یباره؟ بابا لبخند زد و گفت: بابا:_خانم یهویی برا منم برن خواستگاری هول میشم دیگه😁 محمد:_نه بابا چه هولی چای پرید به گلوم، نه مادر جان فعلا قصد ازدواج ندارم. مامان لبخندشو خورد. _مگه تو دختر این حرفا رو میزنی ۳۰سالت دیگه ها الان باید دوتا بچه هم داشتی. فعلاً هم نکن که من میرم با مامانش حرف میزنم تماااام... . . . یه تک زدم به منا اومد بیرون و سوار ماشین شد _سلام خوبی منا:_سلام خوبم.. سلام آقا محمد خوب هستین رسیدن بخیر... محمد:_سلام ممنون منا با سرش اشاره کرد حالا باید چیکار کنیم منم آروم بهش گفتم: _حالا بهت توضیح میدم. دیگه تا رسیدن هیچی نگفتیم.محمد ما رو که دم در هیئت پیاده کرد محمد:_حتما شب خودم میام دنبالتون مواظب خودتون باشید. _چشم داداش. رفتیم داخل،خانم احمدی بعد از سلام احوالپرسی گفت: _یه خانم داخل اون اتاق منتظرتونه.. منا:_با کسی قرار داشتی؟ _نترس بیا میفهمی خودت. رفتم تو اتاق. خانمه:_سلام من خانم سمیعی هستم آقای حسینی منو اینجا فرستاده. _سلام. خانمه:_اون فلش همراته؟؟ _بله....بفرمایید. منا:_این خانمه پلیسه؟ _آره منا منا:_خانم سمیعی با تحویل دادن این فلش نکنه ما صدمه ببینیم! خانمه:_این آدما خطرناکن و با کسی شوخی ندارن تا الان هم که زنده هستید باید خداروشکر کنید این آدما بعد اینکه فلش تحویل گرفتن زنده نمیذارنتون. الان شما بهترین کار رو کردین نگران نباشید . فلش رو از کیفم دراوردم و به سمت خانم سمیعی گرفتم _تمام مکالماتمون تحت کنترله.اینها رو بگیرید منا:_اینا چیند ؟؟ سمیعی:_ردیاب...تو گیره سر گذاشتیم که کسی شک نکنه.از همین الان هم هرجا میرید باید همراهتون باشه..مراقب باشید اگه یه درصد بفهمند پای پلیس کشیده شده جونتتون به خطر میفته..در صورت نیاز باهاتون یه قرار دیگه میزاریم..سوالی نیست؟ خوب متوجه شدید چی گفتم؟ _بله متوجه شدیم سمیعی:_خوبه الان هم برید سر کارتون تا کسی شک نکنه ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
حرم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ #سجده_بر_یک_فرشته 💎قسمت ۲۵ و ۲۶ بعد از یکساعت محم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۲۷ و ۲۸ رفتیم کارهای باقیمانده رو انجام دادم. نزدیک غروب با محمد تماس گرفتم.محمد گفت...ماشین بابا خراب شده..یکم طول میکشه بیام. منا:_محدثه اگه داداشت نمیاد من میرم عجله دارم. _مناجان صبر کن تا برادرم بیاد باهم بریم مثل اونشب نشه تو که وضعیت میدونی. منا:_محدثه جان امشب خواستگار دارم باید زود برم خونه.بابام سفارش کرده که قبل از غروب خونه باشم.تا الانم خیلی دیر شده. _خواستگار!؟ چرا بهم نگفتی منا؟ منا:_باورکن وقت نشد.اصلا ندیدی شرایطو وگرنه میدونی من عمرا همچین چیزیو نگم بعدش جدی نگیر تو که میدونی قصد ازدواج ندارم. _بازم باید میگفتی. اینو گفتم و رو برگردوندم واقعا ناراحت شده بودم مخصوصا. منا رو خواهر و زنداداش اینده م میدیدم. منا:_محدثه باور کن امشب همچی تموم بشه و به وقتش توضیح میدم..من رفتم _پس صبر کن باهم بریم.ولی شخصی سوار نمیشم. منا:_باشه. رفتیم ایستادیم کنار خیابان.یه تاکسی داشت از دور میامد..یه خانم چادر اون عقب نشسته بود. منا:_همین خوبه گوشیم زنگ خورد محمد بود.