وقتی صحبت از نوع #پوشش میشه، همه میدونیم که پوشش باید خالی از #خودنمایی و #جلب_توجه #نامحرم باشه✅
👈حالا #پوشیه چطور؟🤔
♻️دو تا مسئله مطرح میشه:👇
• منظور از #جلب_توجه چیه؟
• منظور از #عرف_جامعه چیه؟
🔻جواب سؤال اول این که هر جلب توجهی بد نیست✋
در بحث پوشش منظور از جلب توجه اینه که لباس زننده یا غیرمتعارف باشه...
حالا اگه کسی با پوشش کاملتر و بیشتر از حد واجب جلب توجه کنه چی؟🤔
تو عرف کشورهای غیراسلامی شاید این نوع پوشش خوشایند نباشه،
اما تو کشور #اسلامی که به مرور زمان از نوع پوشش خودش فاصله گرفته و تأثیرات #فرهنگ_غربی و کشورهای بیدین باعث شده پوشیه جلب توجه کنه دلیل نمیشه که این پوشش رو زیرسؤال ببریم❗️
🔻جواب سؤال دوم هم این که؛
منظور از #عرف هر عرفی نیست❌
منظور عرف افراد بیحجابی که تو کشور اسلامی زندگی میکنن نیست✋
منظور عرف افرادی که هر چیزی که به مذاقشون خوش نمیاد رو نمیپذیرن و رد میکنن نیست🚫
👈بلکه منظور از عرف، عرف افراد #متدین جامعه هستش✅
آیا بین عرف متدین هم پوشیه جلب توجه میکنه؟؟
خیر❌
لباسی که تو کشور اسلامی باید جلب توجه کنه #ساپورت و #مانتوهای_کوتاه_و_بدننما و... هستش نه پوشیه که کاملترین نوع #حجاب هست و به بهترین شکل مانع نگاههای ناپاک میشه و استفاده از اون مثل بدحجابی #ضرر_اجتماعی نداره👌
پ.ن:
خواهرم، پوشیهات لباس #شهرت یا #تبرج نیست✋
🌸به حجابت افتخار کن👌
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_چهلم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم... قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.
یکسال بعد عروسی کنیم امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.
وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:
با ارزش ترین یادگاری مادرم.
انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.
برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود...
قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،
تو دلم گفتم خدایا خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن آبرویدینت باشم.
-عروس خانم آیا وکیلم؟
تو دلم گفتم خدایا با اجازهی خودت، با اجازه ی رسولت(ص)،با اجازهی اهلبیت رسولت(ع)،با اجازهی امام زمانم(عج)، گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله...
صدای صلوات بلند شد.
امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم. هیچکس حواسش به من نبودمنم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.
اقرار کردم خیلی دوستش دارم.
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.
سوار ماشین امین شدم...
فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟
-بریم خونه ما.
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش...
گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست #نداشتم همه #نگاهم کنن.
ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و #جلب_توجه میکرد.
گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم
ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم.
گرچه #خیلی_برام_سخت_بود ولی امین #همسرم بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.
این جوابی که من میخواستم نبود
.شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.
نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم:
_امین.
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.
برای بار چهارم گفتم:
_امین.
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:
_امییییین.
به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:
_جانم
این شد. از ته دل لبخند زدم...
و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم