eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
#خاطرات_شهید_محسن_حججی😍💖 #قسمت_هشتم چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍 آن هم
😍💖 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 🤦🏻‍♀️
😍💖 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 🤦🏻‍♀️
🛑 دوشنبه روز اول در اعلام شد/ و در یک روز است 🔹دفتر طی اطلاعیه ای اعلام کرد ، فردا (دوشنبه) اول ۱۴۴۴ خواهد بود . 🔹گفتنی است ابتدای امسال به دلیل عدم اثبات برای ، این مرجع یکشنبه نهم مرداد ماه را اول محرم کرد . 🔹همین امر سبب یک روز فاصله بین روزهای و ی عراق و ایران بود . 🔹بدین ترتیب روز امسال در ایران و عراق در یک روز ، یعنی شنبه بیست و ششم شهریور ماه خواهد بود .
🛑 اعلام تعرفه‌ های در 🔹در ایام اربعین امسال ، نرخ هر دقیقه با ، ۹۰۰۰ تومان ، هر دقیقه تماس دریافتی از ایران ، ۶۰۰۰ تومان ، ارسال هر پیامک ، ۱۳۰۰ تومان و هر مگابایت همراه ، ۵۰۰ تومان است .
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم 🔺️دشمنی عمر حرامزاده با ایرانی‌ها سلیم بن قيس هلالی می‌گوید: امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه (در بیان بدعت‌های عمر ملعون) فرمودند: ... عمر (لعنت‌الله‌علیه) هر ایرانی و غیر عرب را از مدينه اخراج كرد! و طنابى به طول ۵ وجب براى کارگزارانش به بصره فرستاد و گفت: «هر كس از ایرانی‌ها را گرفتيد كه قامتش به اندازه‌ی اين طناب رسید، گردنش را بزنيد»!! وَ إِخْرَاجِهِ مِنَ الْمَدِينَةِ كُلَّ أَعْجَمِيٍّ وَ إِرْسَالِهِ إِلَى عُمَّالِهِ بِالْبَصْرَةِ بِحَبْلٍ [طُولُهُ‏] خَمْسَةُ أَشْبَارٍ وَ قَوْلِهِ (لعنت‌الله‌علیه) مَنْ أَخَذْتُمُوهُ مِنَ الْأَعَاجِمِ فَبَلَغَ طُولَ هَذَا الْحَبْلِ فَاضْرِبُوا عُنُقَهُ... كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج‏2، ص: 682 🔺️همچنین مسعودی در مروج الذهب ج 2 ص 320 روايت كرده كه: عمر(لعنت‌الله‌علیه) اجازه نمى‏داد احدى از ایرانی‌ها وارد مدينه شود! أنّ عمر(لعنت‌الله‌علیه) كان لا يترك أحدا من العجم يدخل المدينة.
بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم 🔺️آیا ایرانی‌ها توسط عمر حرامزاده (لعنه الله) مسلمان شدند؟ 🔺️ابان از سليم نقل مى‏كند: زياد بن سميّة (لعنه الله) نويسنده‏اى داشت كه ادعاى تشيّع مى‏كرد، و با من دوست بود. او نامه‏اى را كه معاويه (لعنه الله) به زياد (لعنه الله) نوشته بود به من نشان داد... (از جمله توصیه‌های معاويه حرامزاده راجع به ایرانی‌ها این بود): عجم‌ها(ایرانی‌ها) كه در بين عرب آمده‏اند و نيز ایرانی‌های مسلمان را در نظر داشته باش و با آن‌ها به روش عمر بن خطاب رفتار كن كه خوارى و ذلّتشان در آن است؛ عرب با زنان ایرانی ازدواج نمايد ولى زنان عرب را به ازدواج آنان در نياورند؛ عرب از آنان ارث ببرند ولى آنان از عرب ارث نبرند، و در عطا و بخشش به آنان كوتاهى كن؛ عجم‌ها در جنگ‌ها پيشاپيش لشكر بروند و راه را صاف كنند و درختها را قطع نمايند؛ هيچ عجمی در نماز بر عربها امام جماعت نباشند، و احدى از آنان در نماز با حضور عرب در صف اوّل نايستند مگر آنكه بخواهند صف را كامل كنند؛ مرزى از مرزهاى مسلمين و شهرى از شهرهاى آنان را به احدى از عجم مسپار! قضاوت بين مسلمانان و نيز احكامشان را احدى از عجم‌ها