eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
626 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان آموزنده 👍 @haram110 زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مؤمنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه را نداشت. 🔻روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی میکنی، من زر و می خواهم! ⚠️مرد در خانه را باز کردو رو به زن میگوید: برو هرجا دلت میخواهد! زن با ناباوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز میدانم در کوچه پسرکی را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! 🍃هرکه باشد نظرش در پی کسان 🍃 پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان @haram110
🗣خانوووووووووم......شماره بدم؟ 🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟ 💁♂ ‌چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟ ☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️ بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔 🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد... 🌸روزی به امامزاده ی نزدیک رفت… 👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️ 🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد خسته… انگار فقط آمده بود کند… دردش گفتنی نبود…!!! 🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد‌‌‌ وارد شد و کنار ضریح نشست🌸 😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️ 😭خدایا کمکم کن… ☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… 👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان کنن!!!‼️ 😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… 💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد… اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! 😯 انگار محترم شده بود… تعقیبش نمی کرد!‼️ 🌼احساس کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام شده باشه!!!! 🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود! 🌿یک لحظه به خود آمد… 🌸دید را سر جایش نگذاشته…!☺️ 💙 @haram110
حرم: دختربا نازبه خداگفت: چطور می آفرينی ام و انتظار داری خود را برای همگان آراسته نكنم؟ خدا گفت:بنده ی من!تو را فقط برای خودم آفريدم دخترك،پشت چشمی نازك كرد و گفت:خدا كه بخل نمی ورزد،بگذار باشم خدا حجاب را به دخترك هديه داد دخترك با بغض گفت:با اين اينطور كه محدودترم اصلا می خواهی ام كنی؟يعنی اسير اين حجاب شوم ؟؟؟؟ خدا جواب داد:بدون ،اسير " های " خواهی شد... هر چيز قيمتی را كه در دسترس همه نمی گذارند."تو ی" با غم گفت:آخر...آخر آنوقت ديگر كسی مرا نخواهد داشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه كسی به من توجه ميكند... خدا عاشقانه جواب داد:"من خريدار توام"... آدميانند و هزاران نوع سليقه هرطور كه بپوشی و بيارايی باز هم از تو راضی نمی شوند اصلا مگر تو فقير نگاه مردمی.... 🖊 @haram110
منتظر: ‌ 😔 ‌ادعاے دوست داشتن زمان و منتظر بودنمان گوش فلڪ رو کر کرده❗️ 😌 ‌کافیہ بیاد، اون وقت کہ همہ رو یہ شبہ میبوسیم میزاریم کنار❗️ 😞 آرزوے بودن در رو داریم دریغ از اینکہ حسین زمان ما تنهاست❗️ ☝️ براے حسینے بودن باید ‌رو پا بزارے❗️ 🤔 میگیم امام زمانیمـ... 😱 اما نماز هامون❗️ 🕘‌آخر وقت ‌اگر حسش بود❗️ 😏 قبلش پیامارو چک میکنیم مبادا دیر بشہ ❗️ ☹️‌بعضیامون هم کہ واویلا...کلا اهل نیستیم❗️ ‌ ☝️اما کمک هامون... 🙊‌ کِے شده بدون اطلاع کسے دست یہ رو بگیریمـ❓ 😒 ولے تو پره از عکس و نوشتہ ❗️ ‌ ☝️ اما نگاهمون بہ ... 