eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
◈✿° یه کلام حرف حساب°✿◈ ✔️ اگر دو تا در فضايي باشند که سومي نتواند وارد بشود ، بدانيد نفر سومي که وارد مي شود است😥 بر اساس اين معيار خيلي ها فکر ميکنند که خلوت یعنی در اتاقي برويم و در را ببنديم🚪 ولي متناسب با مسائل روز خيلي از تلفنها و پيامک ها ☎️ خيلي از چت ها ، اين ها همان _نامحرم است ☝️ ملاکش جايي است که نفر سومي نتواند بيايد . مي گويد : من پيام مي دهم و طرف را هم نديده ام ، خوب چرا پيام میدهی؟ آيا اين پيامک هايي که مي دهيد حاضر هستيد کس ديگري آنرا ببيند؟ 😐 حاضر هستيد ديگري هم بخواند ؟ اگر نه معلوم است که اين همان مصداق خلوت کردن با نامحرم است ✔️
وقتی صحبت از نوع میشه، همه می‌دونیم که پوشش باید خالی از و باشه✅ 👈حالا چطور؟🤔 ♻️دو تا مسئله مطرح میشه:👇 • منظور از چیه؟ • منظور از چیه؟ 🔻جواب سؤال اول این که هر جلب توجهی بد نیست✋ در بحث پوشش منظور از جلب توجه اینه که لباس زننده یا غیرمتعارف باشه... حالا اگه کسی با پوشش کامل‌‌تر و بیشتر از حد واجب جلب توجه کنه چی؟🤔 تو عرف کشورهای غیراسلامی شاید این نوع پوشش خوشایند نباشه، اما تو کشور که به مرور زمان از نوع پوشش خودش فاصله گرفته و تأثیرات و کشورهای بی‌دین باعث شده پوشیه جلب توجه کنه دلیل نمیشه که این پوشش رو زیرسؤال ببریم❗️ 🔻جواب سؤال دوم هم این که؛ منظور از هر عرفی نیست❌ منظور عرف افراد بی‌حجابی که تو کشور اسلامی زندگی می‌کنن نیست✋ منظور عرف‌ افرادی که هر چیزی که به مذاق‌شون خوش نمیاد رو نمی‌پذیرن و رد می‌کنن نیست🚫 👈بلکه منظور از عرف، عرف افراد جامعه هستش✅ آیا بین عرف متدین هم پوشیه جلب توجه می‌کنه؟؟ خیر❌ لباسی که تو کشور اسلامی باید جلب توجه کنه و و... هستش نه پوشیه که کامل‌ترین نوع هست و به بهترین شکل مانع نگاه‌های ناپاک میشه و استفاده از اون مثل بدحجابی نداره👌 پ.ن: خواهرم، پوشیه‌‌ات لباس یا نیست✋ 🌸به حجابت افتخار کن👌
❌یک نمونه از رفتار اشتباه در برابر رفتار خیانتکارانه شوهر ⚠️ گاهی مرحله اول این برخورد نادرست با درد دل پیش شروع میشه. پیش همکار همسر، رفیق همسر، فامیل نامحرم، شوهر دوست خودت، و یا کسی که در فضای مجازی چار تا جمله از این و اون رو گذاشته و شما فکر کردی ایشون خیلی حالیشه... 💔خانم محترمی که دلت شکسته، هیچ وقت اولین قدم واسه نابودی دنیا و آخرتت رو برندار....بعضی رازها سر به مهر بمونن بهتره. اگه هم قراره فاش بشه پیش یه محرم و یا یک ... نه اینکه بری گلایه شوهرتو پیش همکارش بکنی. و اونم با اشک تمساح خرت کنه.... ✅صریح دارم میگم. تو هیچ کجای دنیا، نمیگن فلان زنه به فلان مرده تجاوز کرده... بلکه همیشه این زن هست که مورد سوء استفاده قرار میگیره. برای همینم حساسیت روی زن زیاده. برای انتقام گرفتن از شوهرت، نکن و خودت رو نابود نکن. "دنیا محل گذره و آخرت نزدیکه و عذاب خدا دردناک"🔥. فراموش نکن که هم واسه همسرت حساب و کتابی هست و هم برای تو. و گناه اون دلیلی بر گناه تو نیست. در ضمن ، هیچ وقت، توجیه پذیر نیست. 🔶🔷(راه حل درست رو تو موارد اینچنینی از مشاورای متخصص و البته متعهد و دین دار دریافت کنیدتا راه حلی برای درمان این مشکل همسرتون پیدا کنید و اگر شدنی نیست راه حل برای دریافت حق و حقوقتون رو امتحان کنید و در مرحله آخر هم به راه حل نهایی فکر کنید.)