منا در عقب باز کرد و سوار تاکسی شد _الو سلام محمد:_الو سلام محدثه نزدیک هیئت‌ام... آهان دیدم ماشین رو _منا جان پیدا شو محمد اومد...ببخشید آقا ما سوار نمیشیم باشنیدن این جمله من.اون خانم پرید منا گرفت یه دستمال گذاشت جلو بینش. _خانم چکار میکنی؟؟ خانمه:_چرا نشستی بی خاصیت اون یکی رو سوار کن..زود باش. مرد از ماشین پیاده شد بازومو گرفت..که به زور سوار کنه..جیغ زدم کمک،کمک کن..چند مرد که اونجا بودن به سرعت به سمتم حرکت کرد... هرکدامشون چیزی میگفت: _بی خانواده مزاحم ناموس مردم میشی. الآن به حسابت میرسیم. از سرو صدا اون مردها ترسید و نمیتونست منو سوار کنه منو به طرفی هل داد.من تعادلم رو نمیتونستم حفظ کنم سرم به گوشه جدول خیابان خورد.فقط صدای پا و گاز ماشین و یه صدای آشنا که میگفت محدثه...محدثه...رو شنیدم و از هوش رفتم. 🦋کم کم احساس سبکی کردم و این حس به مرور بیشتر و بیشتر میشد...با خودم فکر کردم چطور اینهمه مدت تونستم اون بدن رو تحمل کنم. این حس درست شبیه بیرون اومدن‌پروانه از پیله بود بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب میفهمیدم چه حس خوبیه پروانه شدن. من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که در خودش نگه داشته بود. دکتر مدام به پرستار دستور میداد یه چیزی بهم تزریق کنن و خودش هم وضعیت رو بررسی میکرد جلوتر رفتم محمد رو دیدم هیچوقت اینجور اونو ندیده بودم آقای دکتر بهش گفت: _تو الان تو حال خودت نیستی نمیتونی کمک کنی برو بیرون. تمام لباس محمد خونی بود.دیدم محمد عقب عقب میرفت. شونه‌هاش خمیده شده بود چرا اینا دارن اینکارو میکنن دکتر رو کرد طرف پرستارا و گفت: _حال بیمار خوب نیست علائم حیاتیش خیلی ضعیفه. محمد رو به زور بیرون بردن.گفتم _داداش نگران نباش من حالم خوبه. انگار نه..کسی نشنید..دوباره تکرار کردم خوبم.. من خوبم.. با اون همه سرم و آمپول اما درد رو حس نمیکردم بقیه هم نه من رو میدیدند و نه صدایم را میشنیدن به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به اون تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم. به جسمم نگاه کردم.کم‌‌کم متوجه شدم دارم میمیرم.ولی اصلا از درک این موضوع ترس نداشتم. آنقدر سبک‌ و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمیتونستم فکر کنم. دکتر به یکی از پرستارها گفت: _دکتر ناصری را صدا بزنید سریع. در یک لحظه تصویر مامان و بابا از جلوی چشمم گذشت.از همانجا میتونستم سالن بیرون اتاق را ببینم،در حقیقت باید اول اراده کنم و بعد اتفاق می‌افتاد. به بیرون از اتاق توجه کردم. پدر و مادرم را دیدم.مادر روی زمین نشسته گریه می‌کرد.میگفت: _دختر نازم رو کشتن دختر عزیزم و جونم رو کشتن..محدثه مامان ...تو نباشی مادر میمیره اینقدر گریه کرد که از هوش رفت..هرچی میگفتم : _مامان آروم باش من طوریم نیست خودتو اذیت نکن.. انگار متوجه نمیشد.... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۲۹ و ۳۰ اتاقی که تو اون بودم اتاق عمل بود ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر که صدا کرده بودن به اتاق من اومد، و به پرستار اونجا گفت: _سریع دستگاه شوک بیارید.. دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستار میداد شروع به شوک زدن کرد.