بر عهده نگيرد! زیرا اين سنّت عمر و روش او درباره‌ی عجم (ایرانی‌ها) بوده است... بجان خودم اى برادرم! اگر عمر، ديه‌ی عجم را نصف ديه عرب قرار مى‏داد به تقوا نزديک‌تر بود! و من اگر راهى به اين كار مى‏يافتم و اميد داشتم كه مردم قبول كنند انجام مى‏دادم! ولى من به جنگ قريب العهد هستم و مى‏ترسم مردم متفرّق شوند و بر ضدّ من اختلاف كنند، ولى آنچه عُمَر درباره آنان قرار داده تو را كافى است و موجب خوارى و ذلت آنان است! پس وقتى اين نامه من بدستت رسيد عجم (ایرانی) را ذليل كن و اهانت نما و آنان را تبعيد كن و از احدى از آنان كمک مگير و حاجتى از آنان بر مياور.🔺️ 🔺️و انظر إلى الموالي و من أسلم من الأعاجم فخذهم بسنة عمر بن الخطّاب فإن في ذلك خزيهم و ذلهم أن تنكح العرب فيهم و لا ينكحوهم و أن ترثهم العرب و لا يرثوهم و أن تقصر بهم في عطائهم و أرزاقهم و أن يقدموا في المغازي يصلحون الطريق و يقطعون الشجر و لا يؤم أحد منهم العرب في صلاة و لا يتقدم أحد منهم في الصف الأول إذا حضرت العرب إلا أن يتموا الصف و لا تول أحدا منهم ثغرا من ثغور المسلمين [و لا مصرا من أمصارهم و لا يلي أحد منهم قضاء المسلمين‏] و لا أحكامهم فإن هذه سنة عمر فيهم و سيرته ...و لعمري يا أخي لو أن عمر سن دية المولى نصف دية العربي لكان أقرب إلى التقوى و لو وجدت السبيل إلى ذلك و رجوت أن تقبله العامّة لفعلت و لكني قريب عهد بحرب فأتخوف فرقة الناس و اختلافهم علي و بحسبك ما سنه عمر فيهم فهو خزي لهم و ذل فإذا جاءك كتابي هذا فأذل العجم و أهنهم و أقصهم و لا تستعن بأحد منهم و لا تقض لهم حاجة..🔺️ 📚كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج‏2، ص: 739 - 741 🔺️(سوال اینست که آیا این برخوردِ عمر حرامزاده موجب مسلمان شدن ایرانی‌ها می‌شده یا کافر شدنشان؟)
2.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 صدور برای فرمانده فراجا : گذرنامه زیارتی به توافق و رسید تا زائران علاوه‌ بر رسمی در زمان از آن استفاده کنند ؛ با این کار تهیۀ گذرنامه با سرعت بیشتری انجام میشود .
حرم
۲۳ ماه ربیع الاول : سالروز ورود سراسر برکت 🌹بی بی حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها)🌹 به شهر قم ال
تا کویرِ سراغ از ساحتِ گرفت آمدی و بر لبِ پا گرفت آمدی و شهد شد تقدیرِ شوره زارها تا شیرینیِ نام تو را بالا گرفت خاک پایت شد شبیه تک تکِ گل هایِ سرخ آمدی زیر قدم های تو قلبم جا گرفت ای و هایم فرش توست با تو ایران رنگ و بویِ گرفت سر به زیر و با وقاری در حریم چادرت لذّت و شیرینیِ و معنا گرفت تا ابد شد خانه خورشید ، تو از تو نورش را گرفت حضرت ای کاش تأییدم کنی دوستت دارم ، بگو چشمت مرا آیا گرفت ؟ رو زدم بر بودنت چون همیشه بهترین را از گرفت
5.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا در بیشتر از سعودی وجود دارد؟! 🔊 💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حرم 🆔 @haram110
42.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─━━━⊱🔹﷽🔹⊰━━━─ "بسم ربّ الشهداء و الصدیقین" ‏‎به یاد لاله‌های ■دانش آموزی■ که در راه وطن پرپر شدند.🌷 💢 دیوار یادبود شهدا دانش آموز در دبستان شهدای شم آباد ، ادای دینی کوچک بود به بزرگ‌مردانی که جانشان را فدای آرامش ما کردند. 🇮🇷 ✅️دبستان شهدای شم آباد ┄┅═══✼🍃🌺═══┅┄