💑 ‌ رو گذاشتیم کنار ‌ناموسمون رو عمومے کردیم... 😕 ‌نوبت حجاب کہ میرسہ همه میگیم اختیاریہ... خب بقیه نکنن❗️ ☝️ اما اخلاق... 🙎 بداخلاقے و فحاشے خیلیامون جامعہ رو بہ گند کشیده❗️ 😏 آره ‌عاشق امام زمانیم... 😭 اما میکنیم میگیم میکنیم، به هم رحم نمیکنیم️❗️ ❌‌ اصلا سمت امر به معروف و نهی از منکر نمیریم❗️ ‌ 😞 ‌عاشق امام زمانیم و با پست های پیجمون ‌با چت کردن با و فالو پیج و کانال هاے رکیک به صورتش سیلے میزنیم❗️ ‌پ.ن:‌تعارف که نداریم ‌عشقمون عشق نیست به خدا زشتہ که یوسف زهرا تنها باشه❗️ 😔 بیاید منتظر نباشیم بیاد❗️ خودمون بیاریمش با خوبمون❗️ ╔══════•••••✿╗ @haram110 ╚✿•••••══════╝
❤️🍃❤️ اگر در مهمانی هستید دایم سرتان با دیگران گرم نباشد.❗️ گاهی به همسرتان کنید👀 و بزنید 😉 تا محبت شما را حتی در شرایطی که برو و بیا زیاد است و مهمانی و آمد و شد باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند. این کار شما حسابی را خوب می‌کند.😍
💠امام رضا علیه‌السلام به یکی از شیعیان زمان خودشون می‌فرمایند: «هر گاه خواستی بدانی نزد من چه جایگاهی داری ببین من نزدت چه جایگاهی دارم.»* 🍃 پیش (عج) خیلی عزیزن😍 چون امام زمان(عج) پیش اون‌ها عزیزه ...☺❤ 🍃چادری‌ها هر روز جوری تیپ می‌زنن که فقط امام زمان(عج) رو به خودشون جلب کنن😌 📖*اصول کافی جلد چهارم ص 270
🔴 💠 در روایت داریم هر کس بچّه دارد باید با او رفتار کند. گاهی پدر و مادرها با تغییر صدا و ظاهر خود و حتّی پایین آوردن ظاهری سطح فکر خود با کودک می‌کنند. در واقع والدین باید سعی کنند رفتار، گفتار و تعامل آنها با کودک مطابق و نگاه او به دنیای اطرافش باشد و البته باید در رفتار کودکانه، چارچوب‌های نیز رعایت شود. 💠 در زندگی‌ مشترک این قانون کاربرد بسیار مهمّی برای همسر و ایجاد رابطه صمیمی دارد و می‌تواند در مدارا کردن با همسر کمک شایانی باشد. 💠 سعی کنیم در زندگی از همسرمان به قضایا نگاه کنیم. نیازها، علائق، استعدادها و گلایه‌های او را ببینیم و با توجّه به آنها عکس‌العمل و رفتارهای خود با همسر را کرده و همیشه خود را جای او بگذاریم تا او را بفهمیم. 💠 قلق همسرتان را پیدا کنید و با تفاوت‌های کلی روان‌شناسی زن و مرد آشنا شوید تا بتوانید همان‌گونه که با کودکتان رفتار کودکانه می‌کنید با همسرتان رفتار کنید. 🆔 @haram110
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 ▪️ علیها السلام ▪️◼️ ، از براء بن ▪️▪️◼️ ابن ابي الحديد و سُليم بن قيس از «بُراء بن عازب» [۳۳] نقل مي‌كنند كه گفت: «من همواره از دوستان و علاقمندان بني هاشم بودم، هنگامي كه رسول خدا (ص) رحلت كرد، از ترس اينكه مقام خلافت به جاي ديگر برود، بسيار سرگردان و حيران بودم، از سوي ديگر از جريان رحلت پيامبر (ص)، غرق در اندوه بودم، شتابزده و ديوانه وار، گاهي به منزل پيامبر (ص) مي‌رفتم، خاندان آن حضرت را سرگرم غسل و ساير تجهيزات رسول خدا (ص) مي‌ديدم، و گاهي به سقيفه مي‌رفتم مي‌ديدم مردم در كشمكش تعيين خليفه هستند، انصار مي‌خواهند خود را بر مهاجرين، تحميل كنند، و مهاجرين مي‌خواهند بر انصار، مسلّط گردند، مدّتي از اين گير و دار گذشت، اعيان قوم و عمر و ابوبكر را نديدم، ناگهان شنيدم گوينده اي مي‌گفت: همه ي قوم در سقيفه هستند، و گوينده ي ديگري مي‌گفت: با ابوبكر بيعت كردند، اندكي گذشت ناگهان ابوبكر را همراه عمر و ابوعبيده ديدم كه با جماعتي مي‌آيند و لباسهاي صنعاني پوشيده بودند و در راه به هر كه مي‌رسيدند، او را فريب داده و چه بخواهد و چه نخواهد، او را نزد ابوبكر آورده و دست او را بر دست ابوبكر مي‌سائيدند و از او بيعت مي‌گرفتند، با ديدن اين منظره، عقل