نمیدونم چرا دلم نمی‌خواست به جسمم برگردم.آخ یه وصف ناشدنی داشت. دوباره به سالن توجه کردم.بابا با یک لیوان آب از انتهای سالن می‌آمد. لیوان آب را به مامان داد. محمد:_همش تقصیر من اگه خودم زود رسونده بودم این اتفاق نیافتد بود ضربه به دیوار میزنه به سمت در بیرونی حرکت کرد.به چهره‌ بابا نگاه کردم پر از غم بود.جلوتر رفتم.هیچوقت غمگین ندیده بودمش همش لبخند برچهره داشت مدتی روبرویش ماندم و نگاش کردم.ولی او اصلا من رو نمیدید. به طرف دیگه نگاه کردم حاج حسین کنار بابا ایستاده بود ... حاج حسین:_توکل به خدا داشته باشید، راضی باشید و بهش اعتماد کنید. نظری به خودم انداختم و بودم.نگاه حاج حسین انگار به من افتاد چشم‌هاش گرد شده بود من زود از آنجا دور شدم.اما نه ‌به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد.نوری از قسمت از سالن به بالا می‌رفت، از دیدن این نور دل نشین لذت می‌بردم. اراده کردم که به طرف نور بروم. البته می‌توانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من می‌داد و مرا راهنمایی میکرد. نمی‌دانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمی‌دیدم ولی صدایش را می‌شنیدم. دقیقا نمی‌دانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوق‌العاده خوبی داشتم.بسیار مهربان بود و همراهی‌ام میکرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف محمد بروم.من هم فورا قبول کردم. محمد روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و قرآن میخواند هم زمان اشک از چشم‌هایش جاری میشد.صوت زیبا و سوزناکی داشت... نور از دهان محمد و از قلبش به طرف بالا می‌رفت. باد درختهایی که در باغچه‌ی پشت سر محمد در یک ردیف قرار داشتند را تکان می‌داد ولی من باد را حس نمیکردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشم‌هایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار می‌دیدم. نه فقط رنگ درختها، همه‌ی رنگها زیباتر شده بودند. دست به طرف محمد درازکردم که دستش بگیرم و او را متوجه‌ی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم می‌توانست انجام دهد.ولی در آن حال حس خوبی داشتم. انگار پس از جدا شدن از جسم چشم‌هایم بازتر شده بود و شاید ذره‌ایی خدا را میفهمیدم و دلم نمی‌خواست از این فهمیدن دور بشم. درست مثل نوزادی که متولد می‌شود و فقط در آغوش مادرش آرام میشه چقدر خوب میشد کاش میشد این حس ها رو از همون اول درک کنیم. در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. از پشت دیوار بیمارستان می‌آمد.نظری به آنجا کردم. کوچه‌ی خلوت بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.داخل کوچه‌ موجوداتی بودند که با دیدنشان ترسیدم، موجوداتی سیاه رنگ که نه می‌توانستم بگم انسان هستند نه حیوان.چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای نشون میدن البته سیاه‌تر و مخوف‌تر و زشت تر از اونا. صدایی داخل سرم گفت:آنها شیاطین هستند. در کنار اونا یه مردی داشت با گوشی حرف میزد میتونستم صدای هر دو نفر بشنوم...