حرم
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... نویسنده : @haram110
هدایت شده از حرم
یک چیز زروضہ ها #مراریخت_بہ_هم سوزاندمـرامیان این #صحنہ_ی_غم دیدم که به روی نیزه #سقا_میگفت: #ناموس حسین و اینهمه #نامحرم؟ امان_از_دل_زینب_س @haram110
💥 💥 سلام جوانی را دیدم ک دلش پر بود از محبت خدا اهل و ذاتش در جستجوی خوبی ها✅ دنیایش اما رنگ دیگری گرفت کم کم همه چیز برایش کمرنگ شد جز خودش و های دلش😱 . از کدام شان بگویم از هایی ک بی حیا و بی فکر برای آن میفرستاد❌ یا از و و.... ک مدام دنبال کسی بود تا به لیست دوست هایش اضافه کند اصلا هم مهم نبود دختر باشد یا پسر.. ترجیحا جنس مخالف..❌ یا ,,, ک از وقتی پایش ب گوشی های هوشمند باز شد گروه های 🙊 پی وی و چت و با نامحرم شد قصه ی زندگی اش و فقط دنبال پر کردن وقتی ست ک با شروع میشود و اخر و عاقبتش جز و آسیب نیست متاهل ها حتی.. نمیدانم چه بر سر زندگی شان آمده ب جای خالی کردن وقت برای 💞 ب جای ساختن و پی ریزی زندگی و دلگرمی برای خانواده شان گیر داده اند ب پی وی پسرانی ک هیچ اعتماد و شناختی از انها ندارند😳 ولی مدام در پی وی هم و گپ ها وقت برای هم میگذارند و بنظرتان این همان نیست😏 و از لال شوم بهتر است🤐 انگار ک را اورده اند در ملا عام و جز پوچ گرایی و شهوت طلبی عرضه جسم و الودگی روح اثری ندارد همه چیز دور محور معتبرشده💟 چه عکس سرلخت😱 چه استوری گذاشتن ها و امان از گفتگوهای دونفره و خلوت🔞💔 از کجا بگویم نمیدانم ب کدامین اینقدر بی حیا شده ایم⁉️ اینقدر ب دور از خدا و معتاد ب کثیف مجازی ای ک عجیب از زندگی و خانواده دورمان کرده ارزش دختر انقدر پایین آمده ک عکس هایش راحت دست این و اون هست😞 و هر علف هرزی توی باغچه ی دلش میروید☹️ و پسری ک ارزش خود را در دلربایی و از دختران سرزمین میداند❌ انگار نه انگار داشته و اش پاااک از یادش رفته خودت بیندیش🤔 چه شد ک از خدا دور شدی‼️ یعنی واقعا این همه و ارتباط با نامحرم دلت را نزده⁉️ ⛔️ب من نگو ب خودت بگو خودت فکر کن کی خسته میشوی از این دنیای فانی اخر همه ی زندگی ها است هیچ توشه ای داری معیارهایت را کی میخواهی خدایی کنی این تلنگر میتونه برای من و تو باشه دقت کردی؟؟ اللهم عجل لولیک فرج بحق حضرت زینب کبری سلام الله علیه🤲🏻😔
💠 قبل 📍 افراد قبل از ازدواج باید در مورد افکار و هم بحث و گفت و گو کنند و با هم تشابه نگرشی داشته باشند تشابه شناختی در محتوی و افکار یعنی همان باورها ، عقاید ، ارزشها و نگرشها تأثیر زیادی بر فرآیند ازدواج و خواهدداشت.افرادی که دارای ارزشها ، نگرشها ، عقاید و باورهای مشابهی در یک یا چند زمینه باشند معمولاً رفتار همدیگر را می کند و از همدیگر تقویت ها و پاداش های مثبت فراوانی دریافت می کنند که برای هر دو بخش است.مواردی که به نظر می رسد آنها لازم است تا حدودی شبیه به همدیگر بیندیشند و فکر کنند عبارتند از : ✅نگرش به دین و و نقش آن در زندگی ✅نگرش به ماهیت _خالف ✅نگرش به نقش زن و مرد در زندگی ✅نگرش به# توزیع_قدرت در خانواده ✅نگرش به تفریح و نحوه گذراندن اوقات فراغت ✅نگرش به نحوه در خانواده ✅نگرش به پول ، ثروت و توزیع آن در خانواده ✅نگرش به نحوه ارتباط با اقوام ✅نگرش به ماهیت روابط جنسی ✅نگرش به نحوه محرم و با همدیگر ✅نگرش به فرزندان ✅نگرش به جایگاه و اهمیت و رسوم در ✅نگرش به ، ، و.... >• ‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
😔 ‌ادعاے دوست داشتن زمان و منتظر بودنمان گوش فلڪ رو کر کرده❗️ 😌 ‌کافیہ بیاد، اون وقت کہ همہ رو یہ شبہ میبوسیم میزاریم کنار❗️ 😞 آرزوے بودن در رو داریم دریغ از اینکہ حسین زمان ما تنهاست❗️ ☝️ براے حسینے بودن باید ‌رو پا بزارے❗️ 🤔 میگیم امام زمانیمـ... 😱 اما نماز هامون❗️ 🕘‌آخر وقت ‌اگر حسش بود❗️ 😏 قبلش پیامارو چک میکنیم مبادا دیر بشہ ❗️ ☹️‌بعضیامون هم کہ واویلا...کلا اهل نیستیم❗️ ‌ ☝️اما کمک هامون... 🙊‌ کِے شده بدون اطلاع کسے دست یہ رو بگیریمـ❓ 😒 ولے تو پره از عکس و نوشتہ ❗️ ‌ ☝️ اما نگاهمون بہ ... 💑 ‌ رو گذاشتیم کنار ‌ناموسمون رو عمومے کردیم... 😕 ‌نوبت حجاب کہ میرسہ همه میگیم اختیاریہ... خب بقیه نکنن❗️ ☝️ اما اخلاق... 🙎‍ بداخلاقے و فحاشے خیلیامون جامعہ رو بہ گند کشیده❗️ 😏 آره ‌عاشق امام زمانیم... 😭 اما میکنیم میگیم میکنیم، به هم رحم نمیکنیم️❗️ ❌‌ اصلا سمت امر به معروف و نهی از منکر نمیریم❗️ ‌ 😞 ‌عاشق امام زمانیم و با پست های پیجمون ‌با چت کردن با و فالو پیج و کانال هاے رکیک به صورتش سیلے میزنیم❗️ ‌پ.ن:‌تعارف که نداریم ‌عشقمون عشق نیست به خدا زشتہ که یوسف زهرا تنها باشه❗️ 😔 بیاید منتظر نباشیم بیاد❗️ خودمون بیاریمش با خوبمون❗️