از سرم پريد با اندوه فراوان به سوي خانه ي پيامبر (ص) شتافتم، ديدم بني هاشم در را براي تجهيز جنازه ي پيامبر (ص) بسته اند، در را محكم كوبيدم و فرياد زدم: مردم با ابوبكر بيعت كردند. عباس عموي پيامبر (ص) گفت: تَرَبَتْ اَيْدِيكُمْ اِلي آخِرِ الدَّهْرِ: «تا آخر روزگار دست شما كوتاه گرديد» (و ديگر تا آخر روزگار خيري نخواهيد ديد، زيرا مردم سخن پيامبر (ص) را گوش نكردند و مقام رهبري را به انحراف كشاندند). [۳۳] 📚بُراء بن عازب انصاري اَوُسي يكي از ياران باوفاي پيامبر (ص) بود، در اكثر جنگها شركت فعال داشت، و در زمان علي (ع) از خواص اصحاب علي (ع) بود، و به سال ۲۴ ه. ق، سرزمين ري با فرماندهي او فتح شد، و در آخر عمر، ساكن كوفه گرديد و در زمان حكومت مُصْعَب بن زُبير، در كوفه از دنيا رفت (اسدالغابه ج ۱ ص ۱۷۱) - مترجم. ~~~~~~~~⚜🔸💠🔸⚜~~~~~~~~
4_5870818426427017556.mp3
10.8M
۳ 🔻هیجانات و التهابات جنسی... در اثر یک تمنا و خواسته درونی، اوج می گیرد. 🔻این تمناها.. منشا و ریشه های مختلفی دارند! باید ریشه ها را پیدا کنیم
🔹برای جوانان مجردی که هنوز نکرده و در معرض احساسات و غرایز هستند. 👇 ☘به منظور کاهش موقت نیازهای غریزی و پیش گیری از سقوط در دام گناه و لغزش های احتمالی، رعایت نکات زیر سودمند است: ▫️الف) در حد امکان روزی یک ساعت ورزش کنید؛ تا انرژی زاید بدنتان کاستی پذیرد. ▫️ب) اگر توان جسمی دارید، هفته ای یک یا دو روز روزه بگیرید. ▫️ج) افکار خویش را کنترل کنید و از اندیشیدن درباره مسائل جنسی بپرهیزید. ▫️د) مراقب های خود باشید و به روابط افراد متأهل با یکدیگر و چهره و اندام جنس مخالف و فیلم های تحریک کننده، نگاه نکنید. ▫️ه) اوقات فراغت خود را با شرکت در برنامه های مختلف علمی، فرهنگی، دینی و انجام دادن کارهای شخصی، هنری و علمی، پر کنید و بکوشید که هیچ گاه بیکار و تنها نباشید. ▫️و) در انتخاب دوستان صمیمی و اطرافیان، دقّت کرده، با افراد متین، باوقار، با عفت، متدین و با ادب، ارتباط داشته باشید و در فرصت های آزاد، درباره مسائل علمی، تحصیلی، اخلاقی و دینی گفت وگو کنید. ▫️ز) سعی کنید نمازهای روزانه را اول وقت و به جماعت بخوانید. ▫️ح) پس از صبح، آیاتی از قرآن را تلاوت کنید؛ در معانی آنها بیندیشید و برای حلّ مشکلات خود، از خداوند متعال یاری جویید. ‹‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
😔 ‌ادعاے دوست داشتن زمان و منتظر بودنمان گوش فلڪ رو کر کرده❗️ 😌 ‌کافیہ بیاد، اون وقت کہ همہ رو یہ شبہ میبوسیم میزاریم کنار❗️ 😞 آرزوے بودن در رو داریم دریغ از اینکہ حسین زمان ما تنهاست❗️ ☝️ براے حسینے بودن باید ‌رو پا بزارے❗️ 🤔 میگیم امام زمانیمـ... 😱 اما نماز هامون❗️ 🕘‌آخر وقت ‌اگر حسش بود❗️ 😏 قبلش پیامارو چک میکنیم مبادا دیر بشہ ❗️ ☹️‌بعضیامون هم کہ واویلا...کلا اهل نیستیم❗️ ‌ ☝️اما کمک هامون... 🙊‌ کِے شده بدون اطلاع کسے دست یہ رو بگیریمـ❓ 😒 ولے تو پره از عکس و نوشتہ ❗️ ‌ ☝️ اما نگاهمون بہ ... 💑 ‌ رو گذاشتیم کنار ‌ناموسمون رو عمومے کردیم... 😕 ‌نوبت حجاب کہ میرسہ همه میگیم اختیاریہ... خب بقیه نکنن❗️ ☝️ اما اخلاق... 🙎‍ بداخلاقے و فحاشے خیلیامون جامعہ رو بہ گند کشیده❗️ 😏 آره ‌عاشق امام زمانیم... 😭 اما میکنیم میگیم میکنیم، به هم رحم نمیکنیم️❗️ ❌‌ اصلا سمت امر به معروف و نهی از منکر نمیریم❗️ ‌ 😞 ‌عاشق امام زمانیم و با پست های پیجمون ‌با چت کردن با و فالو پیج و کانال هاے رکیک به صورتش سیلے میزنیم❗️ ‌پ.ن:‌تعارف که نداریم ‌عشقمون عشق نیست به خدا زشتہ که یوسف زهرا تنها باشه❗️ 😔 بیاید منتظر نباشیم بیاد❗️ خودمون بیاریمش با خوبمون❗️