اون نفر پشت گوشی بود : _تو چه آدم شیطان صفتی هستی با اعضا پدر زنت میخوای معامله کنی. مرد:_اون مرگ مغزی شده بده میخوام چند نفر رو از مرگ نجات بدم. _آره جون خودت پولش میگری دلم برای اون زن بدبخت میسوزه مرد:_حالا برای من آدم شدی.مشتری جور کن پولت بگیر _واقعا نمیدونم چطور این خانواده دخترشون به تو دادن مرده:_خفه بابا هر وقت مشتری جور کردی زنگ بزن. گوشی رو قطع میکنه..دوباره گوشیش زنگ خورد..این بار یه زن با ناز کرشمه میگه 🔥_سلام عزیزم کی میای پیشم خسته شدم. از موندن کنار اون زن عوضی خسته نشدی؟ 👹_سلام جونم قربون اون صدات برم.فرداشب میام مگه میشه تو رو با اون عوض کنم اون چیزی میخواستی برات خریدم... دیگه نمیتونستم اون مکان رو تحمل کنم این مرد خود شیطان بود...چقدر میتونست پست باشه...از اون مکان دور شدم... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
حرم
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ #سجده_بر_یک_فرشته 💎قسمت ۲۹ و ۳۰ اتاقی که تو اون ب
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۳۱ و ۳۲ رفتم تو بیمارستان..خدا چقدر این دنیا کثیفه..نه نه این آدم هاش هستن که مشکل دارن...!! صدا اومد: _دخترم برگشتم...یه پیرمرد با لباس سفید بود دیدم... _شما من رو میبیند؟؟ پیرمرد:_آره _مگه شما مثل من تو کما هستید؟ پیرمرد:_من مرگ مغز شدم با دستگاه که نفس میکشم اگه اون قطع کنند آسمانی میشم.من حدود یکماه اینجام.دخترام بدلیل وابستگی به من اجازه قطع دستگاه نمیدن...شما چرا اینجاید تو که خیلی جوانی؟ _تو یک درگیری سرم به گوشه جدول خیابان خورد.اول تو یک محیط تاریک بود بعد از مدتی دیدم کنار جسمم ایستادم. پیرمرد:_میگم تو میخوندی؟! _چطور؟ +از سیمای نورانیت معلومه..کم‌کم تمام پرده از کنار چشمت زده میشه..وقتی تمام وابستگی به جسمت قطع شد.البته اگه روح بزرگی داشته باشی.برگشتی.تمام این چیز تو این مدت برات اتفاق افتاد یادت میمونه وگرنه تموم این چیز دیدی یا شنیدی فراموش میکنی.درست مثل یه خوابی که بعد از بیدار شدن.تمام چیزی تو خواب دیدی رو فراموش میکنید البته خدا دلیل این فراموشیه. _آقا نمیشه شما به خواب دخترتون برید؟ پیرمرد گفت : _همچین اجازه‌ای نداریم به خواب کسی بریم مگر به خواست و اراده خداوند. دخترم پس از مرگ قطعی، ارواح مؤمنین در قید و بند زمان و مکان نیستند،این فقط برای مؤمنین خاص در زندگی دنیایی هم میتونن، طی‌الارض داشته باشن و مکان‌هایی که اراده میکنن یا خدا اراده میکنه، حاضر بشن. اینو بهت میگم انسان‌های بسیار مؤمن و وارسته بعد از مرگ، روحشان از آزادی‌هایی برخوردارن، که اگر افرادی دارای درجه ایمان ضعیف باشن، در شب‌های جمعه روح آن‌ها یک آزادی خاصی پیدا میکنه، این به خاطر اینه که در این شب درهای رحمت الهی گشوده میشه... تقریبا یه هفته از کما رفتن من میگذشت. با اینکه هیچ دردی حس نمیکنم اما دلم برای خانوادم میسوزه میدیدم چقدر دارن عذاب میکشن از این وضعیتم ديگه خسته شده بودن دیگه مثل روزای قبل دکتر نمیاد بالا سرم... فقط پرستارا میومدن چک میکردن.دختر اون پیرمرد،بلاخره رضایت داد که تمام اعضای پیرمرد اهدا کنند.اعضای قابل اهدا بودن شامل قلب، ریه‌ها، کبد، و کلیه‌ها.. از پیرمرد پرسیدم : _حتما از اهدا اعضا بدنت تو هم ثواب میبری. پیرمرد:_دخترم من فقط از این خوشحالم با پیوند اعضای من چند نفر سلامتیشون بدست میارند و خانواده اونا برای من طلب مغفرت کنند...