* 💞﷽💞 📚 زیبای احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید. همه تعجب کردیم. محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!! بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید. چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!! آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم. بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟! بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم.سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟ گفتم: _درسته. -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟ -درسته. -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟ -درسته. به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا. لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!! نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی. گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!! گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی. -بابا..شما که میدونید.... -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت. بابا رفت.من موندم و امین... امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم. به امین گفتم دلم برات تنگ شده.. زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین. دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم. اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 زیبای اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت: _وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم. گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا زهرا یا هیچکس. رو به من گفت: _دخترم..من مادرم،پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی. یک هفته بعد مامان گفت: _زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟ -نه.به خودم و امین فکر میکنم. با التماس و بغض گفتم: _مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه. -بابات خیر و صلاح تو رو میخواد. -من نمیخوام حتی بهش فکر کنم. شب مامان با بابا صحبت کرد. بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت: _به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی. دوباره مدتی سکوت کرد.گفت: _زندگی زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین دوست داره چکار کنی. بابا خیلی ناراحت بود... پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم و با التماس گفتم: _بابا..از من نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم... سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم. بابا باناراحتی گفت: _من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم. سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم. -شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم بیشتر دوست داره؟..به فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش... گفتنش برام سخت بود... حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود. -به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه. یک ماه دیگه هم گذشت. یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت: _سلام پسرم. تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت: _ماشین نیاوردی؟ -نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید. مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت: _جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید. بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _سلام. آقای موحد تعجب کرد.سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت: _سلام. بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد. با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت: _خداحافظ و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم. فرداش بابا گفت: _زهرا،هنوز هم نمیخوای یه قدم برداری؟ دوباره چشمهام پر اشک شد.بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم. یک هفته گذشت.... همسر یکی از دوستان امین باهام تماس گرفت. صداش گرفته بود. نگران شدم.... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وچهاردهم✨ بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم...
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش . چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم . حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور.. ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من.... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی. سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات... چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد. اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم. خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا ✨*هرچی تو بخوای*✨ سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ ادامه دارد... نویسنده بانو
یک چیز زروضہ ها #مراریخت_بہ_هم سوزاندمـرامیان این #صحنہ_ی_غم دیدم که به روی نیزه #سقا_میگفت: #ناموس حسین و اینهمه #نامحرم؟ امان_از_دل_زینب_س @haram110