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 دوباره سکوت شد. گفتم: _البته هنوز راه زیادی در پیش دارید. -چطور؟ -هنوز دکمه یقه تونو نبستین. اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت: _بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه. دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد. از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد. سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت: _من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست. محمد تعارفش کرد برن داخل. سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من کنه قبول کرد و رفتن داخل. من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت: _شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟ چه جالب،دقیقا سؤال من بود. سهیل گفت: _رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم. با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده. خانم صادقی گفت: _یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم. 💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه. وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم... دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم: _چیشده داداش؟ -بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟ -آره..ایمان زهرا قوی تر شده. -فقط همین؟ -منظورتو واضح بگو. -نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای. ساکت نگاهش کردم.گفت: _سهیل .کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه. -خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده. محمد دیگه چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،تو حال خودم بودم،.. گاهی کتاب میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،گاهی فکر.💭 میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت: _ببخشید خانم روشن! سرمو چرخوندم.گفت: _سلام. امین بود... گفتم: _سلام -میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟ یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم: _در چه مورد؟ -درمورد حانیه. حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید. یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت: _احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه. -یه چیزایی گفته. -پس حالشو دیدید. -حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده. -ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
* 💞﷽💞 📚 زیبای -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!! -مزار امین. سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم.... سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟ -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم. -چی مثلا؟ -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره. خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش... امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.نگرانش بودم. همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم حال شما خوب نبود. چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم. بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت. -پس شما اون روز... نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما هم نکردم.هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین. -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ ادامه دارد... ✍نویسنده بانو