دخترم از ثواب اهدا حرف زدی...من که رو اهدای اعضای خودم دخالتی نداشتم چطور ثوابی برای من نوشته شه اگه ثوابی هم نوشته میشه برای دخترام هست.. چون اونا این تصمیم رو گرفتن... یکهو دیدم دریچه از نور از بالا باز شدن پیرمرد محو تماشا نور شد ولبخند میزد فقط یه جمله گفت: _مراقب خودت باش دخترم در دنیا.... نور و پیرمرد در یک لحظه محو شدن... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵ 🍃محمد🍃 حاال و روز خوبی ندارم محدثه تقریبا یه هفته توی کماست صبح که رفتم طرف دکترش گفت که علائم حیاتیش بد نیست و ممکنه از کما دربیاد.اما مادرم خیلی بی‌تابی میکنه حق داره دخترش مثل دست گل پرپر شده و هیچ کاری جز دعا از دستمون برنمیاد.رفتم طرف در اتاق دیدم مادرم نشسته داره قران میخونه رفتم طرفش _قبول باشه مادر قران رو بوسید و نگام کرد چشماش پر از اشک بود.میفهمیدم حالشو. _مامان خوب میشههه من مطمئنم مامان:_محمد مادر در رو میزنن برو باز کن در رو اونقدر محو چشمای مادرم بودم که متوجه نشدم در میزن.رفتم پشت در.بابا بود دیگه حوصله کار کردن هم نداشت. حال هیچکدومون خوب نبود.تنها فکر و خیالمون محدثه بود.اگه اتفاقی براش بیفته خودمو نمیبخشم. تصمیم گرفتم برم جمکران...ازخود آقا بخوام شفاعت خواهرم نزد خدا کنه.از بابا و مامان خداحافظی کردم.سوار ماشین شدم و حرکت کردم. هوا تاریک شد. آخرین میدان شهر را پشت سر میگذارم..رسیدم...از ماشین پیاده میشوم، چشمهایم همچنان خیره به گنبد است.اشکهایم جاری میشود و بی‌اختیار میگویم: "السلام علیک یا اباصالح المهدی" اینجا نه مسجد سهله است و نه سرداب سامراء، اینجا میعادگاه دیگری است برای عاشقان تو... وضو میگیرم و شروع به خوندن نماز میکنم.زمانی که نمازم تمام شد.طنین صدای دعای روح بخش توسل تمام مسجد رو عطرآگین میکنه... 🍃محدثه🍃 امشب شب جمعه هست. دوست دارم برم جمکران شاید آخرین شب جمعه باشه تو این دنیا باشم.پس سریع فضا مسجد به ذهن میارم. به یک چشم بهم زدن خوم رو روبرو گنبد مسجد میبینم.... صدای دعا توسل میشنیدم. بهم آرامش میداد از اون طرف کسانی که اونجا اومدن به عشق و محبتی که به حضرت داشتن اومده بودن. همین که دعا تمام شد همه دستها رو به آسمون گرفتن و حاجت خود طلب کردن. میتونستم افکارشون رو بفهمم...دختری کنارم ایستاد بود و خواسته‌ش این بود که سرباز آقا بشه.دعا اونا بصورت نور به طرف آسمان میرفتند... چند قدم جلوتر میرم...داداش محمد میبینم تعجب میکنم.داشت گریه میکرد. گریه‌هاش دل من رو به درد آورد.یهو سرش بالا میاره میگه: _آقا خواهرم از تو میخواهم. یه چیزی زیر لب گفت.نور از دهانش خارج شد و به طرف آسمان رفت.دیگه طاقت دیدن اشکهاش نداشتم.به بیمارستان رفتم.مادرم کنار در اتاقی که توش بود نشسته بود و ذکر میگفت.چقدر این چند روز شکسته شد بود. ✨نگاهم به انتها سالن انداختم.یک نفر داشت میامد چه سیمایی زیبایی داشت انگار نبود بوی خوبی فضا گرفته بود.نگاهش بمن افتاد...انگار من رو میدید...همین که به فاصله یک متری من رسید وارد اتاق روبرو شد.. این که بود یعنی.؟؟کنجکاو شدم.اتاق کناری تصور کردم وارد اتاق شدم.وقتی اون شخص با شخصی که تو اتاق بود چهره به چهره شدن قیافه او شخص به یکبار تغییر کرد..از ترس زبان من بند اومده بود چرا قافیه اون به یکباره ترسناک شد؟؟ ندای درون پاسخ میده: _اون فرشته مرگه... چهره فرشته مرگ برای همه یکسان نیست افراد مومن فرشته مرگ را درچهره زیبا مشاهده میکنند و افرادی که اعمال بدشان از اعمال خوبشان بیشتر است او را در سیمای ترسناک مشاهده خواهند نمود. اگر او را ترسناک میبینیم حقیقت جان ماست، اگر او را زیبا و معطر می بینیم نمایش جان ماست.اون مرد با دیدن فرشته مرگ گفت: _تو دیگه کی هستی اینجا چکار میکنی. لطفا با من کاری نداشته باش هرچقدر بخوای بهت میدم از مال بی‌نیازت میکنم. فرشته مرگ سخن گفت: _دیگه خیلی دیر شد زمانت به پایان رسید.بدا بحال بندگانی که از کرده خود توبه نکردن..در زمین ظلم و فساد کردند!! فرشته مرگ از نوک انگشتان پا تا سرش با دستش لمس کرد..چه جان کردن سختی داشت ... از اتاق بیرون رفتم... ____ ✍پ ن: افرادكه به دلیل سانحه و تصادف بصورت ناگهانی میمیرند، روحشان به شكل آنی جدا میشود، درست مانند فنر فشرده شده‌ای كه از جای خود پرتاب شود این افراد شاید متوجه مرگ خود هم نشوند. كسانیكه مدتها بیمار بوده‌اند، به تدریج قوای آنان تحلیل میرود و سپس میمیرند، روح به صورت تدریجی خارج میگردد. بعضی افراد با سرعت و برخی بسیار كند این مسیر را طی میكنند. كسانی هستند كه به دلیل علاقه به دنیای فیزیكی، مادیات روحشان دیرتر منتقل میگردد و به طور کلی مرگ طبیعی افراد مومنین راحت است مانند بوییدن گل اما برای گناهکاران جان کردن سختی دارند... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۳۶ و ۳۷ و ۳۸ پرستار درحال دویدن به سمت اتاق اون شخص بود.مامان گفت: _چیشده خانم؟ +چیزی نیست بفرمایید شما میره تو اتاق. پدر از راه میرسه و میگه : _خانم بیا بریم خونه خسته شدی.بزار یکم پیش دخترم بمونم.بزور پرستار راضی کردم یه ساعت دیگه بمونی خانم اینجور خودت از بین میبری.بلندی نشی بزور میبرمت.محدثه اینجور راضی نیست خودت اذیت کنی مامان:_باشه. و شروع به اشک ریختن کرد.به طرف در خروجی رفتند. روز اول دلم برای منا خیلی شور میزد ولی وقتی اومد بیمارستان خیالم راحت شد.پلیس با استفاده از اون ردیاب مکان اصلی اون فرقه پیدا میکنند.و اعضا اصلی اون میگیرند البته چندنفرشون فرار کردند که تحت تعقیب هستند.فقط خدا شکر میکنم که آسیبی بهش نرسید. الان دلنگرانی من خانواده‌م هست. اگه اتفاقی برای من بیفته ضربه روحی به خانواده ام وارد میشه.خدایا اگه قرار بمیرم.صبر و تحملی به خانواده ام بده. اصلا کاری کن که فراموش کنند.من طاقت اشکها وغم های اونا ندارم. چه اتفاقی داره برام میفته..دارم به سمت جسمم کشیده میشم.تمام وجودم پر از درد شد.چشمهامو را باز میکنم دستگاه کناری صدا از خودش بیرون میده... پرستار وارد اتاق میشه: _خداشکر بیهوش اومد واز اتاق بیرون میره.پزشک رو به همراه خودش به اتاق میاره.پزشک بعد از معاینه به من میگه: _اسمتو به خاطر میاری؟؟ نگاهی به اطرافم کردم اینجا برام اشناس همون جایی که پیرمرد و بقیه مریض ها رو‌ میدیدم یهو نور چراغ قوه افتاد تو چشمم و محکم چشمام رو بستم بعد از چند دقیقه صدای دکتر رو شنیدم: _اسمت چیه؟ دهنم خشک خشک بود گفتم: _آب. سرم خیلی درد میکنه نمیتونم تحمل کنم. پس مامان و بابام کجان؟؟ پزشک:_الان بهت یه آرامبخش تزریق میکنم. اروم باش پدر ومادرت صبح میان ملاقات نگران نباش. همین که پرستار آرامش بخش تزریق کرد چشمهام سنگین شد. پزشک:_همین الان با خانواده اش تماس بگیرید بگید بهوش آومده.. 🍃 محمد🍃 ماشین رو جلوی در خونه پارک کردم.پدر ومادرم رو دیدم که با یک اژانس اومدن _سلام بابا... +سلام پسرم بیا مادرت روکمک کن فشارش اومده پایین. سریع پریدم تو ماشین _مامان چیشده؟؟ بابا:_از بس خودش رو اذیت میکنه...زن چرا خود آزاری میکنی ؟؟از خواب و خوراک افتادی... کمکش کردم که به سمت خونه بریم. رسیدم. اروم نشوندمش رو مبل.سریع رفتم تو آشپزخونه دوتا گریپ فروت آب گرفتم تو لیوان بردم برای مامان. مامان:_میل ندارم پسرم ببرش. _فشارتو تنظیم میکنه.جان من بخور اذیت نکن. لیوان رواز دست میگره: _جونتو قسم نخور یه مقدار از اون رو میخوره _مامان جان ،محدثه از اینکار شما راضی نیست.چرا اینطوری با خودت میکنی... که گوشیم زنگ خورد ... _ببخشید مامان...سلام ... +ببخشید شما برادر خانم محدثه عباسی هستید؟ _بله من برادرشون هستم اتفاقی افتاده؟؟ مامان با شنیدم این جمله گفت: _یا قمربنی هاشم دخترم. شروع به گریه کردن میکنه ... _گوشی بده من. گوشی رو از دستم میکشه... مامان:_چه اتفاقی برای دخترم افتاده؟؟ +اروم باشین خانم دخترتون حالش خوبه و خداروشکر چند دقیقه پیش بهوش اومد. زنگ زدم بهتون خبر بدم. مامان:_خدایا شکرت و سجده شکر به جا میاره.گوشیم از مامان میگیرم و وضعیت محدثه رو از پرستار میپرسم. مامان:_محمد بلند شو سریع بریم بیمارستان _مامان چند دقیقه پیش بهش آرامش بخش زدن چون درد داشته.. مامان:_محمد من طاقت نمیارم. بزار برم ببینمش. _مادر من شما الان بیمارستان بودید.به زور خارج از وقت ملاقات گذاشته بودن برید داخل. الان برید یه چیزی بخورید قوت بگیرید فردا محدثه شما میبینه نارحت نشه. پدر وارد اتاق میشه: _چه اتفاقی افتاده. +بابا محدثه بهوش اومد. بابا:_خدا رو صد هزار مرتبه شکرت. اشکهاش شروع به باریدن میکنن _چرا گریه میکنید الان باید خوشحال باشید. بابا:_اشک شوقه پسرم.یه گوسفند برای سلامتیش نذر کردم.گوشتش باید بین فقرا پخش کنیم.... ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶
✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۳۹ و ۴۰ نزدیک اذان صبح صدای در اتاق اومد. _بفرمایید. مامان وارد اتاق میشه میگه: _محمد جان بلند شو الآن اذان میگه سریع بریم بیمارستان. _چشم مامان. صبحانه کامل برای محدثه آماده کردم محمد:_مامان این سبد و قابلمه‌ها چی هستن؟! مامان:_یکم حلوا و خرما گرم گذاشتم. تو این یکی شیر برنج. این سبد کوچولو آجیل.راستی سر راه کمپوت گلابی و گیلاس بگیرم. _مامان واقعا اینا رو میخوای ببری؟؟ مامان:_بچم یه هفته چیزی نخورده اگه تو یک هفته چیزی نخوری اینا هم کمته _مامان نمیزارن ببری داخل مامان:_تو کارت نباش با داییت هماهنگ کردم گفت مشکل نیست. _کی به دایی زنگ زدی؟؟ مامان:_همون دیشب.به دوست محدثه هم زنگ زدم بیان. _مامان ساعت ۲ شب زنگ زدی خونه مردم؟! مامان:_وای خدا مرگم بده.حواسم به ساعت نبود به دوست محدثه گفتم مگه شما مرغ‌ید که اینقدر زود میخوابید.حالا اشکال نداره عروسمون با ما این حرفا رو نداره. _مامان چی میگی؟ عروس چی؟؟؟ مامان:_محمد اینقدر بامن جر وبحث نکن هرچی گفتم بگو چشم. بابا:_سلام صبحتون بخیر.این قابلمه چی میگه این وسط؟ محمد:_از مامان بپرس. مامان:_خوبه که اومدی همه اینا رو، قابلمه هم ببر بزار تو صندوق عقب ماشین بابا:_امر دیگه ندارید؟ مامان:_آره بعد بیا ظرفهای آشپزخونه بشور. آشپزی که کردم ظرف کثیف موندن. دیگه حال ندارم بشورم... بابا:_محمد جان فهمیدی که مامان چی گفت مو به مو اجرا میکنی.شما برو یکم استراحت کن.تا آماده شیم برای رفتن.😁 🍃محدثه🍃 با احساس لمس دستی تو صورتم چشمهام رو باز کردم مامان:_قربون او چشمای خوشکلت برم من. خوبی مادر؟ _آخ سَرم... خوبم مامان. نگاهمو چرخوندم بابا اومد کنار تختم خم شد سرم رو بوسید. _فرشته بابا زیاد درد که نداری؟ _سرم، سرم خیلی درد میکنه. نگاهمو چرخوندم محمد که با بغض اشک توی چشم هاش چند قدم دور تر از تخت داشت نگام میکرد.وقتی دید دارم نگاهش میکنم اومد جلو پیشینمونو بوسید محمد:_خوشحالم که خوبی بهوش اومدی خدا رو شکر. عسل داداش محمدتی ها دلم برات تنگ شده بود..ببخش عسلم‌ همش تقصیر من بود اگه زودتر میرسیدم این اتفاق نمی افتاد... لبخندی زدم منم دلم براش تنگ شده بود چه خوبه که برادر دارم _داداش یه چیزی بود گذاشت تقصیر هیچکس نیست پس خودتو سرزنش نکن... داداش چقدر دلم برات تنگ شده. حیف که بدلیل کرونا نمیتونم ببوسمت... داداشم لبخندی زد: _ببین مامان چیا برات آورده +اینا دیگه چیه؟ _دست پخت مامانه امر کرد بیارم میدونی که ماهم نمیتونیم از مقام بالا سرپیچی کنیم _چطور راه دادن اینا رو داخل!؟ محمد:_مامان زنگ زده دایی... آهان گفتم اجازه نمیدن از دست مامان ... در همین حین تقی به اتاق خورد منا وارد شد.بعد با چشمهای اشکی بدو بدو اومد سمتم طوری پرید بغلم که آخم دراومد. محمد زیر لب گفت: _خدا رحم کنه. _ارومتر دختر تو که منو کشتی. منا:_خوشحالم که خوبی خوشحالم که بهوش اومدی وقتی متوجه بقیه شد و اشکهاشو پاک میکنه.سرشو انداخت پایین و گفت: _ببخشید محدثه رو دیدم دیگه متوجه شما نشدم سلام... دستهاشو محکم گرفتم.طاقت نیاوردم دوست داشتم بدونم بعد من چی شد که پرسیدم: _راستی چه اتفاق افتاد بعد از حرکت ماشین. منا:_ازمن نپرس که من کلا خواب بودم. بعد از اینکه بهوش اومدم همشونو گرفته بودن. نگاهی به محمد کردم سرشو پایان انداخته بود. با خجالت گفت: _بااجازه من برم بیرون کار دارم آرام از اتاق رفت بیرون. مامان:_قربون اون حجب و حیات برم پسرم... عروس گلم این چیه دستت مامان؟ منا:_مامان جان برای محدثه خریدم.از یه دست فروش نزدیک همین بیمارستان خریدم ببین چقدر قشنگ..!! خوشکله این عروسک؟ _ممنون منا جان بعد آروم زیرلب گفتم...مامان...؟؟!!!ولی منا شنید حرفمو.. منا:_چیه زیرلب داری مامان ، مامان میکنی خیلی هم دلت بخاد زن داداشی به این خوبی گیرت بیاید. محدثه : اون که بعععله مامان:_ان شاءالله محدثه از بیمارستان مرخص بشه یه جشن عروس برای محمد و منا میگیریم. منا سرشو انداخت پایین زیرلب گفت : _ان شاءالله. ✨💎....پایان....💎✨ 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